رمان یاکان پارت 85 - رمان دونی

 

 

 

سرهنگ سر همهی اونایی که استاد همراهم فرستاده

بود تا برای من کمین کنن رو زیر آب کرد.

وقتی برگشتم مجبور شدم بگم با سرهنگ افخمی

درگیر شدیم و توی درگیری کشته شدن. همه فکر

میکردن من با دستهای خودم نیروهای سرهنگ

افخمی رو کشتم ولی همهش ظاهر سازی بود!

 

ندا با چشمهایی که پر از اشک بود شروع به خندیدن

کرد انقدر بلند که نگاه متعجب همه به سمتش برگشت.

قدمی به سمتم برداشت و دستهام رو بین دستهاش

گرفت.

تعجبم لحظه به لحظه بیشتر میشد.

 

 

 

دستش رو کف دستم کشید و با لحن عجیبی گفت: شاید

توی این جمع من تنها آدمی هستم که خوشحاله

یاکان…

با چشمهایی که پر از محبت بود به صورتم خیره شد.

_من… فقط خوشحالم اون چشم های مظلوم، اون

صورت معصومی که اولین بار دیدم تبدیل به هیولا

نشده!

دستهاش به خون کسی آلوده نشده و همون امیر علی

سابقه!

خیره به چشمهایی که حسابی برق میزد نگاه کردم.

حسابی شوکه شده بودم. هیچکس به جز شوکا با من

این جوری رفتار نمیکرد و انقدر نگرانم نبود!

نوید با حرص بازوش رو عقب کشید و غر زد: الان

وقت درام نیست بیا برو اون ور بچه… بگو ببینم حالا

باید چه غلطی کنیم؟ از ما چی بهشون گفتی؟

 

 

 

دستی به گونهی دردناکم کشیدم که راشد با ناراحتی

ادامه داد: چند سال باید آب خنک بخوریم؟

نگاهی به شوکا که با نگرانی بهم چشم دوخته بود

انداختم و جواب دادم: کی گفته قراره آب خنک

بخوریم؟

نوید با تمسخر نگاهم کرد.

_نکنه قراره به خاطر کمک های بی دریغمون بهمون

عفو رهبری بخوره؟

با نیشخند عمیقی نگاهش کردم و دوباره روی مبل

نشستم.

_فکر کردی چرا همهی مدارک مربوط به بچههای

گروه رو آتیش زدم؟ قرار نیست چیزی از ما به دست

سرهنگ افخمی برسه!

نوید اخمی کرد و کنارم نشست.

_مدارکی که از قبل به دست آورده چی؟

جدی نگاهش کردم.

 

 

 

_اینجا نمیمونیم که بخوایم گیرش بیافتیم!

راشد سریع گفت: قراره کجا بریم؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_مقصد اولمون جاییه که حاج خانم رو فرستادم.

بهت زده نگاهم کرد.

_یعنی این هم نقشهت بود؟

با سر حرفش رو تایید کردم.

نوید با صدای آرومی گفت: قراره همهمون از کشور

خارج بشیم؟

_اول شبنم و شوکا رو که هیچ پرونده قضایی ندارن

میفرستیم اون ور خودمون هم قاچاقی از مرز رد

میشیم. راجع بهش با فرامرز حرف زدم.

با دندونهای به هم فشرده نگاهم کرد.

_واسه همین اخیرا انقدر باهاش صمیمی شده بودی؟

 

 

 

ندا آروم خندید.

_حتی الان هم داری بهش حسودی میکنی؟

 

نوید چشم غره ای بهش رفت که راشد کلافه گفت: با

کدوم پول قراره اون سر دنیا توی کشور غریب دووم

بیاریم یاک؟ اون جا هم قراره قاچاق کنیم؟

با گفتن این حرف نوید دوباره عصبی شد و ضربه ای

به شونهم کوبید.

_این تویی که میتونی همهی سرمایه ت رو انتقال

بدی اون طرف و با چند تا پارتی کلفت به کارت ادامه

بدی، ما قراره چه غلطی بکنیم؟ گدایی؟

به کاناپه تکیه دادم و سیگاری همراه با فندک از توی

جیبم بیرون کشیدم.

نگاه کنجکاو همه روی صورتم سنگینی میکرد.

 

 

 

سیگار رو روی لبم گذاشتم و با فندک روشنش کردم.

بالاخره صدای شوکا در اومد.

_اه علی میگی یا نه؟ جون به سر شدیم!

کامی از سیگار گرفتم و به صورت حرصیش لبخند

زدم.

_قرارمون شب مهمونی آخر سال… مخفیگاه مرید که

همه ی پولهای معالمه رو توی خودش جا داده!

سکوتی که بینمون حکم فرما شد باعث شد نگاهی به

قیافههای متفکرشون بندازم.

نوید زیر چشمی و پر از حرص نگاهم کرد.

_فکر همه جا رو کردی عوضی؟

راشد دستهاش رو بالا برد.

_صبر کن ببینم ما چهطوری قراره با اون امنیت شدید

وارد مهمونی آخر سال بشیم؟

به آرومی خندیدم.

 

 

 

_کدوم امنیت راشد؟

وقتی من این مدارک رو تحویل بدم؛ سرهنگ افخم از

دادگاه حکم بررسی میگیره و درست شب مهمونی به

خونهی مرید حمله می کنه و سر بزنگاه درست وسط

معامله گیرشون میندازه. بین درگیری پلیس و آدم های

مرید ما کجاییم؟ بالا سر پولها.

شوکا آروم گفت: مخفیگاهش کجاست؟

چشمکی بهش زدم.

_واسه اون هم نقشه دارم نگرانش نباش دونه انار…

کافیه چند روز زودتر از ما از کشور خارج بشید ما

به محض خالی کردن مخفیگاه به کمک فرامرز از

مرز خارج میشیم.

ندا با کنجکاوی نگاهم کرد.

_خیلی مارموزی یاک قول چی رو به فرامرز دادی

که قبول کرده کمکمون کنه؟

دوباره سیگار رو به لبهام رسوندم.

 

 

 

_بعد از نابود شدن مرید و استاد سازمان نیاز به یه

جایگزین داره و کی بهتر از فرامرز؟

راشد لبی تر کرد و سر تکون داد.

_بهت افتخار میکنم تو یه عوضی باهوشی!

شوکا به آرومی گفت: چه فایدهای داره امیرعلی؟

داری با دستهای خودت یه نفر دیگه رو جایگزین

کثافت کاری های استاد و مرید میکنی!

راشد هیسی کشید.

_فرامز اینو بشنوه بد قاطی میکنه!

شوکا سوالی نگاهش کرد.

_نمیتونی فرامز رو با اون ها یکی بدونی… درسته

برای پول هرکاری میکنه ولی خط قرمزهای خودش

رو داره!

سری تکون دادم و خیره نگاهش کردم.

_نه تروریسته و نه دست به قاچاق دختر میزنه و نه

آدم بیگناه رو به اجبار وارد این کار میکنه… درواقع

 

ما یه انتخاب بین بد و بدتر خواهیم داشت. اگه فرامز

نباشه یکی بدتر از مرید و استاد توی صدر این

سازمان قرار میگیره!

 

شوکا

قانع نشده بودم ولی آهی کشیدم و سر تکون دادم.

_انگار باید با این منطق کنار بیام.

نوید هنوز نیمنگاهی هم به امیرعلی ننداخته بود و

معلوم نبود قراره تا چندوقت اخم و تخمش رو تحمل

کنیم.

شبنم نگاهی بهمون انداخت و با گرفتن بازوی نوید

اشاره زد از جا بلند شیم.

_بریم یه کم استراحت کنیم. فردا کلی کار روی سر

همه ریخته.

 

 

 

میدونستم قصدش آروم کردن نویده ولی با دیدن

خندهی مرموز ندا نتونستم جلوی لبخند زدنم رو

بگیرم.

_قصدتون فقط استراحته بانو؟ بذار عقد کنید بعد…

نبری داداشم رو سر به نیست کنی!

شبنم لگدی بهش زد و دست نوید رو کشید.

نوید برخلاف همیشه که پا به پای ندا میرفت جوابی

نداد و با حالی گرفته پشت سر شبنم به راه افتاد.

همین که در اتاقشون بسته شد لبم رو تر کردم.

_فکر کنم خیلی عصبانیه!

راشد سری تکون داد.

_یاکان بد کرد نباید این همه سال همه چیز رو ازمون

مخفی میکرد میدونی چه حسی داره؟

انگار اون همه تلاش و کل این پنج سال مثل یه صحنه

تئاتر بوده. ما عروسکهاش بودیم و سرهنگ

عروسک گردونش، همه چیز یههو پوچ شد!

 

 

 

چند لحظه سکوت کرد.

_میدونم قصد یاک نجات همهمون بود ولی نوید آدم

مغرور و کینهایه طول میکشه تا باهاش کنار بیاد.

نگاهی به امیر علی انداختم. با وجود این که سعی

میکرد قوی باقی بمونه صورتش شکستهتر از

هرزمانی به نظر میرسید.

از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم.

سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم.

یه قالب یخ یرداشتم و توی پلاستیک گذاشتم تا روی

گونهی سرخ و ورم کردهش بذارم.

مشت محکم نوید که روی صورتش نشست دلم ریخت

میدونستم دستش حسابی زهر داره…

آهی کشیدم و با گرفتن پلاستیک از آشپزخونه بیرون

زدم.

 

 

 

_بلند شو بریم توی اتاقمون یخ بذارم روی گونهت…

ورم میکنه علی.

راشد خیره نگاهمون کرد و سرش رو به دو طرف

تکون داد.

_هرکی دست یارش رو میگیره میبره توی اتاق

آرومش کنه نمیگید ما هم دلمون میخواد؟

ندا زیر چشمی نگاهش کرد.

_منو با خودت جمع نبند.

راشد چپ چپی نگاهش کرد.

_بپر شونههام رو ماساژ بده ببینم… واسه من بلبل

زبونی میکنه!

سعی کردم جلوی لبخند و نگاه خیرهم به راشد رو

بگیرم.

حسابی داشتم واسهش!

امیر علی که از جا بلند شد نگاهم رو از اون دونفر

برداشتم.

 

 

 

بازوش رو گرفتم و با هم به سمت اتاق خواب به راه

افتادیم.

در رو که بست با نگرانی نگاهش کردم.

_حالت خوبه امیر علی؟

روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید.

_خوبم دونه انار… انگار بعد از این همه سال پنهون

کاری بالاخره این بار از روی دوشم برداشته شد.

دستم رو جلو بردم و به آرومی گونهش رو نوازش

کردم.

_درد میکنه؟

_نه زیاد.

 

 

 

 

پلاستیک یخ رو جلو بردم و آروم روی صورتش

گذاشتم.

اخمهاش توی هم رفت ولی چیزی نگفت.

_مرتیکه دستش زهر داره.

بعد از چند لحظه بالاخره فکری که توی سرم بود

بیرون پرید.

_چرا علت اصلی این که میخوای ما رو زودتر از

همه بفرستی رو زودتر بهم نگفتی؟ از بحث و جدل

لذت میبری؟

بالاخره لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

_هرکاری انجام دادنش با تو لذت داره.

چپ چپی نگاهش کردم و کنارش نشستم.

_فردا میرید سوله؟

_آره هرچی زودتر پیش بره به نفع ماست.

 

 

 

آروم گفتم: استاد شماها رو اونجا ببینه جری نمیشه؟

هنوز بهخاطر نامزدی عصبانیه.

سرش رو به دو طرف تکون داد که یخ رو از روی

صورتش برداشتم.

_اون مسائل کاری رو با مسائل شخصی قاطی

نمیکنه نگران نباش… بیشتر به فکر امنیت سولههاشه

تا ندا… الان باید جلوی غیض سرکان رو بگیریم نوی ِد

بی شرف بدبلایی سرش آورد.

یادآوریش باعث شد در حین خنده صورتش جمع بشه

این بشر واقعا نوبرش بود.

_مواظب خودت باش امیر علی این روزها داری

لبهی تیغ راه میری.

نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید.

_من نگران خودم نیستم شوکا هربلایی که سرم بیاد

شماها باید صحیح و سالم از کشور خارج بشید.

با اخم خم شدم و روی گونهی ورم کردهش رو

بوسیدم.

 

 

 

_حرفت رو نشنیده میگیرم.

دستهاش رو از هم باز کرد.

_بیا این جا دختر خوب نمیخوای یه کم شوهرت رو

آروم کنی؟

از خدا خواسته خودم رو توی آغوش گرمش جا دادم

و چشم بستم.

فقط برای چند دقیقه… میخواستم همهی این اضطراب

و فشارها از ذهنم بیرون بره.

لب هاش رو به پیشونیم فشرد و محکم بغلم کرد.

انگار اون هم مثل من فکر میکرد!

خیلی وقته که بزرگترین ترس زندگیم از دست دادن

امیرعلی بود.

_به چی فکر میکنی؟

سرم رو بالا گرفتم و آروم گفتم: نمیشه ما هم با

شما…

 

 

 

_نه!

حتی نذاشت حرفم تموم بشه.

_آخه من بدون تو کجا برم امیرعلی؟ اگه نتونی فرار

کنی چی؟

 

نفس عمیقی کشید.

_حداقل خیالم راحته تو جات امنه.

به سختی جلوی اشکی که پشت پلکهام جا مونده بود

مقاومت کردم.

_حس من مهم نیست؟

جدی نگاهم کرد.

_هست ولی امنیتت مهم تره.

 

لبهام رو به هم فشار دادم.

_اگه اتفاقی واسهت بیفته یه لحظه هم اون جا

نمیمونم… بر میگردم!

با اخمهایی درهم نگاهم کرد.

_دیگه هیچوقت این حرف رو تکرار نکن شوکا.

خیره به چشمهاش گفتم: این باعث میشه از زیر

سنگ هم شده خودت رو بهم برسونی.

موهام رو پشت گوشم زد.

_بهم اعتماد کن شوکا… اون ها نمیتونن جلوی منو

بگیرن نه پلیس و نه سازمان هیچکس نمیتونه یاکان

رو از دونه انارش جدا کنه… هیچکس!

لبهام رو تر کردم که نگاهش به سمتشون کشیده شد.

_بهت اعتماد دارم ولی…

قبل از تموم شدن حرفم سرش رو پایین آورد و کلمات

بعدی رو بلعید…

 

 

 

انگار شنیدن حرفهام تا همین جا واسهش کافی بود.

دستم رو توی موهاش فرو بردم و تار به تارشون رو

بین انگشتهام اسیر کردم.

بوسیدن و لمس کردنش رو دوست داشتم بهم حس

زنده بودن میداد حسی که نشون میداد اون اینجاست

نزدیکترین نقطه به تن و روحم!

پلکهام رو به هم فشار دادم و بین بوسهها و نوازش

دستهاش غرق شدم.

سرش رو که عقب کشید چشمهاش میدرخشید.

میدونستم لبهام با این فشار رنگ خون به خودش

گرفته و این دلیل لبخند مرموزشه.

دوباره و دوباره روی لبهام رو بوسید و بالاخره

رضایت داد عقب بکشه.

ش

_انا ِر یرین!

لبخندی زدم و سرم رو روی سینهش گذاشتم.

 

 

 

_استراحت کن امیرعلی روز سختی رو در پیش

داری.

دستهاش رو دور کمرم پیچید و بدون زدن حرفی

چشمهاش رو بست.

کاش زمانی که برای کنار هم بودن داشتیم رو هدر

نمیدادم و زودتر بهش اعتماد میکردم.

من فقط… میترسیدم خیلی زودتر از اونچه که فکرش

رو بکنم دیر بشه و این رویا به باد بره.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با بستن چشمهام و

حس حرارت آغوشش به خواب برم.

 

 

 

 

نمیدونم چه ساعتی از ظهر بود ولی با لمس لطیف

بوسهای روی پیشونیم به سختی چشمهام رو از هم باز

کردم.

نگاهی به صورت آرومش انداختم. لباس پوشیده و

آماده بالای سرم نشسته بود.

سریع نیم خیز شدم.

_کجا میری امیر علی؟

موهام رو پشت گوشم زد.

_دارم میرم سوله فقط میخواستم ببوسمت.

تکیهم رو به بالشت دادم و با نگرانی نگاهش کردم.

_مواظب خودت باش. باشه؟ اگه حس کردی ممکنه

خطرناک باشه گور بابای نقشه و هرچی که پشتشه

دست بچه ها رو بگیر و فرار کنید. بالاخره یه جوری

خودمون رو از این مخمصه نجات میدیم مهم جون

شماست.

لبخندی زد و خیره نگاهم کرد.

 

 

 

_بچه ها بفهمن جونشون واسه یه نفر انقدر مهمه از

خوشی بال در میارن.

دستش رو بین دستهام گرفتم.

_جون لبخند زدن ندارم. بهم زنگ بزن نگرانم نکن

باشه؟

خم شد و دوباره پیشونیم رو بوسید.

_به روی چشم… شب میبینمت.

از پشت سر به رفتنش خیره شدم.

_خدا به همراهت.

بعد از چند دقیقه از جا بلند شدم و به سمت حموم رفتم

تا دوشی بگیرم.

سعی کردم زیر دوش کمی خودم رو آروم کنم.

قرار نبود هیچ اتفاق بدی بیافته اگر هم لو میرفتن و

استاد گیرشون مینداخت من این جا بیکار نمیشستم و

خودم رو به امیرعلی میرسوندم.

 

 

 

ترجیح میدادم یک بار با اون بمیرم تا هرروز از

فکر نداشتتش!

زندگی بدون امیر علی علنا برای من غیر ممکن شده

بود.

من یه روزی امیر علی رو با تمام وجودم دوست

داشتم و الان با تمام وجود عاشق یاکانم و هیچوقت

ازش دست نمیکشم.

بعد از بیرون اومدن از حموم لباسهام رو پوشیدم و با

موهای نم دار از اتاق بیرون زدم.

شبنم و ندا هردو بی حوصله و نگران روی مبل وسط

هال نشسته بودن.

_چتونه شما انگار اومدید عزایی.

شبنم سریع به سمتم چرخید.

_اگه بلایی سرشون بیارن چی شوکا؟

میدونی سرکان چه کینهای ازشون گرفته؟

 

 

 

کنارشون روی مبل نشستم و هرسه با هم به تلوزیون

خاموش رو به رو خیره شدیم.

_قبل از مرگ واویلا نخون شبنم. مثل این که یادت

رفته اون ها کی هستن!

آهی کشید.

_انگار تو هم یادت رفته استاد و سرکان کی هستن.

 

ندا بی حوصله نگاهمون کرد.

_یا خودشون میان یا خبرشون بس کنید لطفا. قرار

نیست تا شب بشینیم یه گوشه زانوی غم بغل بگیریم.

نگاهی به شبنم انداختم و سعی کردم ذهنش رو کمی

درگیر کنم.

_اولین روز دخترونمونه… نیاز به کمی تفریح نداریم؟

 

 

 

شبنم سوالی نگاهم کرد.

_چه تفریحی؟

لب هام رو تر کردم.

_خب یه تفریح دخترونه دیگه.

_مثلا؟

نگاهم به سمت میز برگشت.

_یه کمی پی اس بزنیم؟

ندا با خنده به سمت دستهها رفت.

_درسته. یه تفریح کاملا دخترونه و بی خطر.

شبنم یکی از دستهها رو گرفت و آروم گفت: ولی من

بلد نیستم.

نگاهی به ندا انداختم چشمک زدم.

_نگران نباش یادت میدیم!

 

بعد از گذشت نیم ساعت چنان محو بازی شده بود که

یادش رفته بود نویدی هم وجود داره!

همین که اولین بردش رو تجربه کرد آویزون گردن

من شد و زبونی برای ندا در آورد.

_پوزهت رو مالیدم؟

ندا از جا بلند شد دستی تکون داد.

_درت رو بذار بابا… میرم ناهار گرم کنم.

با خنده به صورت حرصیش نگاه کردم و دسته رو از

روی میز برداشتم.

شبنم به پهلوم کوبیده و با هیجان گفت: حالا نوبت

توئه!

ابرویی واسهش بالا انداختم و بازی رو شروع کردم.

درست توی اوج بازی و جیغ و کل کل من و شبنم بود

که یههو تلوزیون خاموش شد.

 

 

 

با تعجب به عقب برگشتیم. با دیدن کنترل توی

دستهای ندا شبنم فحشی داد و با حرص کوسن رو به

سمتش پرتاب کرد.

_بیاید یه چیزی بخورید ضعف میکنیم تا شب.

نگاهی به ساعت انداختم.

انقدر غرق بازی بودیم که نفهمیدم کی غروب شد.

روی صندلی نشستم و گوشیم رو چک کردم.

هیچ خبری نبود.

_برای شما هم پیامی نیومده؟

شبنم سرش رو به دوطرف تکون داد.

_نه هنوز… من تا شب دق میکنم شوکا بیا بهشون

زنگ بزنیم.

ندا آروم گفت: ولی یاکان گفت به هیچ وجه زنگ

نزنید. عصبانی می شهها.

همهمون سکوت کردیم و با ناراحتی مشغول خوردن

غذا شدیم.

 

 

 

نمیدونم بعد از غذا چه قدر خودمون رو مشغول

شستن ظرف ها و تمیز کردن آشپرخونه کردیم ولی

حتی نیمی از شب هم نگذشته بود.

شبنم خودش رو با خستگی روی مبل انداخت و آهی

کشید.

_من دیگه نمیتونم… به خدا قلبم داره میزنه بیرون

همهش میترسم اتفاقی واسهشون افتاده باشه.

من از اون بدتر بودم ولی سعی کردم به روی خودم

نیارم.

_یه راه خوب واسه حواس پرتی پیدا کردم.

هردو به سمت ندا برگشتیم.

_چی؟

چشمهای مرموزش برق زدن و با دست اشاره ای به

بار مشروب زد.

 

 

 

_این همه وقت جلوی چشمهامون بود دخترها… چه

طور به فکرمون نرسید به بار باارزش یاکان دستبرد

بزنیم؟

 

شبنم چشمهاش رو گرد کرد.

_ما رو میکشه.

ندا سریع به سمت بار به راه افتاد و یکی از مشروب

ها رو بیرون کشید.

_البته. اگه زنده برگرده.

چپ چپی نگاهش کردم و کنارش روی زمین نشستم.

بطری رو روی میز رو به رومون گذاشت و هرسه

دور میز حلقه زدیم.

چند لحظه به شیشهی مشروب خیره موندیم.

 

 

 

لبم رو تر کردم و لیوانها رو روی میز گذاشتم.

امیر علی هیچوقت نمیذاشت امتحانشون کنم.

ندا سریع لیوانها رو پر کرد و به سمتمون گرفت.

_به سلامتی.

نگاه پر تردیدی به شبنم انداختم و لیوان رو سر کشیدم.

با حس مایع تلخی توی گلوم سریع به سرفه افتادم.

شبنم بدتر از من نزدیک بود همهش رو برگردونه که

سریع چندبار به پشتش کوبیدم.

_این دیگه چه کوفتیه چه لذتی داره که هرروز

میگیرن دستشون قلپ قلپ کوفت میکنن؟

ندا یه بطری گذاشت روی میز و گفت: بیاید بازی کنیم

بچه ها… سر بطری به هرکی رسید یکی از حقایق

زندگیش رو به صورت معکوس بیان میکنه و یه

پیک میره بالا.

تک سرفهای کردم و سر تکون دادم.

 

 

 

مست شدن بهتر از انتظار کشیدن بود.

_بچرخون!

بطری روی به روی شبنم ایستاد. با خنده سرش رو

تکون داد.

_یه حقیقت عاشقانه… کسی که اولین نفر عشقش رو

اعتراف کرد نوید بود.

بعد سریع پیکش رو رفت بالا و صورتش جمع شد.

با دیدن گونههای سرخش صدای خندهم بالا رفت.

_مشروبش قویه ندا…. سر چهارمی نرسیده بهت قول

میدم کله پا میشه.

ندا خندید و شیشه رو چرخوند.

ایندفعه شیشه به سمت خودش چرخید.

لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه مکث با لبخند

گفت: اوایل که وارد سازمان شدیم من از راشد خوشم

نمیومد.

شبنم بلند زد زیر خنده و من سکوت کردم.

یعنی ندا یه روزی به راشد علاقه داشته؟

 

 

 

به صورتش خیره بودم که نفهمیدم کی پیکش رو

خورد و ایندفعه سر شیشه به سمت من چرخید.

چند لحظه سکوت کردم.

_داییم هیچوقت عاشقم نبوده!

با دیدن مکث طولانی بچه ها سریع همهش رو سر

کشیدم و صورتم رو جمع کردم.

ندا بیحرف بطری رو چرخوند و اشارهای به شبنم که

کم کم داشت از هشیاری خارج میشد زد.

_وقتی بابام مست بود هیچوقت اسلحه نذاشتم روی

سرش که بکشمش.

ایندفعه من و ندا بودیم که سکوت کردیم.

بطری دوباره و دوباره چرخید و این بار به من رسید.

سعی کردم فضا رو کمی عوض کنم.

_من و امیر علی هیچوقت با هم نخوابیدیم!

 

 

 

ندا سکسکهای کرد و با صدای بلند زد زیر خنده.

_محض اطلاعت اتاق خوابتون بالا سر منه…

شبنم با چشمهایی خمار پیشونیش رو روی میز کوبید

و بلند شروع به خندیدن کرد.

با دیدن خندههاش من و ندا هم بیهوا زدیم زیر خنده.

همهی تنم داغ شده بود و سرم گیج میرفت.

به سختی از جا بلند شدم و ضبط رو روشن کردم.

ندا تلوتلو خوران دست شبنم رو گرفت و هردو به

سمت من اومدن.

 

همین که آهنگ شروع به پخش شدن کرد ندا روی

پنجههاش ایستاد شروع به رقصیدن کرد.

 

انقدر قشنگ میرقصید که برای چند لحظه محوش

شدم.

دستهاش رو باز کرد و دور تا دور خونه با چشمهای

بسته روی نوک پاهاش چرخید.

هیچوقت تا حالا ندیده بودم برقصه!

یه آهنگ بی کلام و ملایم بود که آدم رو وادار به

تکون خوردن میکرد.

شبنم کوسنهای روی مبل رو برداشت و محکم به

سمتش پرت کرد.

_چرا انقدر قشنگ میرقصی عوضی؟ به منم یاد بده!

چشمهاش رو باز کرد و یههو به سمتم چرخید.

دستم رو کشید و مجبورم کرد وسط خونه باهاش

تانگو برقصم.

_بیا با هم برقصیم شوکا… من تا حالا با کسی

نرقصیدم!

 

 

 

از من قد بلند تر و چهارشونه تر بود.

دستم رو دور گردنش پیچیدم و با حلقه کردن

دستهاش دور کمرم شروع به چرخ زدن دور سالن

کردیم.

سرم رو عقب بردم و همون طور که تلوتلو میخوردم

شروع به خندیدن کردم.

سرم گیج میرفت و هرلحظه ممکن بود با هم روی

زمین بیافتیم ولی دست از رقصیدن نکشیدیم.

شبنم با چند قدم بلند بهمون رسید و خودش رو سوار

شونههامون کرد.

_هی هی منم بازی!

همین که وزنش روی شونهی من و ندا افتاد همون

قدر تعادل بینمون هم از دست رفت و سهتایی با هم

روی زمین افتادیم.

 

 

 

همین که وزن شبنم روی کمرم افتاد صدای آخم بلند

شد.

_آی چه قدر سگ مستی تو… بلند شو از روم دختر

کمرم شكست.

ندا و شبنم بلند زدن زیر خنده و باعث شد منم تحت

تاثیر جو خندهم بگیره.

مشغول کنار زدن از روی خودم بودم که صدای باز

شدن در باعث شد سر هر سهتامون به سمتش برگرده.

با دیدن امیر علی و نوید و راشد که وارد خونه

میشدن همه چند لحظه مکث کردیم.

_زندهان؟

شبنم چشمهاش رو مالید.

_نه روحشونه!

بعد دوباره به حرف خودش خندید.

نگاه بهت زده و متعجب امیرعلی باعث شد به سختی

خودم رو از بینشون بیرون بکشم و روی پاهام بایستم.

 

 

 

_امیرعلی تویی؟

نوید چند بار لبهاش رو از هم فاصله داد و با چشم

دور تا دور خونه رو وجب زد تا به بطری مشروب

روی میز رسید.

_شما مست کردید؟

شبنم سریع به سمت میز دوید و با گرفتن شیشهی

مشروب به سمت بالکن فرار کرد.

_نه… مال خودمه!

نوید سریع به سمتش رفت تا جلوش رو بگیره.

با همون لبخند روی لبم به سمت امیرعلی که هنوز

سرجاش خشکش زده بود رفتم و یقهش رو مرتب

کردم.

_چه طور پیش رفت جونم؟ حالت خوبه؟

 

 

 

 

سرفهای کرد و نگاهش رو به سمت بارش چرخوند.

_دیگه این جا امنیت نداره.

خواستم چیزی بگم که چشمم به مجسمهی میمون کنار

در افتاد.

_وای این چه قدر خوشگل و کیوته کی آوردینش من

نفهمیدم؟

با تعجب به عقب برگشت تا ببینه راجعبه چی حرف

می زنم.

قبل از این که بتونه تجزیه و تحلیل کنه سریع به سمت

میمون جلوی در رفتم و دستم رو دور گردنش حلقه

کردم.

امیر علی بازوم رو گرفت و سعی کرد منو ازش جدا

کنه.

صدای خندههای راشد حسابی رو اعصابم بود.

 

 

 

دستم رو روی سرش گذاشتم و با چشمهایی خمار لب

زدم: آروم عشقم آروم… نمیذارم از هم جدامون کنه.

ایندفعه امیرعلی هم با راشد بلند میخندید.

_آخه مگه چهقدر خوردن؟

به سختی دستهام رو از دور گردن مجسمه باز کرد.

_بیا بریم تو اتاق خواب یه دوش آب سرد بگیر حالت

بهتر شه قربونت برم. نمیفهمی چیکار میکنی.

سعی کردم با لجبازی از زیر دستش فرار کنم ولی

سریع دستهاش رو زیر و پا و کمرم گذاشت و منو

روی کمرش انداخت.

_راشد! ندا رو بردار ببر توی اتاق این وسط به

خودش نپیچه.

به صورت برعکس داشتم همهی وقایعی رو که اتفاق

میافتاد تماشا میکردم.

_منو بذار زمین تا گازت نگرفتم!

 

 

 

شونههای امیر علی از خنده میلرزید. قبل از این که

جوابم رو بده یههو ندا خم شد و هرچی که خورده بود

روی راشدی که سعی میکرد بلندش کنه بالا آورد.

امیر علی سرجاش ایستاد و بهت زده نگاهشون کرد.

با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که اشک توی

چشمهام جمع شد.

_گند زدی بهش ندا.

ندا هومی کشید و سرش رو روی کوسن وسط هال

گذاشت تا بخوابه.

راشد چشمهاش رو محکم به هم فشار داد و عصبی از

جا بلند شد.

_بهتون گفتم این سه تا رو خونه تنها نذاریم!

امیرعلی همون طور که به سمت اتاق میرفت گفت:

لطفا همین امشب این گند و کثافت رو از وسط خونهی

من جمع کنید!

 

 

 

همین که پام به زمین رسید سرم گیج رفت.

سریع به یقهش چسبیدم. مثل گربه توی بغلش خزیدم

و صورتم رو به گردنش مالیدم.

_چرا انقدر دیر اومدی علی جونم؟ دلم واسهت تنگ

شده بود.

حسابی سرخوش بود.

به آرومی خندید و محبورم کرد روی تخت بشینم.

_بریم یه دوش بگیر سرحال بشی دونه انار. آخه این

چه کاری بود کردین؟ فقط همین مونده از ترس مست

و پاتیل شدنت نتونم توی خونه تنها بذارمت.

تک خندهای کردم و دستش رو کشیدم تا باهام روی

تخت دراز بکشه.

_نه نمیام حموم… نمیخوام از سرم بپره همین جوری

بمونیم.

با چشمهایی براق بهم خیره شد.

 

با یه حرکت سریع روی سینهش نشستم و صورتش

رو بین جفت دستهام گرفتم.

_خیلی میخوامتا علی جونم!

 

صدای خندهش بالا رفت.

دست هاش رو دو طرف کمرم گذاشت و با حظ

خاصی گفت: من تورو میخورمت که انقدر شیرین

شدی.

خم شدم و چندبار محکم روی لبهاش رو بوسیدم.

وسط بوسههام خندههاش باعث فاصله گرفتنمون

میشد.

انگار حسابی داشت کیف میکرد.

 

 

 

آخرش کلافه شدم و با نگه داشتن صورتش محکم

لبهام رو روی لبهاش فشار دادم تا باهام بازی

نکنه.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که دستهاش از زیر

پیرهنم روی کمر لختم کشیده شد و با طمع و شور

خاصی شروع به بوسیدنم کرد.

همه ی تنم داغ شده بود و میخواستمش!

میدونستم توی حالت عادی چنین جراتی ندارم ولی

الان با تمام وجود میخواستم که مال اون بشم.

حسش کرد و انگار حال اون بدتر بود!

سریع بدنم رو از روی خودش کنار کشید و به محض

این که کمرم روی تشک فرود اومد؛ این بار اون

بالای سرم قرار گرفت و بوسه رو ادامه داد.

حرارت بینمون انقدر غلیظ بود که بدنم کم کم داشت

عرق میکرد.

 

 

 

سریع بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم و بیشتر بهش

چسبیدم.

سرش رو توی گردنم فرو برد و نفس سنگینی کشید.

صداش تغییر کرده بود و حسابی بی قرار به نظر

میرسید.

پر استرس حسابی به این نیاز

ِلعنتی

_بعد از یه روز

داشتم زرطلا.

نفس سنگینی کشیدم و گردنش رو با مکث بوسیدم.

_من همیشه برای آروم کردنت اینجام امیرعلی…

هروقت که بخوای منو برای خودت داری!

پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و به چشمهام خیره

شد.

جفتمون نفس نفس میزدیم.

به آرومی لب زدم: من زنتم امیر علی!

 

 

 

چشمهاش رو بست و همون طور که با نوک

انگشتهاش بدن برهنهم رو نوازش میکرد قبل از

این که با بوسههای داغ و طولانیش روی بدنم مهر

امیر علی!

بزنه پچ زد: تو همه چیز منی دونه انا ِر

* *

با حس نوری که توی چشمهام می خورد با سردرد

عجیبی چشمهام رو باز کردم.

با اخم و کلافگی نگاهی به امیر علی که کنارم خواب

بود انداختم و به سختی نیم خیز شدم.

ملافه رو روی تن برهنهم کشیدم و سعی کردم وقایع

دیشب رو به یاد بیارم.

یکی در میون یه صحنه هایی از دیشب به یاد داشتم

ولی نه کامل… فقط اون قدری متوجه شدم که به نفعمه

دیگه مست نکنم!

صورت امیر علی خسته به نظر میرسید.

 

 

 

انگار دیروز روز سختی داشت و من انقدر تو حال

خودم بودم که حتی یادم نبود ازش بپرسم چه اتفاقی

اقتاده.

شقیقههای دردناکم رو فشار دادم و از جا بلند شدم.

ملافه رو روی زمین انداختم و به طرف حموم به راه

افتادم.

 

همین که آب داغ راهش رو روی تنم باز کرد کمی

حالم جا اومد.

از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.

با دیدن کبودیهای روی تنم لبخندی روی لبم نشست.

خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

 

 

 

امیر علی دیشب رسما دیوونه شده بود.

انگار این که من برای داشتنش پا پیش گذاشته بودم و

انقدر بهش میل داشتم آروم و قرار رو ازش گرفته

بود.

حسابی که حالم جا اومد حوله رو دور خودم پیچیدم و

از اتاق بیرون زدم.

امیر علی توی اتاق نبود.

هنوز سرم درد میکرد و کمی خمار بودم.

به سختی لباسهام رو پوشیدم.

خواستم از اتاق بیرون بزنم که امیر علی در رو باز

کرد و وارد اتاق خواب شد.

با دیدنم چشمهاش برق زد و لبخندی روی لبش

نشست.

_حالت بهتره؟

 

 

 

چپ چپی نگاهش کردم که دستش رو دور کمرم پیچید

و محکم بغلم کرد.

_نکنه اینم تقصیر منه شوکا خانم؟

سرم رو روی سینهش گذاشتم و آروم گفتم: سرم درد

میکنه امیر علی.

عقب کشید و دستش رو دور شونهم حلقه کرد.

_بریم بیرون یه چیزی بخور بعد بهت قرص بدم. اون

دوتا که نابود شدن.

خمیازهای کشیدم و همون طور که وزنم رو بهش تکیه

داده بودم باهم از اتاق خارج شدیم.

با دیدن ندا و شبنم که هرکدوم روی یه کاناپه افتاده

بودن و نویدی که بالای سرشون ایستاده بود خندهم

گرفت.

_خندیدن هم داره عروس قشنگه… یه گندی زدید سه

تا آدم عاقل هنوز نتونستن جمعش کنن.

 

 

 

پاهای ندا رو از روی کاناپه پایین انداختم و کنارش

نشستم.

_الان شما سه تا شدید آدم عاقل؟

ندا برگشت و سرش رو روی پاهام گذاشت.

_وای سرم داره میترکه توروخدا بحث نکنید.

سرم رو به کاناپه تکیه دادم و چشمهام رو بستم. شنیدن

صدای امیر علی باعث شد خندهم بگیره.

_اگه سرت رو از رو پای زن من برداری بیشتر

ترغیب میشم که یه کمکی بهتون بکنم.

ندا برو بابایی بهش گفت و از جاش تکون نخورد.

_راشد کجاست؟

_توی آشپزخونه داره یه چیزی درست میکنه این سه

تا بخورن.

پلکهام رو از هم فاصله دادم.

_راستی دیروز چه اتفاقی افتاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ftm
Ftm
1 سال قبل

عاااااآلییییی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x