یزدان با دیدن چشمان ترسیده دختر که معطوف تتو های بر روی تنش شده بود ، بی اختیار دست دراز کرد و پیراهنش را از روی تخت برداشت و بدون اینکه قصد بستن دکمه هایش را داشته باشد ، به تن زد و باز جمله اش را تکرار کرد :
ـ چند سالته ؟
نگاه دختر بالا آمد و روی صورت درهم فرو رفته یزدان نشست و برای یک آن حس کرد هم قلبش از تپش ایستاد ، هم روح از تنش رخت بست .
ـ می شنوی من چی میگم ؟ ………….. میگم چند سالته ؟
ـ یز …… یز……. دان ……..
ابروان یزدان با تمسخر بالا پرید و مطمئن شد تمام چیزهایی که در این چند دقیقه دیده ، تئاتری برای بازی دادن او بیش نبوده .
ـ فکر نمی کنی خیلی زود خودمونی شدی ؟؟؟ …………. نه به اون گریه زاری ها و التماسای چند دقیقه پیشت …………… نه به این خیره خیره نگاه کردن و به اسم کوچیک صدا زدنت .
گندم با قلبی که حس می کرد جایی میان حلق می کوبد ………. با چشمانی گشاد شده و دو دو زنان …………. با چشمانی که باز هم شروع به باریدن کرده بودند ، تنها به یزدان خیره بود و بس ………….. پیدا بود که یزدان او را نشناخته ……….. باید حق را هم به او می داد …………. آخرین باری که یزدان او را دیده بود ، او تنها یک دختر ده یازده ساله ای بود که حتی به بلوغ هم نرسیده بود …………. اما الان همه چیز فرق کرده بود ……….. الان او یک دختر جوان هجده نوزده ساله بود ……….. قد کشیده بود و استخوان ترکانده بود و هیکلش از آن حالت بچه گانه خارج شده بود و حالتی زنانه به خودش گرفته بود …………. حتی ابروانی که دیشب به زور برداشته شده بودند و یا آرایشی که روی صورتش نشانده بودند ، او را از آن گندم سال های دور فاصله داده بود .
قطرات اشک روی گونه هایش راه گرفتند و باز هق هق هایش بلند شد ………….. با نگاهی دلتنگ نگاهش را روی قد و قامت یزدان چرخ داد ……….. یزدان هم زیادی تغییر کرده بود .
دیشب که به زور به حمام فرستاده بودنش تا سر تا پایش را صفا دهند و تمیز کنند ، زنان با دیدن گریه و مقاومت او ، می گفتند دیوانه است که گریه می کند ………. می گفتند بخت به او رو کرده ……… از یزدان خانی حرف می زدند که آرزوی خیلی از دختران و زنان بود ………… اینکه فقط برای مدتی با او باشند یا برای ساعتی با او نشست و برخواست کنند …………… اینکه تمام و کمال خودشان را در خدمت او قرار دهند و معشوقه اش شوند …………… و گندم نمی دانست ، تمام آن یزدان خان هایی که آنها از آن حرف می زدند ، کسی نیست جز یزدانی که یک روزی برای او سایه سر بود .
ـ یز …… یزدان ………
یزدان نگاه بی حوصله اش را روی صورت گندم چرخاند :
ـ بجز صدا زدن من و گریه کردن ، کار دیگه ای هم هست که بلد باشی انجام بدی ؟
گندم میان سیل اشک هایش ، سر تکان داد ………. جانش داشت در می آمد .
ـ منم ……….. نشناختیم ؟
یزدان سر عقب کشید و با ابروانی بیشتر در هم گره خورده به گندم نگاه کرد …………….. حس می کرد این دختر برا او آشنا است .
ـ تو من و می شناسی ؟
گندم میان هق هق هایش ، تلخ خندید و سر تکان داد …………. می شناخت ؟؟؟ هشت سال پیش وقتی فهمید یزدان برای همیشه از زندگی اش رفته ، نتوانست رفتنش را باور کند ، نتوانست با رفتن او کنار بیاید …… و همین باعث شد او تا روزها درگیر تبی عصبی شود ……….. وقتی فهمید تنها همدم و مونسش رفته ، نابود شد ……….. بعد از رفتن یزدان از خانه امید ، انگار طوفان به زندگی او زد ………. یزدان رفته بود و همه فکر می کردند او از جا و مکان یزدان خبر دارد ……….. و چه بلاهایی بخاطر رفتن او بر سرش نیامد .
ـ می شناسم ؟؟؟ …… مگه می تونم کسی که من و بی خبر ول و کرد و رفت نشناسم ؟؟؟ ……… مگه می تونم کسی که بخاطرش کلی کتک خوردم و نشناسم ؟؟؟ …….. مگه می تونم اون نامردی که من و به خودش و وجودش وابسته کرد و بعد مثل یه تیکه آشغال انداختم دور نشناسم ؟؟؟
چشمای سیاه یزدان متعجب و گشاد شده در چشمان عسلی و به اشک نشسته گندم خیره شد و حس کرد برای یک آن نفس خودش رفت و دیگر برنگشت ……….. وجود دختری که مقابلش قرار داشت قابل باور نبود .
ـ اسمت …….. اسمت چیه ؟
ـ گندم .
زانوان سست شده یزدان تا شدند و با زانو روی زمین افتاد …………. گندمی که ماه ها و سال ها به دنبالش گشته بود ……… حالا مقابلش حضور داشت .
نگاه ناباور و مبهوتش روی تن و بدن گندم چرخید ……….. انگار هر ثانیه ای که می گذشت ، باور چیزی که می دید برایش غیر ممکن تر می شد .
ـ گندم ؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای چقدرم عالی شد😍😍😍😭
وااای چرا اینقدر کم خب پارت ها رو زیاد کنید یا روزی دوتا پارت بزارین
بابا. چه وضعیه خووووو. این چه پارت نوشتنیه. نسبت به رمانت تحسن میکنیما. بعد کسی نخوند دیگه بیشتر میکنی هر پارتش.
وای خدا من میمیرم تا فرداااا
خیلی کنجکاو شدممممم
رمانه خیلی قشنگه
وااای خیلی هیجانی شده نن جون 😍😂💃🏻
سام علیک بابا پدرمون در اومد جون شما چرا جای حساسش تموم میکنی و خواهش میکنم خواهش میکنم پارتارو طولانی تر کن کچل شدم بوخودا از دست شما ها نمیدونم از دست کدوپتون حرص بخورم رمان دلارای هم همینجوری آدمو حرص میده
به به
گامیون زایید
چقدذم که خوب زایید
وای چه جالب شد خدا کنه رمان همینجوری خوب پیش بره😍😍😍
گندش بزنن نویسنده جون وجدانن اینم پارت که میزاری چرا داری حرصمون در میاری آخه یکم پارتاش بزرگ کن خدا وکیلش خسته شدیم هروز باید یه پنچ خط بخونیم و تمام اگه اینجوری ادامه بدی تا دوسال دیگه رمانش تموم نمیشه😐😒
اخیش خدا رو شکر یزدان فهمید کیه
ولی تا پارت فردا میمیرم😔
پارت هاتو طولانی تر کن
با اینکه از اول رمانو شروع نکردم و اولین پارتیه که ازش میخونم ولی اشکانم….:::::)
وای تا فردا چطور صبر کنیم
هرچی پسر پوفیوز تر باشه دخترا بیشتر عاشقش میشن😐یزدان ی ادم کش قاچاق چیه دختر بازه لابد گندم ی دختر خیلیی پاکو معصوم چرا باید عاشق این یزدان پوفیوز بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیز عاشقش نیست ککهه گندم تنها عضو خونوادشه و الان در حال حاضر عاشق نیست
انقد طولانی بود خوندم چشام درد گرفت
وای یزدان شناختش
عزیزم رمانت خیلی قشنگه اما با این کوتاه نوشتن دیگه شورشو در اوردی😧😒
ایووووولللل خداااااا هووووو هوووو
سر جدددددددت پارت بعدی و زیاد بنویس تروخدااااااااااااا
یکی منو بگیره که فشار خونم رفت بالا للططففااااااا بیشتر بنوییسسسس
جان عزیزتتتتتتت فردا طولانی کننننننننننن