یزدان تمام آن شب را در خوابی عمیق فرو رفت . تنها گاهی پلک های عرق کرده اش را باز میکرد و به گندمی که نگران بالا سرش نشسته بود ، نگاه کوتاهی می انداخت و باز پلک هایش روی هم می افتاد و درون خواب عمیقش فرو می رفت .
آنقدر آن شب حال یزدان خراب بود و شرایطش بخاطر خون زیادی که دست داده بود وخیم به نظر می رسید که حتی متوجه پزشکی که جلال بالا سرش آورد و شانه اش را معاینه و پانسمان کرد ، نشد .
فردای آن روز ، وقتی یزدان با درد شانه اش از خواب بیدار شد ، گندم را مچاله شده در کنارش ، آن هم بدون هر گونه پتو و بالشت و دشکی دید ……….. آن هم در حالی که دست چپش را همچون شی با ارزشی میان دو دستش گرفته بود و به صورتش چسبانده بود .
دستش را از میان پنجه های او بیرون کشید که بتواند از جایش بلند شود که گندم با حس تحرک او ، همچون فنری از جایش پرید و سر جایش نشست و با چشمانی گشاد شده و سرخ و نگران بالا سرش خیمه زد .
ـ چی شده ؟ درد داری ؟ بگم جلال دوباره دکترت و خبر کنه ؟
#gladiator
#part907
یزدان به چشمان سرخ و پف کرده و موهای درهم او نگاه انداخت و با صدایی خش برداشته ، آرام پرسید :
ـ ساعت چنده ؟
گندم به سرعت نگاهش را به سمت ساعت کشید :
ـ یک ربع به دوازده .
یزدان ابرو درهم کشیده فوشی زیر لب داد :
ـ امروز کلی کار داشتم . باید ساعت 9 صبح از خونه بیرون می زدم .
و دست به کتفش گرفت و برای بلند شدن نیم خیز شد که گندم هول کرده به سرعت دست به شانه سالمش گرفت :
ـ کجا یزدان ؟ کجا می خوای بری ؟ تو احتیاج به استراحت داری . دیروز کلی خون ازت رفته . کلی بهت دارو تزریق کردن تا دوباره بتونی سرپا بشی . کجا می خوای بری ؟ ها ؟ قیافت و دیدی ؟ رنگ به رخت نمونده ………. بخواب . جان گندم دراز بکش یزدان.
یزدان بی توجه به صدای نگران و پر از تشویش او ، دست او را با یک حرکت از شانه اش جدا کرد و در حالی که شانه باندپیچی شده اش را فشار می داد و از جایش بلند می شد ، گفت :
ـ من بخوام استراحت کنم ، بارو وجمع می کنن ، میبرن .
#gladiator
#part908
گندم نگران خودش را سمت او کشید :
ـ یزدان ……
ـ باید بلندشم گندم ……… من نباشم گوه کشیده میشه به همه چیز ………… بیسیم و بده .
گندم بیسیم را به دستش داد و یزدان با همان چهره درهم کشیده از درد شانه اش ، بیسیم را از دست او گرفت و شاسی کنارش را فشرد :
ـ جلال …….. جلال .
ثانیه ای نبرد که صدای جلال از آن طرف خط به گوششان رسید :
ـ بله قربان .
ـ بلندشو بیا این طرف …….. با معین بیا .
ـ بله قربان الساعه .
یزدان همانطور بی حوصله و کلافه از دردی که در شانه اش می چرخید ، با پایان تماس ، بیسیم را گوشه ای پرت کرد و دست به شانه اش گرفت و فشرد :
ـ بلند شو خودت و مجمع و جور کن . جلال و معین دارن میان .
#gladiator
#part909
و نگاهش را سمت گندم که با همان چشمان نگران کنارش نشسته بود کشید ………… لباس های در تنش همان لباس های خاکی و خونی دیروزش بود :
ـ از دیروز همین لباس ها تنت مونده ؟
گندم به لباس های تنش نگاه کوتاهی انداخت .
یزدان چه دل خوجسته ای داشت که فکر می کرد با آن همه اتفاقات دیروزشان او به فکر لباس عوض کردنش هم می افتد .
بی توجه به لباس های تنش از جایش بلند شد و به سمت کیسه های داروهای او رفت و از داخلش مسکنی بیرون آورد و همراه با لیوانی آب به سمتش برگشت و قرص را به دستش داد :
ـ این بخور . دکترت دیروز می گفت اگه دردت شروع شد یدونه از اینا بخوری . مسکنِ ، دردت و آروم می کنه .
یزدان قرص را از او گرفت و درون دهانش انداخت و گندم لیوان آب را به لبان مردانه و بی رنگ و رو شده او چسباند و یزدان آب را نصفه و نیمه بالا رفت .
گندم به رنگ و روی همچون گچ شده او نگاه انداخت :
ـ حالت خوب نیست یزدان .
#gladiator
#part910
یزدان نفس عمیقی از درد کشید و نگاه به اخم نشسته از دردش را از او گرفت …………. درد برای او چیز جدیدی نبود . او با درد و تحمل کردنش خیلی وقت بود که اُنس گرفته بود .
ـ خوبم ، نگران نباش . بلند شو برو لباسات و عوض کن .
گندم با تعلل سری تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت کوله لباس هایش رفت و آخرین لباسی که برایش باقی مانده بود ، از داخل کوله بیرون کشید و به حمام درون حیاط رفت و تعویض کرده بیرون آمد .
جلال و معین رو به رویشان ، روی زمین نشسته بودند و معین نقشه بزرگی را روی زمین مقابلش پهن کرده بود و با ماژیک قرمز رنگی ، دور مکانی را خط کشید و به یزدانی که با لبانی بی رنگ و رو و نگاهی که درونش میشد هوشیاری و درد را در آن دید ، نشان می داد .
ـ اینجا محل استقرارشونه ………….. اونجور که برآورد کردیم ، تعداد افرادشون زیاد نیست و منطقه ای که اینا درونش سکونت می کنن ، خارج از شهره و نسبتاً سوت و کور به نظر میرسه ……….. و اینجور که ما اطلاعات جمع کردیم این منطقه ، به منطقه قاچاقچی ها معروفه .
یزدان در حالی که حتی برای ثانیه ای نگاهش را از نقشه پیش رویش نمی گرفت ، با دست چپش شانه راستش را فشرد و با ابروان درهم ، بدون آنکه کوچک ترین لرزشی درون صدایش نمود پیدا کند ، پرسید :
ـ تعداد افرادشون دقیقاً چند نفر هست ؟
#gladiator
#part911
اینبار جلال جوابش را داد :
ـ حدود 12 تا 15 نفر .
یزدان سری تکان داد و نگاهش را سمت جلال و معین بالا کشید :
ـ امشب کارشون و یکسره می کنیم ………… آدرس مکانشون رو روی جی پی اس هر سه ماشین بنداز ……… جایی برای بی احتیاطی و اهمال نداریم . شب بهشون حمله می کنیم ………….. اجازه نمیدم کسی از پشت سر بهم خنجر بزنه . به نظر میرسه هنوز فرشته مرگ و اون شکل که باید جدی نگرفتن .
نگاه نگران گندم مدام بین نقشه و چهره بی رنگ و رو و به اخم نشسته یزدان رفت و آمد می کرد ……….. یزدان با این حال جسمی وخیمش می خواست حمله کند ؟؟؟
کمی خودش را روی زمین به سمت یزدان کشید :
ـ یزدان …..
یزدان از گوشه چشم نگاه جدی و به اخم نشسته اش را سمت گندمی که نزدیک ترش آمده بود و درون عسلی چشمانش جز انبوهی از نگرانی ها چیز دیگری قابل روایت نبود ، کشید .
#gladiator
#part912
گندم حرف نزده هم می دانست چه می خواهد بگوید :
ـ فعلاً هیچی نگو گندم .
گندم نگران لبانش را روی هم فشرد و هیچ نگفت …………. او از پس این مرد ابرو درهم کشیده بی اعصاب بر نمی آمد .
ـ ساعت چند حرکت کنیم قربان ؟
جلال بود که این سوال را پرسید :
ـ یک شب ………. در سکوت شب بهشون پاتک بزنیم خیلی بهتر از اینکه تو روز روشن و جلو چشم هزار نفر بخوایم حرکتی انجام بدیم . شب زمان مناسبیه برای حمله . تا بخوان به خودشون بیان ، ما دخلشون و آوردیم ………. داخل خونه هم هر چیز قیمتی که بود بردارید .
ابروان معین بالا رفت :
ـ ببخشید که این و می پرسم اما ما با وجود محموله ای که دستمون داریم به لحاظ مالی به هیچ چیز دیگه ای احتیاج نداریم . فوقش اونجا بشه در حد 50 تومن یا نهایتاً 100 تومن جنس پیدا کرد .
یزدان در حالی که نگاهش هنوز هم میخ نقشه پیش رویش بود ، جواب معین را داد :
ـ اینکه جار بزنیم اون حمله کار ما بوده ، فقط باعث میشیم طرف مقابلمون متوجه بشه که ما دستش و خوندیم …………
#gladiator
#part913
و سرش را بالا آورد و در حالی که اینبار نگاهش را در چشمان معین می انداخت ، ادامه داد :
ـ بذار فکر کنن اون حمله کار یک سری قاچاقچی تازه وارد برای دزدیدن چندتا دونه عتیقه پیش پا افتاده بوده . بذار فکر کنن ما هنوز متوجه نشدیم که حمله دیروز از سمت چه کسی بوده ……….. بذار فکر کنن که ما هنوز نفهمیدیم از کی خوردیم . اینجوری راحت تر می تونی حرکت بعدیشون و بخونیم . جلال جسد نوید و جمع و جورش کردی ؟
ـ بله قربان . پیدا کردن محل درگیریتون یک مقدار زمان برد ، اما پیداش کردم و پای یکی از اون دیوارا چالش کردم .
ـ خوبه . تو گروه عادی جلوه بده . حتی درباره غیبتش پرس و جو کن و یکی دو ساعت دیگه هم بسپر بچه ها برن دنبالش بگردن . جوری نقش بازی کن که انگار خودش رفته . کتی نباید حالا حالاها بفهمه من دستش و خوندم .
ـ متوجه شدم قربان .
گندم که دو زانو نشسته بود و حرف های یزدان را گوش می داد ، خودش را اندکی سمت او متمایل کرد و دستانش را لبه زانوانش ستون کرد که بالا رفتن شانه هایش گردنش میان شانه هایش پنهان گشت .
ـ من باید چی کار کنم ؟ وظیفه جلال و معین و گفتی ………. من موندم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.