رمان گلادیاتور پارت 306 - رمان دونی

 

 

 

 

 

با توقف ماشین جلوی در خانه اشان ، یزدان با نفس هایی عمیق و دردی که انگار به حد اَعلای خودش رسیده بود ، سر به متکای صندلی اش تکیه داد و لباس را روی زخمش فشرد و پلک بست ………….. ضعف اندک اندک چیره میشد و قدرتش را تحلیل می برد .

 

 

 

گندم با دیدن پلک های بسته او و قطرات عرق نشسته بر روی پیشانی اش ، خودش را به سمت او کشید و بی طاقت گریه هایش صدا دار شد . هیچ وقت یزدان مقتدر و با صلابتش را با این حال و روز و اینگونه ندیده بود .

 

 

 

ـ یزدان ………….. یزدان جونم . خوبی ؟ خیلی درد داری ؟

 

 

 

یزدان بدون آنکه پلک باز کند ، او را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ برو دنبال جلال …………. خونه سوم یا چهارمِ …………… تو راستای خونه خودمون .

 

 

 

گندم به سرعت سر تکان داد و در را باز کرد و به سمت خانه ای که یزدان درباره آن حرف زده بود دوید و به در مشت کوبید و میان هق هق های بلندش ، صدایش زد :

 

 

 

ـ جلال ………….. جلال …………. جلاااااال …………..

 

 

 

با نشنیدن صدایی به سمت خانه بعدی رفت و باز به در مشت کوبید :

 

 

 

ـ جلال …………. جلال ………….. جلالللللل .

 

 

 

 

بی نتیجه ، با قدم هایی دو مانند همچون مصیبت دیده ها به سمت یزدان برگشت و کنار ماشین ایستاد و در سمت او را باز نمود که باعث شد ، یزدان هم پلک هایش را برای دیدن او باز نماید :

 

 

 

ـ نیست …………. در و باز نکرد …………. یزدان ………… چی کار کنم ؟ من برات چی کار کنم تا خوب بشی ؟ چی کار کنم که دیگه درد نکشی ؟ چی کار کنم ؟ بگو بهم ……. بگو …….

 

#part885

#gladiator

 

 

 

صدای هق هق های بی امان و بلندش تنها صدایی بود که در آن سکوت مطلق کوچه شنیده می شد .

 

 

 

دو تا از نگهبانان که مسئول کشیک کشیدنِ رفت و آمدهای در کوچه را بر عهده داشتند با شنیدن صدای هق هق های بلند گندم به سرعت از محل پستشان که بر روی پشت بام بود پایین آمدند و به سمت ماشین یزدان قدم تند کردند .

 

 

 

ـ یزدان خان ؟ زخمی شدید ؟

 

 

 

یزدان نگاه اخم آلود و دردناکش را به آنها انداخت و سعی کرد تمام قدرتش را جمع کند تا همچون همیشه مستحکم و پر قدرت به نظر آید . چهل دقیقه خونریزی مداوم چیز کمی نبود ……………. فیل را از پا می انداخت …….. وای به حال او .

 

 

 

ـ چیزی نیست ، زخم جزئیه .

 

 

 

گندم دست مقابل دهانش گرفت ……………. پیراهن در تن یزدان مشکی بود اما از سرخ شدن تیشرتی که یک زمانی سفید بود ، پیدا بود که به هیچ عنوان نباید انتظار یک زخم جزئی را داشته باشد .

 

 

 

ـ آقا بیایم برای کمک ؟ کمکی احتیاج دارید ؟

 

#part886

#gladiator

 

 

 

یزدان پیاده شد و سر تکان داد …………. شبنم های نشسته بر روی صورتش واضح تر از هر زمان دیگری دیده میشد .

 

 

 

ـ برید سر پستاتون ………… همین دور و اطراف هستن . ممکنه یکبار دیگه برای حمله کردن به ما جلو بیان . برید سر پستاتون .

 

 

 

یکی از نگهبانان که نگاهش روی تیشرت خونی باقی مانده بود گفت :

 

 

 

ـ اما آقا خونریزیتون مثل اینکه …………

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید …………. درد کلافه و عصبی اش کرده بود ………. صدایش را بلند کرد .

 

 

 

ـ گفتم برید سر پستاتون . وضع من خوبه .

 

 

 

نگهبانان رفتند و یزدان به سمت در چرخید و اینبار گندم را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ کلید تو جیب شلوارمِ . درش بیار درو باز کن .

 

 

 

گندم سر تکان داد و دست درون جیب شلوار او برد و بعد از پیدا کردن کلید ، به سرعت در را باز کرد و بلافاصله بعد از ورودشان به داخل خانه جایی برای یزدان پهن کرد تا دراز بکشد .

 

 

 

ـ من خوبم گندم ………….. انقدر گریه نکن .

 

 

 

گندم نگاهش را در چشمان او نشاند و اشک هایش سرعت گرفتند ……………. یزدان دروغ می گفت و ……. او این قضیه را به راحتی از چشمانش می خواند .

 

#part887

#gladiator

 

 

 

 

ـ خوب نیستی و من نمی دونم چه غلطی باید بکنم ……………. جلال نیست تا کمکت کنه ………… حتی یه دکتر هم این اطراف نیست .

 

 

 

یزدان پوزخند دردآلودش را بر لبش نشاند :

 

 

 

ـ تو هستی . همین کافیه .

 

 

 

گندم دست به زیر بازوی او برد تا برای رفتن به روی دشک کمکش کند .

 

 

 

ـ بیا روی دشک دراز بکش .

 

 

 

چهره یزدان هنوز هم از درد درهم بود .

 

 

 

ـ اول باید این لباس لعنتی رو از تنم در بیارم .

 

 

 

تیشرت خونی گندم را سمتی پرت کرد و دست چپش را برای باز کردن دکمه های لباس بالا برد که انگار با تحرک عضلات شانه اش ، دردی سوزناک در تنش نشست باشد ، فوشی زیر لب داد و پلک هایش را از درد روی هم فشرد .

 

 

 

گندم قدمی جلو رفت و بینی اش را بالا کشید و با همان صدای خش برداشته از گریه های بی وقفه اش ، در حالی که نگاهش را به دکمه های مشکی لباس او می داد ، آرام دست او را کنار زد و گفت :

 

 

 

ـ بذار من از تنت در بیارمش .

 

#part888

#gladiator

 

 

 

پنجه هایش را روی دکمه اول گذاشت و با حس خیسی بیش از اندازه لباس ، دندان هایش را روی هم فشرد تا مقابل چانه لرزانش به ایستد که بغض لونه کرده در گلویش ضعف و ناتوانی اش را بیش از این جار نزند .

 

 

 

با هر دکمه ای که باز می کرد و سینه سرخ از خون او پدیدار تر می شد ، کنترل بغضِ نشسته در گلویش سخت تر از قبل می شد .

 

 

 

لبش را گزید و ابروانش لرز برداشت …….. پایین لباس را هم از داخل شلوار بیرون کشید و آخرین دکمه را باز کرد که با کنار رفتن کامل لبه های لباس از روی سینه اش ، چشمانش روی گرگ خونی روی سینه او نشست .

 

 

 

ناتوان از کنترل احساسات ، دوباره به گرگه نشسته بر روی سینه اش نگاه کرد و دستش را آرام روی گرگ که انگار زخمی تر از همیشه به نظر می رسید ، کشید .

 

 

 

ـ گندم .

 

 

 

گندم خودش را عقب کشید و بدون آنکه نگاه در چشمان او بی اندازد ، سری به معنای” باشه قول میدم دیگه خودم و کنترل کنم “تکان داد .

 

 

ابتدا آستین دست چپش را در آورد و بعد به سمت آستین سمت راستش رفت و آرام لباس را از تنش خارج کرد که چهره یزدان از درد درهم رفت ، اما باز هم خبری از آه و ناله از سر درد که گندم هر لحظه انتظارش را می کشید ، نبود …………. انگار این مرد حتی از نشان دادن ضعف و بیماری در مقابل چشمان گندم ، اِبا داشت .

 

 

 

گندم بار دیگر بینی اش را بالا کشید و با همان صدای خش برداشته و بم شده اش ، آهسته گفت :

 

 

 

ـ بیا بخواب .

 

#part889

#gladiator

 

 

 

یزدان رو به کمر روی دشک دراز کشید و دندان هایش را از دردی که تحمل می کرد روی هم فشرد که عضلات فکش تماماً نمایان شدند .

 

 

 

به سمت ساک خودش رفت و کیفش را روی زمین چپ کرد تا تمام لباس هایش بیرون بریزد . یکی از لباس هایش را برداشت و باز کنار یزدان برگشت و کنارش دو زانو نشست و لباس گوله کرده اش را آرام روی سینه اش کشید تا خون ها را پاک کند . یک سمت محوطه سینه اش کاملاً سرخ از خون بود .

 

 

 

سعی می کرد همانند یزدان محکم باشد ………… که ضعف نشان ندهد . که قوی و استوار جلوه کند …….. اما ابداً مثل او نبود . مثل او نبود که الان حس می کرد با هر بار دیدن تن خونی شده و به درد نشسته او ، درد همچون نیش ماری در تنش می نشست و ذره ذره روحش را زخم می کرد .

 

 

 

باید محکم می بود ………….. اما این فقط گفتنش آسان بود …………. در عمل همه چیز فرق می کرد . یزدان برای او با همه فرق داشت . یزدان روحش بود و نمی توانست درد او را ببیند و خودش را بی تفاوت و خونسرد نشان دهد .

 

 

 

نگاهش را به سمت جوی باریکی از خون که با هر حرکت یزدان از داخل سوراخ نافرم ایجاد شده روی شانه اش جاری میشد ، کشید و لباس گوله کرده در دستش را روی زخم آرام فشرد تا جلوی خونریزی را بگیرد .

 

#part890

#gladiator

 

 

 

ترسیده با دست آزادش دست راستش را گرفت و آرام فشرد و صورتش را به سمت صورت عرق کرده او پایین کشید و در فاصله بیست سانتی اش قرار داد :

 

 

 

ـ بگو چی کار کنم برات ؟ زنگ بزنم به دکترت ؟ بگم بیاد ؟

 

 

 

ـ تهرانه ………….. نمی تونه خودش و سریع به من برسه .

 

 

 

دستش را رها کرد و با لبه آستین مانتویش شبنم های عرق نشسته بر روی پیشانی اش را پاک کرد :

 

 

 

ـ زنگ بزنم به جلال ؟

 

 

 

یزدان پلک بسته ، با لبان بی رنگ و رو شده اش را همچون ماهی بیرون افتاده از آب ، باز و بسته کرد :

 

 

 

ـ معلوم نیست الان تو چه شرایطیه و می تونه خودش و به اینجا برسونه یا نه .

 

 

 

گندم لبه آستینش را روی گلوی عرق کرده و برق افتاده اش هم کشید .

 

 

 

هرگز فکرش را نمی کرد وجود و حضور یزدان تا این حد برایش حیاتی و پر رنگ باشد ……………… همیشه فکر می کرد نسبت به او فقط یک وابستگی افراطی دارد …………… وابستگی ناشی از تنهایی هایی که همیشه در گوشه ای از زندگی اش آن را حس کرده بود ………….. اما این فقط یک وابستگی افراطی نبود .

 

 

 

ـ پس بگو من چی کار کنم ؟؟؟

 

 

 

جشنواره تخفیفی پاییزه رمان گلادیاتور

به مناسبت بازگشایی مدارس

 

 

 

 

 

 

#part891

#gladiator

 

 

 

یزدان میان پلک هایش را باز کرد :

 

 

 

ـ تو باید ……… تیر و از تو شونم در بیاری .

 

 

 

گندم با چشمانی گشاد شده از سر تعجبِ چیزی که یزدان از او می خواست ، سری به معنای نفی تکون داد :

 

 

 

ـ من ؟ من چیزی بلد نیستم یزدان . تو به دکتر احتیاج داری .

 

 

 

یزدان پلک هایش را دوباره بست …………. آن همه خونریزی ، اندک اندک داشت تاثیرات خودش را می گذاشت و سرگیجه به سراغش آمده بود .

 

 

 

ـ دکتر احتیاج نیست ……………. من بهت میگم چی کار کنی ………….. اول از تو ساکم …….. یه حوله کوچیک دارم ، لولش کن …….. بذار کنار دستت .

 

 

 

گندم دستی پای چشمش کشید و سر تکان داد و حوله ای که یزدان گفته بود را پیدا کرد و لوله اش کرد و کنار دستش گذاشت .

 

 

 

ـ تو یخچال عسل محلی هست ……….. بیارش …….‌ اینم بذارش کنار دستت .

 

 

 

گندم باز سر تکان داد و با قدم های بلند به سمت آشپزخانه رفت و شیشه عسل را بیرون آورد و کنار دستش کنار حوله قرار داد .

 

 

 

ـ آوردم .

 

 

 

یزدان گردن بالا کشید و به پای راستش اشاره کرد :

 

 

 

ـ از تو پابند پای راستم خنجرم و بردار و ببرش روی شعله گاز قرارش بده .

 

#part892

#gladiator

 

 

 

انگار که جانش به ثانیه ای تمام شده باشد ، سرش دوباره روی متکا افتاد و با صدای تحلیل رفته تری ادامه داد :

 

 

 

ـ انقدر نگه دار تا داغ و برافروخته بشه ……….. سرخِ سرخ .

 

 

 

گندم جوری خودش را منقبض کرد که برای یک آن حس کرد حتی نفسش هم دیگه بالا نمی آید و ضربانش هم متوقف شده ………….. انگار تازه فهمید بود یزدان از او چه می خواهد .

 

 

 

در حالی که حس می کرد لرزی کاملاً مشهود سر تا سر تنش را در بر گرفته به خنجر درون دستش نگاه کرد ………….. چندین بار در سریال ها و فیلم های خارجی مخصوصاً ژانرهای وسترن ، دیده بود که چگونه به کمک یک خنجر تیر را از درون بدن بیرون می کشند .

 

 

 

هر وقت چنین صحنه هایی در فیلم ها می دید صورتش از تصور درد مطمئناً بسیار زیادی که فردِ تیر خورده تحمل می کرد تا تیر را از داخل تنش بیرون بیاورند ، در هم مچاله می شد ، و ثانیه بعد بی طاقت کانال را تغییر می داد و برنامه را عوض می کرد ………….. حتی جان دیدنش را هم نداشت و الان یزدان از او می خواست که ……………. انجامش دهد .

 

 

 

به نظرش این کار آنقدر دردناک و جان فرسا بود که هیچ فرقی با شکنجه کردن طرف نداشت .

 

 

 

ـ هیچ ………… هیچ راه حل دیگه ای نیست ؟ …………. این کار خیلی درد داره یزدان . این ……… این علناً ، شکنجه است .

 

 

 

حتی نفس های یزدان ، عمیق تر و پر صداتر از دقایق پیش شده بود .

 

 

 

ـ نترس …………. من دردای ……… بدتر از این و هم تحمل کردم ‌.

 

#part893

#gladiator

 

 

 

گندم با زانوانی که انگار از داخل خالی شده بود از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت .

 

 

 

کبریت را از کنار گاز رو میزی دو شعله سفید رنگی که به یک کپسول گاز متصل بود برداشت و با دستانی که به وضوح به لرز افتاده بودند ، کبریتی از جا کبریتی بیرون کشید و گاز را روشن نمود و خنجر را رویش گرفت ………… آنقدر که نوک چاقو خنجر کم کم تغییر رنگ داد و سرخ و برافروخته شد .

 

 

 

ـ اگه سرخ شد بیارش .

 

 

 

گندم با قلبی که از وحشت کاری که یزدان از او خواسته بود تا انجامش دهد ، چیزی نمانده بود تا از حلقش بیرون بزند ، به خنجر سرخ شده نگاه کرد و زیر گاز را خاموش نمود و به کنار یزدان برگشت .

 

 

 

خنجر آنقدر سرخ شده بود که اطمینان داشت تنها کافی است نوک انگشتش به آن بخورد تا پوست و گوشتش را با هم بلند کند .

 

 

 

گندم نگاهی به سینه او انداخت و پلک هایش را بی اختیار بست و نفس های عمیق و محسوسش را صدادار تر بیرون فرستاد .

 

 

 

با شنیدن صدای یزدان پلک های سست شده اش را باز کرد و کنارش نشست و نگاه به لرز افتاده اش را سمت سینه او کشید .

 

 

 

ـ نوک چاقو رو انقدر فرو می کنی تا تیر و حس کنی ……………. نگران چیزی هم نباش . قرار نیست وضع من بدتر از این بشه …………. فقط می خوام که تمام حواست و روی کاری که قراره انجام بدی بذاری …………. تا فقط زودتر تموم شه .

 

part894

#gladiator

 

 

 

گندم لبانش را روی هم فشرد .

 

 

 

ـ بهتر نیست اول بذاریم یه ذره خنک تر بشه ؟ این ……….. این الان مثل یه سرب داغِ .

 

 

 

یزدان ابرویی از دردی که در کتفش می چرخید در هم فرو کرد :

 

 

 

ـ نه …………. داغیِ همون باعث بسته شدن سر زخم میشه و خونریزی و بند میاره . هر چی بیشتر دست دست کنی ، خون بیشتری ………….. از دست میدم .

 

 

 

گندم به سینه خیس از خونش نگاه کرد و چشمانش دوباره لبالب از اشک شد ……………. او آدم شکنجه دادن نبود ………… آن هم شکنجه دادن فردی همچون یزدانِ محبوبش ………… تنها کسی که تمام کوچه پس کوچه های قلبش را به نام او زده بود .

 

 

 

ـ من نمی تونم ……….. بهت درد بدم . من نمی تونم یزدان .

 

 

 

یزدان با همان چشمان سرخ شده و صورت خیس از عرقِ درد ، نگاهش کرد و لبان بی رنگ و رو شده اش را تکان داد :

 

 

 

ـ یا باید بشینی و مردن من از خونریزی زیاد ببینی …………… یا این غلطی که من گفتم و ………… انجام بدی . حالا خودت انتخاب کن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 ماه قبل

اوف چه وحشتناک
من خودمم خیلی ترسوم واقعا تو این موقعیت پس میفتم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

گندم سر چه دو راهیی گیر کرده
ممنون از پارت گذاریتون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x