شوکا
زیرچشمی به دایی بهرام که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کردم.
باورم نمیشد بالاخره داره میره. مثل یه زندانی شده بودم که از دست زندانبانش خلاص شده!
نگاهش رو به من و مامان معصومه دوخت.
– تا وقتی برگردم هیچ کاری که نظر بقيه رو جلب کنه انجام ندید. تو شوکا خانم… دیگه با اون دوستای عجیبت بیرون نمیری. آمارت رو دارم، آسه برو سر کارت و برگرد. دفعهی بعد که برگردم اگه صلاح بود با خودم میبرمتون زنجان!
لبهام رو بههم فشار دادم و حرفی نزدم.
مامان سری تکون داد.
– والا من که راضیام بهرام جان. پوسیدم توی این شهر غریب.
ولی من دلم نمیخواست برم.
– شوکا با توام، درست رفتار کن. مشکلی پیش اومد زنگ بزن به سرهنگ. شمارهش رو که داری؟
پوفی کشیدم.
– بچهی چهارساله که نیستم هی میگی درست رفتار کن! آره دارم.
با اخم سرش رو به دو طرف تکون داد.
چمدونش رو جلوی در گذاشت. مامان رو بغل کرد و سرش رو بوسید.
– سفارش نکنم، مواظب خودت و این بچه باش معصوم…
بعد دستهاش رو بهسمت من دراز کرد.
– بیا اینجا ببینم سرتق…
با بیمیلی بغلش کردم، پیشونیم رو بوسید و عقب کشید.
– خب دیگه زودتر راه بیفت بهرام، به شب برمیخوری!
دایی نفس عمیقی کشید و در خونه رو باز کرد.
همینکه صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم نفس راحتی کشیدم.
سریع بهسمت گوشیم رفتم و پیام پندار رو باز کردم.
انگار شب مهمونی گرفته بودن و بیشتر بچههای دانشگاه هم بودن.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست. باید یه بهونه برای پیچوندن مامان معصوم پیدا میکردم!
بهطرف کمدم رفتم و نگاهی به لباسها انداختم.
سریع یه شلوار چرم زرشکی و یه بلوز توری ازش بیرون کسیدم. باید زیرش تاپ می پوشیدم تا بدنم معلوم نباشه.
باورم نمیشد بعداز اینهمه وقت دوباره میتونم به زندگیم برگردم. دیگه واقعاً داشتم خفه میشدم.
با زنگ خوردن گوشیم نگاهی بهش انداختم. شماره ناشناس بود!
چشمی تو حدقه چرخوندم. احتمالاً همون مزاحمی بود که بلاکش کردم، این بار با یه شمارهی جدید و رند!
رد تماس دادم و گوشی رو روی سایلنت گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم و روبهروی مامان نشستم.
– مامان معصوم؟
صدام رو صاف کردم.
– یه لحظه به من نگاه میکنی؟ میخوام یه چیزی بگم.
سرش رو بالا آورد.
– چی شده؟
کمی مکث کردم.
– امشب دخترای دانشگاه یه دورهمی گرفتهن، منم دعوت کردهن…
تو حرفم پرید.
– هنوز داییت پاش رو از شهر بیرون نذاشته شروع کردی؟ میخوای زنگ بزنم برگرده؟
دندونهام رو بههم فشار دادم. این زندگی لعنتی خودم بود و من انقدر شعور داشتم که توی این سن بتونم برای خودم تصمیم بگیرم!
این رفتارهاشون فقط باعث میشد بیشتر دلم بخواد برخلاف جریان آب شنا کنم.
– خلاف شرع که نمیکنیم! چندتا دختر جمع میشیم دور هم تجدیدخاطره میکنیم. من رو از چی میترسونی؟ دایی میخواد چیکار کنه، کتکم بزنه؟ بههرحال بهتون اطلاع دادم من تا آخر شب خونه نیستم!
همینکه ازجا بلند شدم صداش بالا رفت.
– یعنی چی که تا آخر شب نیستم؟ شوکا، یه کاری نکن به حرف بهرام گوش کنم ببرمت زنجان اسیر بابابزرگت بشی ها… میدونی که دو روز نشده شوهرت میده بری. تا الانش هم زیادی موندی!
نگاه سردی بهش انداختم.
– انگار حسابی سربارتون شدم مامان جان. من که از خدامه برم تنها زندگی کنم از دست بکننکنهای شما راحت بشم.
چشمغرهای بهم رفت.
– همین مونده بعد از اینهمه سال آبرومون رو ببری.
لبهام رو بههم فشار دادم و چیزی نگفتم.
حاضر بودم هر کاری بکنم تا از زیر یوغ این خانوادهی متحجر بیرون بیام.
به بهونهی در خطر بودن جونم و مواظبت از من هر رفتاری رو مرتکب میشدن و از سادهترین حقوق انسانی محرومم میکردن!
کاش عمو دستش بازتر بود تا میتونستم کنارش بمونم.
روبهروی آینه نشستم و شروعبه آرایش کردم.
میخواستم زودتر از خونه بیرون بزنم و تو خونهی صحرا لباسم رو بپوشم. حوصلهی یه بحث و جدل دیگه رو نداشتم.
مثل همیشه صورتم زیاد صورتم آرایش نداشت.
موهام رو اتو کشیدم و یه لباس ساده تنم کردم.
همینکه از اتاق بیرون زدم با اخمهای درهم مامان معصوم مواجه شدم.
– قبل از ده شب خونه باش شوکا. خدا شاهده دیرتر بیای من میدونم و تو!
جوابی ندادم، بهسمت در رفتم و با قدمهای سریع از خونه بیرون زدم. سوار تاکسی شدم و آدرس خونهی صحرا رو دادم.
خوش به حالش، هر بار که پدر و مادرش به مسافرت میرفتن توی خونه تنها میموند.
حسرت کوچکترین چیزهای زندگی روی دلم مونده بود.
زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم. بدون اینکه بپرسه کیه در رو باز کرد.
سریع وارد خونه شدم و در ورودی رو بهضرب باز کردم.
مهسا که مشغول خوردن چایی بود هینی کشید و بهسمتم برگشت.
– چه خبرته وحشی، سوختم!
کیفم رو روی مبل پرت کردم و اخمی کردم.
– بدون من اینجا جمع شدید؟
شونهای بالا انداخت.
– تو دعوت میخوای مگه؟ بدو برو حاضر شو که دیره، رضا و مریم الان میآن دنبالمون.
– صحرا کجاست؟
– داره آرایش میکنه!
در اتاقخواب رو باز کردم و نگاهی به صحرا که تا کمر روی آینه خم شده بود انداختم.
– غرق نشی حالا…
آروم گفت: هیس، دارم خط چشم میکشم. همه که مثل شما نیستن بدون آرایش و قرتیبازی هم خاطرخواه داشته باشن!
لبخند سردی زدم و چیزی نگفتم.
دراصل نمیدونستم راجعبه چی حرف میزنه، چون هیچوقت پیگیر این روابط نبودم. انگار قلبم مثل قطب همسان یه آهنربا هرکی که بهم نزدیک میشد رو پس میزد.
بیحرف لباسهام رو پوشیدم و نگاهی به خودم انداختم. نه چشمگیر و بدننما بود و نه ساده…
نه اینکه دلم بخواد همیشه ساده و دور از چشم باشم، فقط موقعیتش رو نداشتم و برای به دست آوردنش هم تلاشی نمیکردم.
نکتهی بعدی اثر سوختگی روی دستم بود. ترجیح میدادم همیشه پوشیده باشه تا کسی سؤالی ازم نپرسه!
صحرا که بالاخره خط چشم کشیدنش تموم شده بود برگشت و نگاهی بهم انداخت.
– بیا روژت رو پررنگتر کن. جای اینکه به فکر کتککاری و موتورسواری باشی یهذره به خودت برس دختر!
روژ رو از دستش گرفتم.
– که چی بشه؟
شونهای بالا انداخت.
– شوهر کن از اون خونه راحت بشی! چرا خانوادهت انقدر گیرن؟
نفس عمیقی کشیدم.
– جزو گزینههام نیست!
کمی روژم رو پررنگ کردم.
– خوب شد دیگه، نه؟
نگاهی به سرتاپام انداخت.
– آرایشم نکنی با هیکل به این قشنگی، جلو و عقب فیکس، مطمئنم تو گلوی یکی گیر میکنی.
اخمهام توی هم رفت، با این وضعیت روحی تنهایی رو ترجیح میدادم.
– من اون گلو رو پاره میکنم.
آروم خندید.
– میدونستم این رو میگی. بزن بریم دختری!
از اتاق که بیرون رفتیم مهسا سوهانش رو توی کیف گذاشت.
– بریم؟
– رضا و مریم اومدن؟
سر تکون داد.
– پایین تو ماشین منتظرن.
صحرا سریع سراغ کفشهاش رفت.
– چرا زودتر نگفتی؟ بندهخداها معطل شدن.
مهسا خمیازهای کشید و مشغول پوشیدن کفشهای پاشنهبلندش شد.
پوفی کشیدم و به کتونیهام نگاه کردم.
– یادم رفت واسه مراسم کفش بیارم.
صحرا نگاهی به کفشهام انداخت.
– فکر کن با این لباسا کتونی بپوشی، تا یه سال میشی سوژهی جمع! برو از تو جاکفشیم، یه پاشنهدار مشکی هست بردار. به لباستم میآد.
لبخندی زدم و تشکر کردم. حقیقتاً از کفشهای پاشنهدار متنفر بودم.
بین دخترها میشد گفت تا حدودی قدبلندم، برای همین زیاد هم بهشون احتیاجی نداشتم.
کفشها رو پوشیدم و سریع از خونه بیرون زدیم. همینکه سوار ماشین شدیم رضا اخمی بهمون کرد.
– بیشتر میمالیدین!
مهسا چشمی چرخوند.
– تو این نخاله رو چهجوری تحمل میکنی؟
مریم لبخندی زد.
– فقط یهذره غیرتیه، محل ندی میره تو لاک خودش.
رضا اخمی بهمون کرد.
– تا من باشم رفیق شفیقم رو نذارم سر راه با موتور بیاد که بیام دنبال شما سرکار خانما…
نفس عمیقی کشیدم.
– ممنون رضا جان. حالا میشه راه بیفتی؟ من باید زود برگردم خونه…
رضا ماشین رو راه انداخت.
– اَه، یهجوری میپیچوندی دیگه. باز میخوای ضدحال بزنی؟
– میدونی که مامانم چهجوریه. گفتم مهمونی دخترونهس تا کوتاه اومد!
مهسا خمیازهای کشید.
– ولی من میگم افراط همیشه توی همهچیز باعث ضرره، حالا چه توی دوست داشتن، محبت و عاشقی باشه یا ترسناکتر از همه دین و مذهب! گاهی وقتها تندرو بودن باعث میشه از جادهی اصلی بزنی بیرون!
مریم چشمهاش رو ریز کرد.
– فیلسوف شدی تو امشب!
– رفتارهای خانوادهی شوکا رو مخمه. اون روز دلم میخواست داییش رو خفه کنم!
لبهام رو بههم فشار دادم. از وقتی بابا رفته بود اون خونه برام مثل جهنم بود.
کاش حداقل میتونستم یه بورس تحصیلی بگیرم و از این کشور فرار کنم!
حتی یک بار هم حاضر نشدم از سهمیهی بابا استفاده کنم…
بهخاطر بیعرضگی اون آدما زندگیم رو از دست داده بودم و اونا سعی داشتن با پول و سهمیه و دادن لقبهای دهنپرکن به بابا، گناهشون رو بپوشونن!
صحنهی پودر شدن بابا جلوی چشمهام با این چیزها محو نمیشد. تنها چیزی که میتونست کمی این داغ رو کمتر کنه دستگیری اون حرومزادهها بود.
دستم رو روی گلوم گذاشتم. با یادآوری اون روزها حس کردم دوباره نفسم داره بند میآد.
سریع شیشه رو پایین کشیدم و سعی کردم خودم رو مشغول کنم. نمیخواستم جلوی بقیه بهم حمله دست بده، ولی این افکار پر از زجر همیشه و توی هر لحظهای از زندگی با من بود!
بالاخره بعد از ده دقیقهی طولانى به مقصد رسیدیم. سریع در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
هوای تازه باعث شد کمی حالم بهتر بشه.
بهسمت در که رفتیم رضا سریع پرسید: صبر نمیکنید پندار بیاد؟
صحرا دستش رو روی زنگ فشار داد.
– بچه که نیست، خودش راه رو پیدا میکنه. ما تا کی با این چسانفسان و کفشای پاشنهبلند دم در منتظر بمونیم؟
نچی کرد.
– باشه. پس بهش میگم ما رفتیم تو…
یه نفر آیفون رو برداشت و بدون هیچ حرفی در رو باز کرد.
– اینا چرا انقدر احمقن؟ حداقل بپرس کی هستیم، شاید پلیس باشه!
مهسا صحرا رو به عقب هل داد و وارد خونه شد.
– آیفون تصویریه خب. تو که نخورده گیج شدی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.