#پ_۱۱۰
در توالت باز شد، دختری بیرون آمد، کنار فاطی ایستاد و همانطور که دستهایش را میشست، فاطی را چپ چپ نگاه کرد.
فاطی مداد را از چشمش فاصله داد و برگشت رو به دختر سر تکان داد:
_ها؟
دختر دماغش را چین انداخت و با نگاه بدی بیرون رفت.
فاطی با صورت کج و کوله ادای نگاهش را درآورد:
_عنتر فضول
خندیدم:
_این فکر کنم از تو سالن دنبال ما اومده ببینه داریم چیکار میکنیم.
فحشی نثار دخترک کرد و دوباره مشغول کشیدن خط چشمش در آینهی سرویس بهداشتی شد.
چند دقیقهای بود که یک لنگ پا منتظر ایستاده بودم تا آرایشش را تمام کند.
بالاخره بعد از صدبار بار خط کشیدن و پاک کردن، مداد را توی کیف لوازم آرایشی که از همکلاسیاش قرض گرفته بود انداخت و رو به من ایستاد:
_خوبه؟ قرینهاس؟
_آره دیگه ولش کن، زخم شد.
_میگم یه ریمل هم بکشم؟
به صورتش که با آرایش زیباتر شده بود نگاه کردم و گفتم:
_دیگه زیاده روی نکن، بهادر بیاد تو کافه تشخیصت نمیده ها.
خندید:
_میخوام فکش بیفته کف کافه.
ریمل را با دقت روی مژههایش کشید بعد درش را بست و توی کیف لوازم آرایش انداختش، اما رژ سرخ و آینهی کوچک جیبیاش را توی کیف کوچک همراهش گذاشت.
_خب دیگه تموم؟ چیزی نموند؟
عطرش را از توی جیب کوله پشتی بیرون آوردم و دستش دادم:
_فاطی نری بشینی به عاشقونه بازی یهو به خودت بیایی ببینی ساعت هشتهها ، هفت و نیم دقیق تو کوچه باش.
سرِ رولی عطر را روی مچ دستهایش کشید و گفت:
_خیلی خب بابا فهمیدم دیگه، چند بار میگی!
دست خودم نبود، از صبح یک دلشورهی عجیبی خِرم را چسبیده بود و هر چه بیاعتنایی میکردم، ول کن بود.
_هزار بار هم بگم کمه، بخدا تا امروز تموم شه از استرس سکته میکنم، میدونم آخر این قرارای تو و بهادر منو به کشتن میده.
عطر را توی جیب بزرگ کوله پشتی من که شده بود انبار وسایلش انداخت:
_حالا هی تو دلمو خالی کن.
گوشیاش را از توی کیفش درآورد و شمارهی آژانس سر خیابان را گرفت.
دیدن این صحنه برایم عجیب و ناآشنا بود، عادت داشتم فاطی را در حال بیرون آوردن گوشی از یقهاش ببینم، آن هم با هزار ترس و لرز؛ اینطور راحت و آشکار بیرون آوردن گوشی از کیفش و حرف زدنش با صدای عادی، نه آن صدای خفه و آهستهی همیشگی، برایم دور و بعید میآمد.
گوشی را قطع کرد.
_گفت یکی دو دقیقه دیگه میرسه.
به مانتو شلوار فاطی که ته کوله پشتی چپانده شده بودند نگاه کردم.
_ولی فاطی کاش لباساتو میبردی تو همون دستشویی کافه یا ماشین بهادر عوض میکردی، میترسم موقعیتش پیش نیاد تو کوچه تاریکه عوض کنی.
اسم راه باریکی را که از کنار خانهی صبری خانم میگذشت و کوچهمان را به خیابان پشتی وصل میکرد، کوچه تاریکه گذاشته بودیم، چرا که همیشه در سایه و تاریک بود و هیچ وقت رنگ آفتاب را به خودش نمیدید.
با لحن آسودهای گفت:
_چرا موقعیت پیش نیاد؟ اونجا که همیشه خلوته، شبا هم که اصلا کسی جرئت نداره ازش رد بشه، رد هم بشه اینقده تاریکه کسی نمیشناسمون… الکی فکرای منفی نکن، راحت میرم و میام آب از آب تکون نمیخوره، مثل همیشه.
حرفهای فاطی چندان از نگرانیام کم نکرد اما نخواستم دمِ رفتن بیشتر موضوع را کش دهم.
خودش دوباره گفت:
_بعدشم من با این سر و وضع و اِهن و تُلُپ پاشم برم پیش بهادر، اون وقت موقع برگشت برم تو دستشویی با مانتو شلوار سرمهای بیام بیرون؟ خیلی داغونه خب
چشمهایم را توی حدقه چرخاندم:
_باشه بابا قانع شدم، بیا تا برسی دم در، آژانس هم رسیده.
دستمال کاغذی توی دستش را با احتیاط طوری که کِرم صورتش پاک نشود به به نوک دماغش کشید و حرصی گفت:
_لعنت بهش، این آبریزش هم بند نمیاد که
_همین که صدات خوب شده خدارو شکر کن
نگاه آخر را در آینه انداخت:
_ولی لیلی کاش میاومدی، اینجوری خیلی سختمه با این همه وسیله، برم دم گلفروشی، دوباره آژانس بگیرم برم قنادی، بعد دوباره بگیرم برم کافه.
فاطی از دیروز چند باری اصرار کرده بود همراهش بروم، من اما زیر بار نرفته بودم، خوشم نمیآمد نقش لولو سر خرمن را بازی کنم.
یا باید میرفتم طبقهی بالا، مینشستم ور دل فاطی و بهادر و گند میزدم به خلوت دو نفرهشان.
یا هم مجبور بودم تنهایی طبقهی پایینِ کافه بنشینم و به در و دیوار کافه زل بزنم و دود و دم پسرهای سیگار به دست را تنفس کنم.
باز اگر در و دیوار کافه دیدنی بود یک چیزی!
کافهی دوست بهادر نسبت به دو کافهی دیگری که تا به حال رفته و دیده بودم، خیلی معمولیتر و حتی بیریختتر بود، اما خوبیاش این بود که طبقهی بالایش خصوصی و برای قرارهای پنهانی جای امنی بود.
_اوووه! هی میخوای آژانس بگیری، هی وسایلو دربیاری پیاده شی؟ همین یکی رو دربست کن دیگه.
_معطلی داره خب، پولش زیاد میشه
به سمت خروجی رفتم:
_خب بشه، این همه پولو به فنا دادی عین خیالت نبود، الان واسه یه کرایه آژانس پسانداز کن شدی؟
دنبالم آمد:
_ببین اون زنیکه پاچهگیر تو حیاط نباشه.
مسئول کتابخانه را میگفت!
کلهام را بیرون بردم و یک دور حیاط درندشت را از نظر گذراندم، به جز دو سه تا از بچهها که نمیدانم در آن هوای سرد دنبال چه بودند، کسی نبود.
شانسمان این بود که کتابخانه، یک سرویس بهداشتی هم بیرون از سالن و توی حیاط داشت وگرنه که عبور فاطی با این تیپ و قیافه از راهروی میان سالن مطالعه میشد یک سوژهی داغ و درجه یک که همه را از درس خواندن میانداخت.
_نه بیا برو
بیرون آمد، باکس هدیه را از دستم گرفت، نیم چرخی زد و گفت:
_خوبم؟ ایرادی چیزی؟
در آن کت مخمل و پیراهن بلند کرم رنگی که حسابی به تنش خوش نشسته بودند، دلربا شده بود.
لبهی شال مشکی حریرش را مرتب کردم و گفتم:
_نه، عالی شدی، برو به سلامت.
با لبخند شاد و سرخوشی خداحافظی کرد و دور شد.
#پ_۱۱۱
#پ_۱۱۲
باران به یک باره شدت گرفته بود و به تشویش و اضطرابم دامن میزد.
پاهایم مدام بین کوچه تاریکه و خیابان در رفت و آمد بودند و چشمهایم به دقت ماشینها را به انتظار دیدن ماشین بهادر میپاییدند، اما بدبختانه هیچکدام توقف نمیکردند و همگی با سرعت از جلویم رد میشدند.
ساعت یک ربع به هشت بود و فاطی همچنان پیدایش نبود.
آرام و قرار نداشتم و از شدت استرس حالم بهم ریخته بود، دیر کردنمان یک طرف، نگرانیام برای فاطی یک طرف دیگر؛ هزار و یک فکر و خیال بد توی سرم نقش بسته و داشت مغزم را میخورد.
دو سه دقیقهی دیگر صبر کردم اما باز هم خبری نشد.
ترسان و لرزان به سمت خیابانمان راه افتادم و با امیدواریِ احمقانهای فکر کردم شاید فاطی، جای کوچه تاریکه، سر کوچهی خودمان منتظرم ایستاده باشد؛ میدانستم احتمالش صفر است، اما نمیتوانستم یکجا بند شوم و منتظر بمانم.
به سر کوچه که رسیدم باران دوباره نم نم شد، اما دیگر تمام لباسهایم خیس شده بودند، یک بار هم که خودم خواسته بودم چترم را همراهم ببرم ملیحهی پررو زودتر برش داشته و برده بودش.
پشت تیر چراغ برق ایستادم و تمام کوچه و خیابان را از نظر گذراندم اما نه اثری از فاطی بود، نه هیچکس دیگری جزء ولیخان و زنش که پشت دخل مغازهشان نشسته بودند.
باران و سردی هوا کوچه را خلوتِ خلوت کرده بود.
دستم به هیچجا بند نبود و نمیدانستم چه غلطی کنم.
تو دلم هزار فحش نثار محمدجواد کردم که اگر میگذاشت من گوشی بخرم الآن اینجور توی گِـل گیر نمیکردم.
باید یک تلفن پیدا میکردم و به فاطی زنگ میزدم.
روی مغازهی ولی خان با آن گوشهای کنجکاوش که نمیشد حساب کرد، باید یک مغازهی ناآشنا پیدا میکردم.
یا شاید هم نیازی نبود؛ از ذهنم گذشت «نکند الان که من آمدهام اینجا، فاطی سر کوچه تاریکه منتظرم باشد.»
از پشت تیر برق بیرون آمدم و دوباره راه خیابان پشتی را در پیش گرفتم، تند تند قدم برمیداشتم و در دل خدا را به هزار چیز و هزار کس قسم میدادم که امشب را به خیر بگذراند.
نور ماشینی که از روبرو میآمد، تو چشمم افتاد و سرعتم را کم کرد، توی دلم ترس افتاد، فکر کردم نکند مسعود باشد! او معمولا شبهای پنجشنبه همین موقع به خانه برمیگشت.
اما ماشین که کنارم ایستاد و شیشهی سمت شاگردش که پایین آمد با خودم گفتم کاش همان مسعود بود!
نادر با آن صورت همیشه جدیاش نگاهم کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
حس کردم دارم پس میافتم، دلهرهی دیر کردن فاطی به اندازهی کافی رمقم را گرفته بود، دیگر جانی برای نقش بازی کردن جلوی نادر نداشتم.
جوابی به ذهنم نمیرسید، مثل میت زل زده بودم به نگاه تیز نادر و هیچ نمیگفتم.
اخمهایش در هم رفتند، نصف و نیمه از ماشین پیاده شد و گفت:
_چته لیلی؟ چیزی شده؟
نمیدانم خدا آن دروغ را به دلم انداخت یا شیطان که یکهو زبانم باز شد:
_دارم میرم مغازه.
به مغازهی ولیخان اشاره کرد و گفت:
_مغازه اینوریه
کم کم که نقشه توی ذهنم شکل گرفت، اعتماد به نفسم بیشتر شد:
_اینجا نداشت، میرم خیابون روبرویی.
ناباور نگاهم کرد و گفت:
_چی میخوای که اینجا نداره؟
سر بالا انداختم:
_یه چیزی هست دیگه
_یعنی چی؟
عصبی گفتم:
_حتما یه چیزی هست که نمیشه به تو بگم، بفهم دیگه!
چند ثانیه فکر کرد و بعد از حالت صورتش فهمیدم که متوجه منظورم شده.
توی ماشین نشست و گفت:
_باشه بیا بریم
با لحن طلبکارانهای که سعی کرده بودم شرم و خجالت را هم قاتی آن گفتم:
_خودم میرم اَه تو برو دیگه
و سریع از کنار ماشینش گذشتم و به راهم ادامه دادم.
خدا خدا کردم ترفندم بگیرد و دیگر پاپیچ نشود، که همین هم شد؛ به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای ماشینش را شنیدم که دور شد.
شروع کردم به دویدن، وقتی نادر چیزی از فاطی نپرسیده بود یعنی تازه داشت میرفت خانهی عمو و هنوز از بیرون بودن او خبر نداشت؛
حالا میرفت خانه، فاطی را نمیدید و از جریان رفتنمان به کتابخانه باخبر میشد و بدبخت میشدیم.
حتی اگر در آن لحظه هم فاطی سر کوچه تاریکه منتظرم ایستاده بود باز توی مخمصهی بزرگی افتاده بودیم؛ همانطور که با تمام سرعت طول خیابان پشتی را به سمت کوچه تاریکه میدویدم توی ذهنم دنبال سناریویی برای توجیه نادر و بقیه میگشتم.
اما وقتی به کوچهی تنگ و باریک رسیدم و فاطی را ندیدم ذهنم از کار افتاد و زانوهایم سست شدن!
به دیوار تکیه دادم و مأیوسانه چند بار اسمش را میان سیاهی کوچه صدا زدم اما جوابی نشنیدم.
گریهام گرفته بود و ترس و وحشت داشت خفهام میکرد!حتما تا الان نادر موضوع را فهمیده و بقیه را هم باخبر کرده بود.
پاساژ و مغازههای کناری همه بسته بودند، فقط سوپر مارکت بزرگ و میوهفروشی آن طرف خیابان باز و چراغهایشان روشن بود.
باید میرفتم و از آنجا به فاطی زنگ میزدم، هر چند که میترسیدم یکهو نادر سر برسد و همه چیز خرابتر شود؛ اما چارهی دیگری هم نداشتم، نمیتوانستم تا ابد آنجا بمانم آن هم در حالی که نمیدانستم چه بلایی سر فاطی آمده که آن همه دیر کرده است.
همین که تکیهام را از دیوار برداشتم در خانهی صبری خانم باز شد!
چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم؛ خدایا این چه شب نحسی بود که از زمین و آسمانش دردسر نازل میشد.
فوری رویم را به سمت مخالف برگرداندم و به طرف خیابان پا تند کردم؛
اما صدایی که در آن لحظه هیچ دلم نمیخواست بشنومش، سرجایم نگهام داشت:
_لیلـی؟
نامم را با تعجب و تردید صدا زده بود!
آخ لعنتی! چطور بود که همیشه مرا از پشت سر میشناخت؟
#پ_۱۱۳
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همه این ستاره ها تقدیم به قاصدک عزیز⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
برای قاصدک عزیز در رمان وان:
من نمیدونم چرا نمیتونم در رمان وان کامنت بزارم
خواستم از اینجا از زحمات شما تشکر کنم، من همیشه دررمان وان به پارت ها امتیاز میدم.
شما بسیار وقت شناس، منظم و مسولیت پذیر هستید. انصافانظم در رمان وان خیلی بهتر از رمان دونی هست 🫣ولی متاسفانه نمیتونم اونجا براتون کامنت بزارم. بهترین هارو براتون آرزو میکنم قاصدک جان♥️
در ضمن رمان نقره بال وسردسته هم فوق العاده هستن.
ندااااااا خواااااااااهش میکنم یک پارت دیگه بزار جای حساسش تموم شد من تا صبح طاقت نمیارم😢
طاقت بیار تو میتونی 😂
جان عزیزت اذیت نکن دیگه بزار و دل ما رو شاد کن
😘 😘 😘 🥰 🥰 🥰 🥰 🥰 🥰 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥 ❤️🔥
فاطی بندوآب داده فکرکنم 😰
واااااای ندا جون باور کن من امروز میمیرم تو رو خدا یه پارت دیگه امروز بزار.🥺🥺 به جوونیم رحم کن😅😍
خدا نکنه 🤭😂
بمن میگن ندا بی رحم 😂😂
من میدونم تو دلت نمیاد من جوون مرگ بشم 😅😅😅.
سلام مرسی
میشه یکی دیگه هم بزارید لطفاً امروززززز
سلام ب روی ماهت
تورو خدا رو پارت بعدی رو زود بذار
وای خواهش میکنم یه پارت دیگه بذار لطفا لطفا 🙏🙏🙏🙏🙏
لعنتی استرس گرفتم لطفا یه پارت دیگه بزار لطفا.
عالی بود عزیزم
ندااااا لطفاً لطفاً لطفاً یه پارت دیگه🙏🙏🙏🙏🙏
یکم از خودت برام بگو تا بذارم 😂
کنجکاوم نسبت بهت😂😂
چی بگم ؟مسخره بازی درنیار تو رو خدا 🥴
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
دلم میخواد کل رمانای سایت یجا پارت گذاری بشن تموم بشه بره منم اینقدر منتظر نمونم دیگه خلاص😅😅
اگه قرار نیست پارت بذاری خب بگو نمیذارم برم سراغ کارام اینجوری تمرکز ندارم هی میام تو سایت
منو میزنی ؟🫡🥲
دور از جون عزیزم شما تاج سری
وای ننه
تروخدا یه پارت دیگههههه