رمان گلادیاتور پارت 301 - رمان دونی

 

 

 

 

 

گندم پلک زد و سرش به یک سمت کج شد که موهای رها بر روی شانه اش روی هوا تابی برداشت .

 

 

 

ـ بعد همه این جا به جایی هات ………… موفقیت آمیز بود ؟

 

 

 

یزدان باز هم با همان نقاب خونسرد و بی تفاوت نشانده بر روی صورتش ، برایش سری تکان داد :

 

 

 

ـ همشون بجز یکی .

 

 

 

قلب گندم جایی میان حلقش می کوبید که اینگونه سینه اش به طرز مشهودی بالا و پایین می شد .

 

 

 

ـ کار کی بود ؟ فهمیدی ؟

 

 

 

ـ فرهاد …………. جز اون خوک پیر ، کسی تا این حد قصد خراب کردن من و نداره .

 

 

 

گندم سری برای او تکان داد …………….. این با عقل جور در نمی آمد .

 

 

 

ـ فرهاد قصد خراب کردنت و داره ، بعد ازت خواسته محمولش و تو براش جا به جا کنی ؟

 

 

 

ـ آره درسته که تو کار رقیب منه ، اما خودشم خوب می دونه که جز من هیچ کس از پس جا به جا کردن این محموله بر نمیاد ………….. مجبور بود که برای اینکه کارش پیش بره ، برای یک مدت هر چند کوتاه با من از در دوستی در بیاد . وگرنه اون هنوزم هیچ فرصتی رو برای نابود کردن من از دست نمیده ………… شک نکن که همین الانشم برای سر من جایزه گذاشته .

 

#part838

#gladiator

 

 

 

 

ـ فرهاد چه بلایی سر اون محمولت آورد ؟

 

 

 

ـ به محموله قبلیم حمله کرد و یک پنجم محمولم و بالا کشید .‌………. مرتیکه هنوزم فکر می کنه که من نمی دونم اون حمله کار خودش بوده .

 

 

 

گندم نگران تر شده نسبت به دقایق قبل ، بی توجه به سینی و صبحانه ای که میانش قرار داشت ، روی زانو و چهار دست و پا و عجولانه حرکت کرد و سینی را دور زد و فاصله اش را با او کمتر نمود و نگاهش را از چشمان سیاه و مصمم و خونسرد او نگرفت .

 

 

 

فرهاد آدم خطرناکی بود . اگر سر یزدانش بلایی می آمد چه ؟؟؟

 

 

 

ـ نکنه بخوای …………. خودت و با فرهاد در بندازی !!!

 

 

 

یزدان بی توجه به او و چشمان نگرانش ، به صبحانه خوردنش ادامه داد :

 

 

 

ـ نگران نباش ………….. صبحانت و بخور . ساعت نه بشه ، نگاه نمی کنم چیزی خوردی یا نه ، همون مدلی بلندت می کنم می برم .

 

 

 

یزدان او را از گشنگی کشیدن می ترساند ؟ یعنی نمی دانست در این شرایط گشنگی کشیدن کمترین اهمیت را برایش دارد ، آن هم وقتی که پای جان او به میان می آمد .

 

 

 

بی اهمیت به هشدار او ، ملتمسانه گفت :

 

 

 

ـ تروخدا خودت و با فرهاد در ننداز یزدان ……………. مگه نمی گفتی که اون مرتیکه آدم خطرناکیه .

 

#part839

#gladiator

 

 

 

یزدان نچی کرد و نگاهش را سمت او کشید و در چشمان نگران و به آشوب کشیده شده او انداخت .

 

 

 

لقمه نان و پنیر و کره ای برای او گرفت و سمتش چرخید و لقمه را به دستش داد و دست دیگرش را به سمت لیوان چایش دراز کرد و لیوان را برداشت و سمتش گرفت .

 

 

 

تهدید می کرد و از سمت دیگر برایش لقمه می گرفت و چای دستش می داد .

 

 

 

ـ بهت گفتم نگران چیزی نباش …………. فرهاد امکان نداره بفهمه ضربه ای که قراره بخوره از سمت منه …………… حالا اینا رو هم بگیر و مشغول شو . زمانمون رفت .

 

 

 

گندم نگاهش را پایین کشید و با مکث ، لقمه و لیوان چای را از او گرفت .

 

 

 

ـ اگه فهمید چی ؟

 

 

 

ـ نمی فهمه گندم …………. من آدمی نیستم که بدون فکر و دو دوتا چهارتا بخوام کاری رو انجام بدم . من برای هر قدمی که برمیدارم یه برنامه و یه استراتژی دارم .

 

 

 

در حال لباس پوشیدن بودند و یزدان نشسته لبه مبل ، در یک ساق پیاش یک چاقو انحنادار نچندان بزرگ جاساز کرده بود و در ساق پای دیگرش ، کلتش را قرار داده و یک کلت هم در پشت کمر شلوارش فرو کرد و پیراهن آستین بلند مشکی رنگی که به تن کرده بود را رویش انداخت و اینگونه کلتش را زیر لباسش پنهونش کرد .

 

 

 

گندم که خودش هم لباس های بیرونش را پوشیده بود ، به او نگاه کرد …………… این تجهیزاتی که یزدان با خودش حمل میکرد ، نشان می داد که به هیچ عنوان نباید توقع داشته باشد تا این ماموریت ساده و راحت تمام شود و بخیر بگذرد .

 

#part840

#gladiator

 

 

 

 

یزدان پاچه شلوارش را پایین کشید و درستشان کرد و نگاهش را بالا آورد و به گندمی که آماده شده مقابلش ایستاده بود نگاه انداخت .

 

 

 

حتی در این مانتوی ارتشی سبز و مشکی تیره و شلوار اندک گشاد مشکی رنگ در پایش که به دور ساق پایش کش می خورد و جمع می شد و شال سبز تیره با کلاه لبه دار ساده مشکی رنگ پسرانه ای که به سرش گذاشته بود ، زیادی جذاب زیبا به نظر می رسید .

 

 

 

ـ کلتت و برداشتی ؟

 

 

 

گندم شانه ای بالا انداخت :

 

 

 

ـ نه ، آخه جا برا نگه داشتنش ندارم . با خودم نه کیف آوردم و نه این مانتوم جیبش اندازه اون کلته ………… زیر مانتومم که نمی تونم جاسازش کنم .

 

 

 

یزدان سری به معنای فهمیدن تکان داد و به سمت کوله خودش رفت و یکی از همان پابندهای کشی مشکی رنگی که به دور ساق هر دو پایش بسته بود را بیرون کشید و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ کلتت و بردار بیار .

 

 

 

گندم کلتش را از داخل جعبه اش بیرون کشید و به سمت یزدان راه افتاد و مقابلش ایستاد .

 

 

 

یزدن مقابل پایش زانو زد و پاچه شلوار پای راستش را تا زانو جمع کرد و بالا داد و ساق بند مشکی را به دور ساق اویی که رنگ سیاه ساق بند تضاد زیادی با پوست سفید و لطیف ساق پایش داشت بست و بعد از محکم کردن ساق بند به دور ساق پای او ، دستش را به سمتش بالا کشید :

 

 

 

ـ کلتت و بده .

 

#part841

#gladiator

 

 

 

 

گندم که خودش هم دست به روی سینه اش گذاشته بود و رو به پایین خم شده بود و با کنجکاوی کارهای او را نظاره می کرد ، با دستور او ، کلتش را به دستش داد و یزدان بی حرف کلت را گرفت و به درون ساق بند فرو کرد و چسب محافظتی بر روی ساق را محکم کرد و بست و در انتها پاچه را پایین داد و شلوارش را در پایش درست کرد و از مقابلش بلند شد و ایستاد .

 

 

 

ـ حالا می تونیم بریم .

 

 

 

و جلوتر از گندم از خانه خارج شد و بیرون رفت و گندم توانست ردیف ماشین های پارک شده پشت سرهم در کوچه و نگهبانانی که کنار ماشین هایشان آماده باش ایستاده بودند را ببیند .

 

 

 

رفتن به کارخانه ریختگری ، آن هم در آن ساعت از روز ، فرقی با دیوانگی نداشت …………. با اینکه در آبان ماه قرار داشتند ، اما انگار در این شهر هیچ خبری حتی از یک نسیم ملایم هم نبود . تنها باد نسبتاً گرم بود ، و خاکی که در هوا به شکل وحشت ناکی بلند شده بود و آسمان را تیره و تار می کرد .

 

 

 

مجدداً سوار همان ماشینی که دیشب برایشان در نظر گرفته شده بود شدند و تا کارخانه ای فاصله زیادی با محل سکونتشان نداشت ، رفتند .

 

 

 

یزدان ماشین را میان محوطه بزرگ کارخانه پارک کرد و با دست اشاره کرد تا گندم هم پیاده شود .

 

#part842

#gladiator

 

 

 

گندم به ردیف 10 ، 12 نگهبانی که پشت سر او و یزدان با فاصله ای نزدیک با آنها راه می آمدند ، نگاه انداخت ………. اولین بار بود که در یک ماموریت شرکت می کرد و این باعث میشد همه چیز برایش تازگی داشته باشد و تا حدی هیجان انگیز به نظر برسد .

 

 

 

میان نگهبانان ، جلال و معین هم حضور داشتند و گندم به خوبی می دانست که با یک گشت ساده در گوشه کنار لباس های در تن هر نگهبان ، می تواند لااقل دو سه اسلحه گرم و سرد را پیدا کند .

 

 

 

وارد سوله ریختگری شدند و گندم با حس گرمای شدید تری که از مواد در حال ذوب درون دیگ های مذاب بلند می شد ، ابرو درهم کشید و با پایین شالش خودش را باد زد .

 

 

 

یزدان نگاهش را دوری در کارخانه داد ………….. از لبخند نصفه نیمه یکطرفه ای که آرام بر روی لبانش نشست ، به نظر می رسید از تغییر تحولات نامحسوسی که درون کارخانه ایجاد شده بود راضی بود .

 

 

 

سر به عقب چرخاند :

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

جلال با قدم های بلندی خودش را به او رساند و گندم که کنار یزدان ایستاده بود توانست چیز سفید شیشه ای بسیار ریزی که شباهت زیادی به هندزفری داشت را در یک گوشش ببیند ، با سیم بسیار نازک لوله لوله ای که همچون سیم تلفن به آنومتصل بود و از پشت یقه به داخل رفته بود را ببیند .

 

 

 

ـ بله قربان ؟

 

 

 

ـ بگو کامیون بیاد داخل . تمام شمش های طلا رو خالی کنید .

 

 

 

ابروان جلال بالا رفت ………….. مگر قرار نبود اول یزدان مقداری از شمش ها را به عنوان خسارت و زیان بردارد و بعد کامیون را به داخل کارخانه وارد کند ؟؟؟ ………….. یزدان که هنوز دست به شمش ها هم نزده بود . سر از برنامه ای که یزدان در ذهنش داشت در نمی آورد …………… اگر تمام شمش ها را مقابل چشم این همه آدم و نگهبانی که شاید میانشان یکی دوتا خبرچین هم قرار داشت ، خالی می کرد ، دیگر برداشتن سهم خودش غیر ممکن می شد !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
3 ماه قبل

بنظرم وقتی نمی‌خوای پارت بدی ی پیام بذار بگو نمیخوام پارت بذارم یا ی ماهه دیگ میذارم ک حرمت مخاطبت حفظ بشه یا حداقل الان ک پیاما رو میخونی ی واکنشی نشون بده بی حرمتی هم حدی داره

لیلا
لیلا
4 ماه قبل

میمون هر چی زشت تره بازیش بیشتره
خیلی رمان جذاب و قشنگیه که مخاطب جذب کنه که دیر به دیر هم پارت میذاری
البته خود دانی صلاح مملکت خویش خسروان دانند ولی با این کارا مخاطب جذب نمیکنی
من که فقط چندپارت اولش خوندم که بچه های کار بودن از وقتی که یزدان و گندم همدیگه پیدا کردن تر زده شده به رمانت

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

نویسنده قرار نیست پارت بدی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x