رمان گلادیاتور پارت 314 - رمان دونی

 

 

 

 

 

با دیدن خونی که تمام پهلویش تا نزدیکی های سینه اش را در بر گرفته بود ، ترسیده پلکی زد و لبان خشک شده اش را روی هم فشرد .

 

 

 

می ترسید عاقبت این خونریزی بلای جانش شود و زنده تا تهران نرسد ………….. آن وقت یزدان می ماند و شوک مردن او ………… یزدان می ماند و جنون بعدش .

 

 

 

به هر سختی که به بود تنش را آب کشید و لباس خونی اش را گوشه ای انداخت و باند را خیلی محتاطانه ، دور پهلویش پیچید .

 

 

 

دور آخر باند بود که به دور کمرش می پیچاند ، که ضربه ای به در خورد و گندم نگاه یخ زده و وحشت زده اش را به سمت در کشید .

 

 

 

ـ گندم حالت خوبه ؟

 

 

 

ـ آ ……. آره . خوبم .

 

 

 

ـ برات لباس و وسیله آوردم . لای در و باز کن بهت بدم .

 

 

 

انتهای باند را هم بست و فیکسش کرد و تن برهنه اش را کنار کشید و لای در را اندکی باز نمود .

 

 

 

 

 

 

#gladiator

#part972

 

 

 

یزدان لباس ها را به دستش داد و نگاهی به صورت رنگ پریده و سفید تر شده نسبت به دیشبش ، با آن لبان بی رنگ و رویش انداخت و ابروانش عمیق تر درهم فرو رفت …………… نگران گندم بود .

 

 

 

ـ دستت درد نکنه .

 

 

 

ـ رنگت بدجوری پریده گندم .

 

 

 

و انگار که با خودش بخواهد حرف بزند ، نچی کرد و زیر لب گفت :

 

 

 

ـ هر چند با این همه خونریزی که تو داری طبیعیه .

 

 

 

و اینبار با صدایی بلندتر که به گوش گندم هم برسد ، ادامه داد :

 

 

 

ـ زودتر لباسات و بپوش بیا بیرون به جلال زنگ بزنم برات دکتر خبر کنه . می ترسم بخوایم با این حال و روزت تو جاده بی افتیم وضعت بدتر شه ………… شاید یه سرم بزنی بهتر شی .

 

 

 

گندم پلکی زد . آنقدر سرش گیج می رفت که حس می کرد حتی نایی برای روی پا ایستادن نداشت . اما با جان کندن لبان سفیدش را تکان داد و لبخند بی حالی زد :

 

 

 

ـ نه احتیاج نیست . یه آب قند بخورم …………. رو به راه میشم .

 

 

 

فقط همین را کم داشت که یزدان بالا سرش دکتر بیاورد تا در همین میان ، جنگی در بگیرد که هم دامان او را بسوزاند و هم دامان یزدان را .

 

 

در حال حاضر جان درگیر شدن با او را نداشت .

 

 

 

 

 

 

#gladiator

#part973

 

 

 

فرهان همانطور ابرو در هم کشیده نچی کرد و سری برایش تکان داد :

 

 

 

ـ خیلی خب لباسات و سریع تر عوض کن بیا بیرون …………. انقدر رنگ و روت پریده که انگار همون یه ذره جونی که تو تنت مونده داره یه ذره یه ذره از بدنت خارج میشه .

 

 

 

گندم بدون آنکه چیزی بگوید تنها سری تکان داد و در را بست و اینبار از پشت در ، صدای یزدان را شنید :

 

 

 

ـ من پشت در ایستادم تا بیای بیرون .

 

 

 

لباس پوشیده از دستشویی بیرون آمد …………. حالش آنقدر بد بود که حتی دیگر نمی توانست کمر صاف کند . در حالی که انگار قوز کرده ، بی حال نگاه کوتاهی به یزدان انداخت …………… الان فقط یزدان را می خواست و آغوش همیشه گرم و امنش را .

 

 

 

انگار که یزدان خواسته او را فهمیده باشد ، یک متر فاصله میان خودشان را پر کرد و نزدیک آمد و در حالی که دست چپش را دور شانه قوز کرده او می پیچاند ، او را به گوشه سینه اش چسباند و به سمت خانه به راه افتاد .

 

 

 

ـ من به جلال بگم زودتر صبحونه تو رو بیارن بخوری ببینم بهتر میشی یا نه .

 

 

 

با ورود به داخل خانه ، گندم نگاهش را به سرعت به سمت گوشه پذیرایی کوچک خانه کشید …………….. نه خبری از دشک خونی بود و نه خبری از پتو و متکا ……………

 

#gladiator

#part974

 

 

 

به نظر می رسید یزدانِ یک دست ، با یک شانه تیر خورده باندپیچی شده ، هیچ فرقی با یزدان دو دستِ دو روز پیش ندارد ……… حالت چهره یزدان به گونه ای بود که انگار نه انگار شانه اش صدمه دیده و دیروز لحظاتی را گذراند که فرقی با شکنجه های قرون وسطایی نداشت .

 

 

 

یزدان او را به سمت مبل برد و گندم از خدا خواسته روی مبل نشست و به پشتی سفت و نچندان نرمش تکیه داد و در حالی که سعی می کرد حالش را خیلی هم بد نشان ندهد ، لبان خشک و بی رنگ و رویش را با زبان مرطوب کرد و لبخندی به یزدانی که ابرو در هم کشیده و نگران رو به رویش ایستاده بود و بِر و بِر نگاهش می کرد ، نگاه انداخت .

 

 

 

ـ من خوبم یزدان ………….. این حال و روزمم ، طبیعیه .

 

 

 

ـ طبیعی نیست ………… اگه طبیعی بود لااقل تو این چند ماه که کنارم بودی ، باید حداقل یکی دوبار تو این حال و وضع می دیدمت ……… اما هیچ وقت این مدلی نبودی .

 

 

 

گندم نفس های متزلزلش را یکی در میان بیرون فرستاد . آنقدر جان در تنش نمانده بود که حالا توان دست و پنجه نرم کردن با چنین استرس و ترس هایی را داشته باشد که نکند خدایی نکرده ، یزدان بویی از این راز مزخرفش ببرد .

 

 

 

سعی کرد بحث را عوض کند .

 

 

 

ـ ساعت چنده ؟

 

 

 

ـ شش و نیم .

 

 

 

ـ خب الان ممکنه اون جلال بدبختم بیدار نباشه که بتونه برامون صبحونه بیاره .

 

#gladiator

#part975

 

 

 

یزدان به سمت بیسیمش رفت :

 

 

 

ـ امروز روز حرکته ، الان بیداره .

 

 

 

و شاسی کنار بیسیم را فشرد :

 

 

 

ـ جلال ……….. جلال …………

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

نگاه درهم کشیده یزدان هنوز هم روی گندم بی رنگ و رو نشسته بود :

 

 

 

ـ بگو صبحانه ما رو تا یک ربع دیگه بیارن .

 

 

 

ـ بله قربان ………….. فقط قربان موردی نداره که من خودم صبحانتون و بیارم ؟ باهاتون کاری داشتم .

 

 

 

نگاه یزدان از روی گندم بلند شد و به سمت دیگری چرخید :

 

 

 

ـ چیزی شده ؟

 

 

 

ـ باید رو در رو بهتون بگم .

 

 

 

ابروان یزدان عمیق تر در هم فرو رفت و پشتش را به گندم کرد …………….. اینکه پشت بیسیم چیزی نمی گفت ، یعنی مسئله مهمی بود که نمیشد جلوی نگهبان ها بازگویش کرد .

 

 

 

ـ برای بار و محموله اتفاقی افتاده ؟

 

 

 

ـ خیر قربان در رابطه با دیشبه .

 

#gladiator

#part976

 

 

 

 

نگاه یزدان روی دیوار مقابلش میخ شد و لحنش حالتی سوالی به خود گرفت :

 

 

 

ـ دیشب ؟ اون فردی که فرار کرد و پیدا کردید ؟

 

 

 

ـ اگه اجازه بدید بیام حضوری خدمتتون بگم .

 

 

 

یزدان سری تکان داد :

 

 

 

ـ باشه منتظرتم .

 

 

 

ـ حتماً قربان .

 

 

 

 

گندم حس می کرد روحش اندک اندک دارد از تنش خارج می شود و چیزی تا مردنش نمانده .

 

 

 

با چشمان مات و گشاد شده و وحشت زده اش یزدانی را که به سمت پیراهنش رفت تا تنش بزند را دنبال کرد …………… سینه اش آنچنان بالا و پایین می رفت که انگار در خلاء فضایی گیر افتاده که در آنجا حتی ذره ای اکسیژن برای نفس کشیدن وجود ندارد که اینچنین او را به تقلا انداخته .

 

 

 

در حالی که حس می کرد ، صدای کوبش بی امان قلبش را یزدان هم می شنود ، دست روی سینه اش گذاشت و در حالی که با زبانش ، لبان خشک شده اش را مرطوب می کرد ، آرام پرسید :

 

 

 

ـ دیشب ……………. دیشب …………… اتفاق خاصی افتاد ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فریاد بی صدای لیلی به صورت pdf کامل از عسل طاهری و فاطمه دلیریان

      خلاصه رمان:   داستان راجب دختری به نام لیلی که توسط پدرش توی یک قمار به مردی که ۱۴سال از خودش بزرگ تره فروخته میشه. مرد یک برادر روانی داره. هرشب توی زیر زمین عمارت صدای جیغ های دخترایی بلند میشه که از درد فریاد می کشنند!! اخه توی زیرزمین چه خبره     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 روز قبل

میشه لطفا فاصله پارتا رو کمتر کنید؟؟هم داستان از هیجان میفته اینجوری هم یادمون میره کلا پارت قبل و

رضا
رضا
3 روز قبل

هرچند کوتاه بودولی ممنون ک پارت گذاشتی

لیلا
لیلا
3 روز قبل

سلام به نویسنده عزیز خوب یکمی طولانی تر پارت گذاری کنی ممنون میشیم خیلی کوتاه بود بازم ممنون

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x