#پ_۱۱۴
چند لحظه همانطور بلاتکلیف وسط پیاده رو ماندم.
خودش جلو آمد، کنارم ایستاد و گفت:
_این وقت شب؟ اینجا؟
میدانستم قیافهام خیلی بیچاره و پریشان به نظر میرسد اما برای حفظ ظاهر هم که شده دستی به لبهی خیس شالم کشیدم، لبهایم را زورکی کش دادم و با لبخند کج و کولهیِ بیمعنی گفتم:
_هیچی، یه خریدی داشتم اینورا
بعد بی آنکه بگذارم چیزی بگوید عجولانه ادامه دادم:
_خب دیگه خداحافظ
و خیز برداشتم برای رفتن که دستش روی کوله پشتیام چنگ شد و نگهام داشت:
_صبر کن ببینم
نگاه دقیقش را در صورتم چرخاند و با شک پرسید:
_یه چیزیت هست تو، حالت خوبه؟
جوابی به سؤالش ندادم، حواسم رفته بود پی موبایل توی دستش.
فکری توی سرم چرخ میخورد که روی به زبان آوردنش را نداشتم؛ بعد از حرفی که آن روز جلوی درِ کارگاهش زده بودم، نه شرم و نه غرورم اجازه نمیداد درخواستم را بگویم.
کولهپشتیام را از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_چیزیم نیست، خوبم
و تند به سمت خیابان رفتم، از روی جدول پریدم و از کنار ماشینش که تا آن لحظه اصلا به چشمم نیامده بود عبور کردم.
سی چهل متری که فاصله که گرفتم، ایستادم و با دو دلی به پشت سرم نگاه کردم، داشت سوار ماشینش میشد.
نگرانی دیگری هم همان لحظه به ذهنم خطور کرده و باعث شده بود پای رفتنم به مغازهی روبرویی را بلنگاند.
اگر میرفتم مغازهی روبرویی و او هم مثل ولیخان صفر تلفنش به جگرش بند میبود چه؟ اگر نگذارد به موبایل زنگ بزنم چه؟ اینطوری نوهی گلستان خانم را هم به عنوان تنها پل پشت سرم از دست میدادم؛ البته شاید هم میتوانستم یک رهگذر را پیدا و خواهش کنم موبایلش را یک دقیقه قرض بدهد.
میان سبک و سنگین کردنهای مغزم، وجدانم سرزنشم کرد:
«فاطی داره بیچاره میشه تو فکر غرورتی؟»
هر لحظه وقت داشت بیشتر تلف میشد و برگشت به خانه هم سختتر.
آخ کاش همان موقع خواهش میکردم تلفنش را بدهد تا زنگ بزنم، اگر الان برمیگشتم و میگفتم خیلی ضایع بود.
دلم میخواست همانجا بشینم وسط خیابان و زار بزنم، تحمل آن حجم از فشار و دلهره را نداشتم.
تصمیمم را گرفتم، سرجایم ایستادم تا ماشینش را روشن کند و جلو بیایید.
چراغهای ماشین روشن شدن و به حرکت درآمد، خدا خدا میکردم خودش کنارم بایستد و یک بار دیگر پیگیرم شود.
اما او بیتوجه به منِ درمانده که کاملا رو به خیابان منتظر مانده بودم با سرعت عبور کرد!
چند لحظه مات سر جایم ماندم و بعد با اعصاب خراب از عرض خیابان رد شدم و وارد بلوار مابین دو خیابان شدم، اما همین که پایم را توی بلوار گذاشتم، کفشم در چالهی پر از گِل و چمن فرو رفت، خسته و ذله جیغ پر حرصی کشیدم که صدای بوق ماشینی از جا پراندم.
پر غیظ برگشتم، عقب را نگاه کردم و با دیدن پژوی سیاه رنگ خشمم کمرنگ شد.
شیشهی سمت راننده پایین آمد، سرش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد به طرفش بروم، امشب برخلاف همیشه خبری از آن نگاه مفرّح و آن قیافهی پررویش نبود.
با همان وضع کثافت کفشم دوباره عرض خیابان را رد کردم، با فاصله کنار پنجره ایستادم و قبل از آنکه او حرفی بزند خودم زودتر گفتم:
_میشه یه لحظه تلفنتو بدی یه زنگ بزنم؟
و با تأخیر اضافه کردم:
_لطفا
ابرویش بالا رفت و نگاهش کنجکاو شد:
_به کی؟
موقعیتش نبود بگویم «به تو چه؟» وگرنه که دریغ نمیکردم!
_به فاطی… دختر عموم
همانطور که دستش را به سمت گوشی روی داشبورد میبرد گفت:
_خیلی خب بشین تو ماشین.
حقیقتا داشتم از سرما و خیسی لباسهایم به خود میلرزیدم اما نمیخواستم با آن اوضاع لباس و کفشم ماشینش را به گند بکشانم.
گوشی را از دستش گرفتم و با کمرویی گفتم:
_نه مرسی، لباسام خیسن، پامم رفت چاله.
اخمی بین ابروان پُر و خوش حالتش نشست، نگاهی به کفشم انداخت و بیتفاوت گفت:
_مهم نیست، بشین یخ زدی
با کمی تعلل در عقب را را باز کردم و پشت سرش نشستم، بوی عطرش و یک بوی دیگر که آن لحظه نمیدانستم چیست تمام فضا را پر کرده بود.
هوای ماشین گرم و دلپذیر بود اما نوک انگشتهایم همچنان سِر بودند، به سختی شمارهی فاطی را گرفتم، بوق اول را که خورد دل و رودهام به هم پیچید.
دلم گواهی بد میداد و هر چه به بوق های آخر نزدیک میشد و جواب نمیداد بدتر میشدم.
گوشی را از کنار گوشم برداشتم و با استرس گفتم:
_جواب نمیده
انگار موقعیت را فهمیده بود که بی هیچ سؤالی گفت:
_دوباره بگیرش.
سرش را برگرداند. از کنار صندلیاش به من که گوشی را کنار گوشم گذاشته بودم نگاه کرد و تپش قلبم را بالاتر برد.
کمکم داشتم از جواب دادنِ فاطی ناامید میشدم و به آن فکرهای سیاهی که تمام ذهنم را پر کرده بودند ایمان میآوردم که صدای ضعیفی در گوشی پیچید:
_الو…
هیجان زده با صدای بلند گفتم:
_الو فاطی؟
صدای او هم واضحتر شد:
_لیلی؟
صدایم از هیجان به سمت عصبانیت رفت و یادم رفت کجا و کنار که هستم:
_زهر مار و لیلی! کجایی تو؟ من اینجا دارم سکته میکنم.
نگاهش دیگر رویم نبود، برگشته بود و به روبرو نگاه میکرد.
چند ثانیه به سکوت گذشت و بعد صدای هق هق گریهاش آمد:
_لیلی…
دلم آشوب شد:
_چی شده فاطی؟ کجایی تو؟
میان گریههایش نامفهوم حرف زد که فقط یک جملهاش را فهمیدم:
_دعوامون شد…
_فاطی یه لحظه گریه نکن بفهمم چی میگی؟
_وسط راه با بهادر دعوامون شد، از ماشینش پیاده شدم، الان نمیدونم دقیق کجام، تاکسی گیرم نمیاد، دارم میرم سمت خیابون ببینم آژانسی چیزی پیدا میشه.
پر از ترس و هراس گفتم:
_یعنی چی نمیدونم کجام؟ فاطی حالیته چی شده؟ نادر منو سر خیابون دید، بهش گفتم دارم میرم مغازه، الان رفته خونه دیده تو نیستی حتما داره دنبالمون میگرده، یعنی لابد تا الان همه خبردار شدن و دنبالمونن.
صدای گریهی فاطی بلندتر شد:
_خب میگی چه غلطی کنم؟ تاکسی پیدا نمیکنم.
سعی کردم مغزم را به کار بیندازم:
_از یه جایی کسی آدرسو بپرس، زنگ بزن آژانس شریف بگو حالم بده، چه میدونم کارم فوریه شاید اومد.
_از میدون بهار رد شدیم، دیگه خیلی از شریف دوره، نمیان تا اینجا.
مات و مبهوت گفتم:
_یا خدا! فاطی اونجا چیکار میکنی؟
دوباره صدای گریهاش بلند شد:
_نزدیک خونه بهادره
_ای خدا لعنتش کنه
صدایش با گریه به گوشم رسید:
_تو برو خونه لیلی، بگو خبر نداری من کجا رفتم، بگو سر کوچه از هم جدا شدیم و من…
وحشت زده حرفش را بریدم:
_خفهشو ببینم، من هیچجا نمیرم، تو کوچه تاریکه منتظرت میمونم.
سعی کردم روحیهی باختهام را را جمع و جور کنم:
_فاطی گوش کن… من خودم یه فکری میکنم، خب؟ تو فقط یه تاکسی، آژانسی چیزی پیدا کن و بیا. تا تو برسی یه راهی پیدا میکنم، تو کوچه تاریکه میمونم تا بیایی، خب؟
داشتم مزخرف بهم میبافتم، هیچ راهی نمیتوانستم پیدا کنم، ما در آستانهی یک مصیبت بزرگ بودیم!
هق زد:
_باشه
_گریه نکن، درستش میکنیم…من دیگه باید قطع کنم، نمیتونم کسی رو پیدا کنم باز بهت زنگ بزنم، فقط هر جوری شده خودتو برسون، خب؟
_باشه الان یه مغازه دیدم، دارم میرم ازش بپرسم.
_باشه برو، خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و دستم را به طرفش کشیدم:
_ممنون، لطف کردی
نگاهش را از توی آینهی جلو برداشت، سرش را برگرداند و این بار مستقیم نگاهم کرد.
دستم همچنان توی هوا معلق مانده بود، زیر نگاه پرحرفش نمیتوانستم حتی خوب نفس بکشم، فاصله کم بود و فضا سنگین.
دستم را پایین آوردم، گوشی را روی کنسول میان دو صندلی جلو گذاشتم، خودم را به طرف در کشیدم و آرام گفتم:
_ببخشید مزاحم شدم.
من دستگیره را کشیدم و او سوییچ را چرخاند.
ماشین روشن شد، عجله کردم تا زودتر پیاده شوم که صدای محکمش توی گوشم نشست:
_بشین.
متوجه منظورش نشدم، سرم را به طرفش چرخاندم. به گوشی اشاره کرد و گفت:
_زنگ بزن دختر عموت آدرس دقیق بگیر.
همانطور گیج مانده بودم! یعنی میخواست برویم دنبال فاطی؟!
_درو ببند
با مِن مِن گفتم:
_آخه…نمیخواد… مزاحم نمیشیم.
دروغ میگفتم؛ میخواستم.
حرفی نزد، راه افتاد و من سریع در را بستم.
_کجا برم؟
_میدون بهارنارنج
#پ_۱۱۵
گوشی را برداشتم و دوباره شمارهی فاطی را گرفتم، آدرس را پرسیدم و مختصر برایش توضیح دادم که با نوهی گلستان خانم داریم میرویم دنبالش و همانجا کنار مغازهای که آدرس داده بماند.
آرام پالتوی خیسم را از تنم درآوردم، تا کردم و روی کوله پشتیام گذاشتم، مانتویم وضعش بهتر بود و فقط نم برداشته بود.
خیسی شالم، گردن و گوشهایم را آزار میداد.
_سرده؟ میخوای بیای جلو بشینی؟
فوری دستم را از شالم پایین کشیدم و گفتم:
_نه نه خوبه.
دستش سمت بخاری رفت، درجهاش را چرخاند و دریچههایش را به سمت من تنظیم کرد.
خجالت زده زیر لب تشکر کردم.
لعنتی! همش یاد آن زهرمار گفتنم میافتادم و احساس بدم بیشتر میشد.
البته نه آنکه پشیمان باشم، نه!
فقط آرزو میکردم کاش در چنین موقعیتی گیر نمیافتادم که مجبور به پذیرفتن کمک او باشم.
چند دقیقهای به سکوت گذشت، تنها صدایِ موجود، موسیقی بیکلام و آرامی بود که در فضا جاری بود؛ درست برخلاف درون متلاطم و ذهن آشفتهی من!
مغزم داشت منفجر میشد اما هنوز راهی برای جمع کردن گندمان پیدا نکرده بودم.
اگر نادر مرا نمیدید میتوانستیم با هر فلاکتی که شده بهانهای جور کنیم، هر چند که خانوادهها ساعت تعطیلی کتابخانه را میدانستند اما میشد یک خاکی بر سرمان کنیم ولی برخورد من و نادر همه چیز را بهم ریخته بود.
کاش پایم میشکست و نمیرفتم سر کوچهی خودمان! کاش بیشتر صبر میکردم.
_رفته هدیه تولد داداششو بده؟
نگاهم را از روی پنجره برداشتم، سرم را چرخاندم و به آینهی جلو که چشمهایش را قاب گرفته بود، نگاه کردم.
از جدیت چند دقیقه پیشش خبری نبود و دوباره آن حالت شوخ و مردم آزار به نگاهش برگشته بود.
حیف که هم زیر دیِنش بودم و هم در شرایط مناسبی نبودم وگرنه خوب جوابی در آستین داشتم.
چیزی نگفتم، سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با ریشههای شالم شدم.
_تو کجا بودی؟
به دستهایش روی فرمان ماشین نگاه کردم و آهسته گفتم:
_کتابخونه
از قصد آرام گفته بودم تا بلکه نشنود و رویش را کم کند و دیگر چیزی نگوید؛ اما انگار شنواییاش هم مثل چشمها و زبان عوضیاش تیز بود.
_آها پس تو دختر خوبهای.
اخمهایم درهم رفتند، داشت به فاطی میگفت دختر بد؟!
با طعنه گفتم:
_چه معیار ارزشمندی برای خوب و بد کردن بقیه داری.
حالا داشتم مستقیم به نیمرخش که در زاویهی دیدم بود نگاه میکردم و از لبخند نشسته روی لبش حرص میخوردم.
چند لحظهای طول کشید تا بگوید:
_نگران نباش، معیار من با جامعه فرق داره.
با دیدن میدان، حواسم از حرف دو پهلویش به سمت بیچارگیمان پرت شد و تند و تیز گفتم:
_من خودم اینقدر نگرانی دارم که دیگه جایی برای نگرانی دربارهی معیار شما ندارم.
باز با همان لحن خبیثش گفت:
_باشه حالا عصبی نشو، کنترل خشم هم خودش یه معیاره.
در آن آشفته بازار مغزم برای یکی بدو آماده نبود. سکوت کردم و از شیشهی جلو به روبرو زل زدم.
میدان را دور زد و وارد خیابانی شد، من که بلد نبودم خیابان خرّم نامی که فاطی گفته بود کجاست، چرا که گذرم به آن قسمت از شهر نیفتاده بود؛
او اما انگار کاملا به آنجا آشنایی داشت که بی تعلل خیابان بعدی را هم پیچید و مستقیم وارد یک کوچهی پهن و فراخ شد.
هر چه نگاه کردم تابلویی سر کوچه ندیدم.
نگران گفتم:
_بلدی اینجارو؟ اشتباه نرفته باشیم
کوتاه گفت:
_خونهمون اینجاهاست.
ابروهایم بالا رفتند، ذهنم در آن موقعیت هم دست از کنجکاوی برنمیداشت، خیلی دوست داشتم بدانم چرا زندگی با مادربزرگش را به زندگی در خانهی خودشان ترجیح داده بود.
_زنگ بزن بهش بگو میتونه بیاد روبرو مغازه که دیگه نخواد بلوارو دور بزنیم؟
شمارهی فاطی را گرفتم، در اولین زنگ جواب داد:
_الو فاطی ما تقریبا رسیدیم، ببین از جلو مغازه برو روبروش وایسا که نخواد دیگه دور بزنیم
بی حرف اضافه گفت:
_باشه الان میرم.
به انتهای کوچه که رسیدیم توی بلوار پیچید، کمی که جلو رفتیم، اول چراغهای پرنور مغازهی بزرگی که شبیه فروشگاه بود به چشمم آمد و بعد فاطی که این طرف خیابان تک و تنها ایستاده بود.
با انگشت به فاطی اشاره کردم:
_اوناهاش.
از دیدنش آنجور تنها و بیپناه زیر باران دلم ریش شد.
با چه خوشی و امیدی رفته بود و بهادر بیلیاقت در چه حالی رهایش کرده بود.
#پ_۱۱۶
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی خنگ انقد استرس داد بهم میخوام بزنمش.
کاش زمانم دهه هفتادی باشه🤩
حاجی منم دهه هفتادیم😍😅
ممنون عزیزم 🌹 آقا منم دهه ی هفتادیم♥️
وای وای وای.تازه الان داستان شروع میشه.من خودم ده هفتادیم.کاملا حال الانشونو درک میکنم
جدی؟
فک کردم فقط منم اینجا که دهه هفتادیم و درک میکنم اوضاعشو
وااااای انقد من استرس گرفتم به خاطر این دوتا که نگو
انگار که مچ منو با دوست پسرم گرفته باشن ،همچین حسی داشتم.دم نویسنده گرم با این قلم زیبا و تشکر ویژه از ندا جون گل
مرسی ندا قشنگه 😅😘😘
مرسی ندا جونم
آی قربونت ندا،که حسابی بهمون صفا دادی😂😍
خیلی خیلی ممنونم ندا جان🥰 فکر میکردم بهادر بلای بدتری سرش آورده باشه خوبه از اون یکی بسلامت رد شده تا ببینیم با خانوادش چکار میکنه بازم ممنون ندا گلی 🌹🌹