رمان یک رؤیای کوتاه پارت ۲۹

سرعتش را کم کرد و کنار فاطی ترمز کرد، در را از داخل برایش باز کردم و فاطی سریع سوار شد.‌‌

 

_سلام‌

هر دو جواب سلامش را دادیم و ماشین راه افتاد.‌

 

فاطی معذب و با صدای گرفته رو به او گفت:

_خیلی معذرت می‌خوام واقعا، ببخشید تو رو خدا به زحمت افتادین.‌

آرام و حتی کمی مهربان جواب فاطی را داد:

_زحمتی نیست، راحت باش.‌

 

دستم را روی دست فاطی گذاشتم، و لب زدم:

_چی شده؟

سرش را برگرداند و نگاهم کرد، آرایشش بهم ریخته، و موهای خیسش به صورتش چسبیده بودند. چشم‌هایش سرخ بودند و لب‌هایش کمی می‌لرزیدند.

در یک کلمه حالش «افتضاح» بود.‌

 

پلک زد، آهسته و بغض‌دار گفت:

_می‌گم بهت، الان باید یه فکری به حال خونه کنیم.‌

 

راست می‌گفت، وقت عزاداری نداشتیم، چرا که هنوز بدبختی بزرگ‌تری پیش رویمان بود.‌‌

 

چند لحظه‌ای به چهره‌ی غم زده‌اش خیره ماندم و بعد دست‌هایم را دورش پیچاندم و محکم بغلش کردم.‌‌

 

از ذهنم گذشت «کاش بهادر نیامده بود توی زندگی‌اش!»‌

 

ویبره‌ی گوشی‌اش بین‌مان فاصله انداخت،‌‌ دست‌هایم را باز کردم، فاطی عقب کشید و گوشی‌اش را از توی کیفش که میان پاهایمان بود بیرون آورد.‌

 

اسم بهادر روی صفحه‌ی کوچک گوشی افتاده بود، ‌

خونم به جوش آمد، حیف که جلوی او جایش نبود وگرنه گوشی را از فاطی می‌گرفتم و تمام نفرت و عقده‌ام را رویش بالا می‌آوردم.

 

فاطی دکمه قرمز را فشرد و تماس را قطع کرد.‌

 

به لحظه نکشیده دوباره اسم نحسش روی صفحه ظاهر شد.

فاطی این بار سریع‌تر رد تماس زد.‌

اما انگار دست بردار نبود، دوباره و چند باره زنگ زد و فاطی بار آخر دیگر قطع نکرد، گوشی را در کیف انداخت تا همانطور برای خودش ویبره برود.‌

 

_این با ماست؟

 

حواسمان رفت سمت او، نگاهش کردم و پرسیدم:

_چی؟

 

به آینه‌ی کناری‌اش اشاره کرد و گفت:

_این پرایدیه، هی داره چراغ می‌زنه.

 

اسم پراید که آمد هر دو وحشت‌زده برگشتیم و از شیشه‌ی عقبِ ماشین به پشت‌سرمان نگاه کردیم.‌

 

پراید سفید رنگِ آشنایی با سرعت دنبالمان می‌آمد و مدام چراغ‌هایش را روشن و خاموش می‌‌کرد.

 

فاطی پر استرس گفت:

_بهادره.

 

و من عصبی پرسیدم:

_این از کجا پیداش شد؟‌

 

صدایش سرمان به جلو برگرداند، مخاطب سؤالش فاطی بود:

_همین دوستته؟

 

فاطی خجالت زده و پر از تشویش گفت:

_آره‌… نمیدونم اینجا چیکار می‌کنه.‌

 

_خل و چله؟ چرا اینطوری چسبیده به ماشین؟‌

 

باز به عقب نگاه کردم، راست می‌گفت، سپر به سپرمان با سرعت در حال حرکت بود.‌

 

#پ_۱۱۷

 

گوشی فاطی دوباره لرزید، این بار فوری جواب داد و عصبانی گفت:

_تویی دنبال ما؟‌

 

صدای بهادر را واضح نشنیدم اما عربده‌اش به گوشم رسید، و بعد صدای پر از خشم و نفرت فاطی بلند شد:

_غلط کردی، نمی‌خوام ببینم‌

 

و باز فریادهای بهادر و این بار صدای جیغ فاطی:

_باز زده به سرت؟ نیا دنبال ما دیوونه، گمشو، فقط گمشو برو.‌

 

فاطی تلفن را قطع کرد‌؛ ‌اما دیوانه بازی‌های بهادر ادامه داشت.

سرعتش را زیاد کرده و این بار پهلو به پهلویمان شد و چند لحظه بعد ماشینش را به به ماشین ما کوباند.‌

 

ماشین روی خیابان خیس و لیز سر خورد و به سمت چپ کشیده شد.‌

 

من و فاطی بی اختیار جیغ کشیدیم و او فرمان را محکم گرفت و عصبانی و بی‌مهابا بهادر را فحش داد:

 

_پدر سگ‌ بی‌شرف

 

دوباره خودش را به کنارمان کشاند و باز با کوبیدن به پهلوی ماشین از مسیر منحرف‌‌مان کرد.

 

صدای گریه‌ی فاطی بلند شده و قلب من آمده بود توی دهانم؛

این چه شری بود که دامن گیرمان شده بود.‌

 

فاطی گوشی به دست شماره‌اش را گرفت‌.‌

 

متوجه شدم که سرعت ماشین‌ دارد کم می‌شود، خودم را جلو کشیدم و ترسیده گفتم:

_داری چیکار می‌کنی؟‌

 

صدایش بالا رفت:

_وایسم ببینم این الاغ چه مرگشه‌

 

فاطی گریه کنان گفت:

_ جواب نمیده، براش توضیح بدم … نه تو رو خدا واینسا، یه بلایی سرت میاره، داشت تو گوشی تهدید می‌کرد.‌

 

ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و خونسرد گفت:

_ هیچ گهی نمی‌تونه بخوره.‌

 

حس کردم فشارم به شکل شدیدی افت کرده و دست‌ و پایم یخ بسته‌.

 

توی سرم هزار بلا چرخ می‌خورد که اگر کمترین‌شان هم به واقعیت می‌پیوست نابود می‌شدیم.

فکر کردم  اگر سر و صدا می‌شد و کار به پلیس و خانواده‌ها می‌کشید چه؟

 

یا بدتر از آن، اگر بهادر نفهم روانی آسیبی به او می‌رساند چه؟ وای خدایا! از تصورش تمام وجودم لرزید!‌

 

فاطی جیغ کشید:

_تو رو خدا ولش کن، این روانیه، عصبانی میشه کنترلش دست خودش نیست، تو رو خدا برو، خواهش می‌کنم برو.‌

 

برگشت و با چهره‌ای که تا به حال از او ندیده بودم رو به فاطی غرید:

_برم که یه هل دیگه بده تا ته خیابون سُر بخوریم کله پا شیم؟‌

 

سرعت ماشین بهادر زیاد بود و چندین متر جلوتر از ما ترمز کرد.‌

 

در راننده باز شد و بهادر بی‌مغز با قفل فرمانی در دستش بیرون آمد.‌

 

فاطی دوباره جیغ کشید و من قالب تهی کردم‌‌.‌

 

فاطی در ماشین را باز کرد تا پیاده شود که صدای قاطع‌اش توی ماشین پیچید:

_پیاده نشو تو… نترس سگی که واق میکنه گازه نمی‌گیره‌.‌

 

آنقدر مسلط و آرام گفته بود که انگار بهادر را مثل کف دست می‌شناخت.‌

 

قفل کمربندش را باز کرد و دستگیره‌ی در را کشید که به خودم آمدم‌.‌

 

نمی‌توانستم بگذارم او پیاده شود و برود.‌

نمی‌توانستم دلم را به واق واق کردن و گاز نگرفتن بهادر خوش کنم، تصویر سر و صورت پر از خونش جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت و نمی‌توانستم مثل او آرام باشم.‌‌

 

درست بود که هیکل و قامت او بزرگتر از بهادر بود اما رو در رویی با آن بهادرِ پر از عقده و حماقت، خطرناک بود‌.‌

 

یک پایش را از ماشین بیرون گذاشته بود که خودم را از فاصله‌ی میان دو صندلی جلو کشیدم، دستم را روی بازویش گذاشتم و تمام وجودِ پر از ترس و وحشتم را توی صدایم ریختم:‌

 

_زمان…‌‌

 

مکث کرد و بدنش زیر دستم بی حرکت ماند.‌

 

گریه‌ام گرفته بود:

_تو رو جون هر کی که دوست داری، جون مادربزرگت نرو، من از صبح دلشوره دارم، میدونم الان یه اتفاقی می‌افته.

 

بهادر که چند لحظه‌ای، نمی‌دانم در انتظار چه مکث کرده بود، با سرعت به طرف‌مان آمد و من آخرین تلاشم را برای منصرف شدن اویی که هنوز نصف بدنش بیرون از ماشین بود، کردم.‌

دستم را که مثل بید می‌لرزید از روی بازویش برداشتم و مقابل چشم‌هایش گرفتم و اشک ریزان با صدای بلند زار زدم:

_ببین دستم چطوره داره می‌لرزه؟ دارم غش می‌کنم بخدا تحمل ندارم.‌

 

بهادر رسیده بود به یک قدمی‌مان که در یک لحظه در را با شتاب بست، دستی را پایین داد، فرمان را چرخاند و از کنار بهادر رد شد.‌

 

وارد خیابان شد‌ و آن دیوانه‌ی قفل به دست را با سرعت پشت سر گذاشت.‌‌

 

نفسی کشیدم، عقب رفتم و بی‌جان روی صندلی رها شدم.‌

‌‌

#پ_۱۱۸

 

#پ_۱۱۹‌

سرم را چرخاندم و بی‌رمق رو به فاطی  پرسیدم:

_این چش شده بود؟ چرا اینجوری رَم کرد؟‌

 

حال فاطی دست کمی از من نداشت، صورتش خیس اشک بود، نفس‌زنان سرش را کنار سرم روی پشتیِ صندلی گذاشت و یک کلمه گفت:

_مفصله.‌

 

دیگر چیزی نگفتم، صورتم را برگرداندم و به روبرو نگاه کردم.‌

چشم‌هایم روی آینه‌ی جلو قفل شدند و منتظر ماندم تا نگاه از خیابان بگیرد و چشم‌های سپاس‌گزار و پر از تشکرم را ببیند؛‌

او اما حتی نیم نگاهی هم به آینه نمی‌انداخت، با خط کمرنگی میان ابروهایش مستقیم به خیابان زل زده بود و در سکوت رانندگی می‌کرد.‌

 

موبایل فاطی دوباره شروع به لرزیدن کرد، کم تحمل تشر زدم:

_اَه اینو خاموش کن.

فاطی برگشت از شیشه‌ی پشت به عقب نگاه کرد و بعد دکمه‌ی گوشی را فشرد و خاموشش کرد.‌

 

چند دقیقه‌ای به همان حال ولو شده روی صندلی مانده بودیم که فاطی گفت:

_لیلی؟‌

_ها؟

_حالا چیکار کنیم؟ چی بگیم بهشون؟‌

 

عادلانه نبود! ما تازه از یک مهلکه جان سالم به در برده بودیم و حالا جای آنکه یک گوشه بیفتیم و نفس راحتی بکشیم باید خودمان را برای راند بعدی آماده می‌کردیم.

 

خسته لب زدم:

_فاطی من دیگه نای فکر کردن و نقشه چیدن ندارم… به درک هر چی می‌خواد بشه، میگیم رفته بودیم یه دوری بزنیم.‌

 

نالید:

_تو این بارون؟ وای… نادر منو می‌کشه، بپرسه اون موقع که لیلی رو دیدم تو کجا بودی، چی بگم؟‌

 

یکهو از جا پریدم و اطرافم را نگاه کردم، چند خیابان به خانه مانده بود‌.‌

 

بعد از آن دردسری که برایش درست کرده بودیم واقعا دیگر روی حرف زدن نداشتم، ‌

اما چه کنم که مجبور بودم، ‌

خودم را کمی جلو کشیدم و رو به او که همچنان بی‌توجه به ما رانندگی می‌کرد گفتم:

_ببخشید می‌شه لطفا اگر سوپر مارکت دیدی یه لحظه وایسی؟‌

 

چشم‌هایش روی آینه نشست و سؤالی نگاهم کرد.‌

آن همه منتظر بودم تا نگاهم کند، اما چشم‌هایش را که دیدم خجالت‌زده چشم دزدیدم و گفتم:

_من به پسر عموم گفتم دارم میرم مغازه خرید کنم، نمیشه الان دست خالی برم.‌‌

 

یک باشه‌ی آرام زمزمه کرد و دو سه دقیقه‌‌ی بعد جلوی یک سوپر مارکت بزرگ توقف کرد.‌

 

خودم را به سمت در کشیدم که گفت:

_چی می‌خوای؟

یک لحظه ماندم چه بگویم، سریع دروغی سر هم کردم:

_همین چند تا خوراکی و هله هوله.‌

 

و تا در را باز کردم، او زودتر پیاده شد و گفت:

_بشین، می‌خرم خودم.

در را بست و زیر بارانی که دوباره شدت گرفته بود با سرعت به طرف مغازه رفت.‌

 

محکم توی پیشانی‌ام کوبیدم و با داد گفتم:

_گند بزنن به این شانس

فاطی از جا پریده نگاهم کرد:

_چیه؟

با اعصاب خُرد سرم را به صندلی جلویی تکیه دادم و گفتم:

_بابا من به نادر گفتم دارم می‌رم نوار بهداشتی بخرم، الان پفک و بسکوییت دستم بگیرم ببرم؟‌

 

فاطی که تند تند مشغول درآوردن کتش بود، یک لحظه دستش از حرکت ایستاد:

_نوار بهداشتی؟ به نادر؟

_مستقیم که نه، ولی غیر مستقیم حالیش کردم که یعنی من دارم می‌روم مغازه خیابون روبرویی واسه نوار بهداشتی.‌

 

در حالت عادی، محال بود بگذارم نادر حتی غیرمستقیم هم بفهمد که من مثلا می‌خواهم نوار بهداشتی بخرم اما در آن شرایط مجبور بودم طوری حرف بزنم که ذهنش را به آن سو بفرستم.‌

و در حالت عادی محال بود فاطی از چنین سوژه‌ای برای خندیدن بگذرد؛ اما آن لحظات حالی برای مسخره بازی نداشتیم.‌

 

پیراهن بلندش را هم از تنش بیرون کشید و من دست کردم کوله پشتی را از کنارم برداشتم، زیپش را باز کردم و مانتو و پالتویش را به دستش دادم.‌

 

همانطور که دکمه‌های مانتویش را می‌بست گفت:

_ولش کن، نادر که نمیاد تو کیفتو بگرده ببینه چی خریدی‌.

 

_اون که نه؛ ولی بقیه حتما می‌پرسن واسه چی از مغازه‌ی ولی‌خان گذشتم و رفتم مغازه خیابان روبرویی.

لباس‌هایش را گوله کرد، توی کوله پشتی چپاند و با پوزخند گفت:

_حالا ما کجای داستان‌مون درسته که اینجاش درست باشه؟ ببین زمان الان چی میخره بگو هوس فلان چیزو کردم مغازه ولی‌خان نداشت، نادر هم قطعا نگفته تو رفتی دنبال نوار بهداشتی.‌‌

 

فاطی چند لحظه‌ای ساکت ماند و بعد به یک باره بلند بلند زد زیر گریه‌.‌

هاج و واج نگاهش کردم، دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و صدایش زدم:

_فاطی؟ چته؟‌

 

میان گریه‌ به سرفه افتاد.

خودم به سمت داشبورد کشاندم و از توی جعبه‌ی دستمال کاغذی، چند دستمال بیرون آوردم و به دستش دادم.‌

تا فاطی آمد چیزی بگوید، در سمت راننده باز و او سوار شد.‌

بی حرف مشمای پر از خوراکی را روی کنسول مابین صندلی‌ها گذاشت. دستی بین موهای خیسش کشید، ماشین را روشن کرد و راه افتاد.‌

 

هر چه به خانه نزدیک‌تر می‌شدیم دلهره‌ام بیشتر می‌شد و وحشت با قدرت بیشتری به وجودم چنگ می‌زد.‌

 

دستم را روی صندلی سُراندم و روی دست فاطی که کنارش افتاده بود گذاشتم، دست من از شدت ترس سردِ سرد بود و دست او از شدت تب داغِ داغ.‌

 

پچ‌پچ کنان و بی‌حال گفت:

_مغزم فلج شده، هیچی به فکرم نمی‌رسه، لیلی اگه بابا بفهمه، هم اون میمیره، هم من.‌

 

نگاهی به پلاستیک خرید کردم و مثل خودش آهسته گفتم:

_همون حرف خودت، میگیم دنبال فلان چیز بودیم، هر کدوم‌مون رفته بودیم یه مغازه دنبالش، میگم اون موقع که نادر منو دید، تو رفته بودی مغازه روبرویی منم داشتم میومدم پیشت، به نادر هم که مستقیم نگفتم دارم میرم چی بخرم، اگه چیزی گفت حاشا می‌کنم.‌

 

فاطی که دوباره گریه‌اش گرفته بود گفت:

_مسخره‌س، باور نمی‌کنن‌.‌‌

‌خودم هم می‌دانستم این داستان بچه‌ی پنج‌ساله را هم نمی‌تواند گول بزند؛ اما چه می‌کردم‌؟ مغز من هم مثل خودش از کار افتاده بود.

 

آب دهانم را قورت دادم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:

_فاطی باید خودمونو برای هر چیزی آماده کنیم، حتی کتک…‌

 

صورتش را چرخاند و با چشم‌هایی که دو دو می‌زدند و در اشک شناور بودند نگاهم کرد.‌

 

انگار آن فاطی نترس و پر اعتمادبه‌نفس توی کتابخانه غیب شده بود و جایش یک بچه‌ی ترسان و لرزان نشسته بود.‌

نمی‌دانستم بهادر چه غلطی کرده اما فاطی که کنار من نشسته بود آن فاطی همیشگی نبود، خبری از آن فاطی که در چنین لحظه‌هایی هم محکم بود و دنبال راه‌حل می‌گشت نبود.‌

 

#پ_۱۲۰

 

‌داشتیم به خیابان‌مان نزدیک می‌شدیم، ‌

تکیه‌ام را از صندلی برداشتم و با صدایی شکننده که نتیجه ضربان بالا و بی‌امان قلبم بود گفتم:‌

_بی‌زحمت سر خیابون وایسا ما اونجا پیاده شیم.‌

 

گردنش را چند درجه به سمتم چرخاند و سرش را تکان داد.‌‌

 

چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شوم، اگر با این حال نزار می‌دیدنمان اوضاع بدتر می‌شد.‌

 

هنوز به سر خیابان که نرسیده بودیم که نفس آخرم میان سینه‌ام گره خورد و بالا نیامد.‌‌

 

فاطی ترسیده با صدای بلند گفت:

_یا خدا! بدبخت شدیم…‌

 

محمدجواد و عمو را از همان فاصله تشخیص داده بودیم.

محمدجواد با گوشی‌اش مشغول حرف زدن بود و عمو چتر به دست عرض خیابان را قدم رو می‌رفت.‌‌

 

سرعت ماشین را پایین آورد و ترمز کرد.‌

از توی آینه مرا نگاه کرد و گفت:

_چیکار کنم؟‌‌

 

نمی‌دانستم، واقعا نمی‌دانستم باید چه کنیم!.

 

مثل سگ ترسیده و مثل خر در گِل گیر کرده بودیم.‌

 

اوضاع خیلی وخیم‌تر از آنی بود که فکر می‌کردیم، یکهو تمام آن بهانه‌ها و حرف‌هایی که با فاطی زده بودیم پوچ و بیهوده به نظر رسیدند.‌

مگر می‌شد سر یکی مثل محمدجواد را با آن حرف‌های صد من یه غاز و مسخره شیره مالید؟!‌

 

اما چاره چه بود؟ هر چه دیرتر خودمان را نشان می‌دادیم، چاهی که کنده بودیم عمیق‌تر می‌شد.‌‌

 

با این که فاصله‌مان کم نبود و احتمال دیده شدنمان پایین بود اما دیگر توان ریسک کردن نداشتم.‌‌

 

رو به او که همچنان منتظر تصمیم ما بود گفتم:

_میشه یه کم دنده عقب بری بتونیم پیاده شیم؟ می‌ترسم یهو ببینن.‌‌

 

به پهلو چرخید و نگاهمان کرد.

 

_می‌خواین چی بگین بهشون؟

مستأصل نفسی کشیدم و گفتم:

_نمی‌دونم، یه چیزی می‌گیم دیگه.‌

 

کمی برای گفتن حرف بعدی‌اش تعلل کرد:

_زیادی حساسن؟ منظورم اینه که یعنی الان ممکنه واکنش خیلی ناجوری شون بدن؟‌

 

خجالت کشیدم،سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.‌‌

 

او برای این که ما را معذب نکند اسمش را گذاشته بود حساس بودن؛ اما بی انصافی بود اسم چیزی که ما را آنطور از برگشت به خانه‌ای که باید جای امن و پناهگاه‌مان می‌بود به وحشت انداخته بود، حساسیت می‌گذاشتیم.‌

 

سکوت مرا که دید، برگشت به روبرو خیره شد.

چند ثانیه‌ای فکر کرد و بعد فرمان را چرخاند

و در حالی که منتظر بودم دنده عقب برود، رو به جلو حرکت کرد و گفت:

_بشینید کف ماشین‌‌.‌

 

من و فاطی همزمان همدیگر را نگاه کردیم و گیج پرسیدم:

_چی؟‌‌

 

این بار بلند‌تر گفت:

_بشین کف ماشین می‌گم‌.‌

 

داشتیم به عمو و محمد جواد نزدیک می‌شدیم، فوری خودمان را پایین کشیدیم، کف ماشین نشستیم و سرمان را روی صندلی‌ها گذاشتیم.

 

با سرعت از کنار آنها گذشت، وارد خیابان‌ شد و لحظاتی بعد جلوی در خانه‌ی گلستان خانم توقف کرد.‌

 

او پیاده شد و مشغول باز کردن در خانه شد و من یواشکی از شیشه‌ی عقب، به کوچه و خیابان سرک کشیدم و از دیدن مادر و زن عمو و راحله که از کوچه خارج می‌شدند خوف کردم.‌

کل اهالی خانه را توی آن باران نگران و در به در کوچه و خیابان کرده بودیم.‌‌

آن هم برای چه؟ برای که؟ برای یک دیوانه‌ی بی‌ارزش مثل بهادر.‌‌

 

#پ_۱۲۱‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 164

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
2 روز قبل

خاک بر سر فاطی زده چشم بازار و کور کرده با این دوست پسر پیدا کردنش طرف رسما روانیه.

باران
3 روز قبل

خسته نباشی گلم این پارت عالی بود

ریحانا
3 روز قبل

واااای خدا
بخدا من دارم از حال میرم.خدایی یاد دوران خودمون میوفتم دیوونه میشم .یعنی تا این قسمت از رمان رد بشه من دو سه تا سکته رو رد کردم
مرسی ندا جون.
میگم بچه ها به نظرتون زشته الان بگیم ندا جووووون یه پارت دیگه؟!

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط ریحانا
delaram Arsham
3 روز قبل

خیلی عاااالی بود ندا جون مرسی
ی پارت دیگه 🙈

...
3 روز قبل

وای خداا مرسی ندا خانومم
یه پارت دیگه تروخدااا

Mohadeseh
3 روز قبل

روزی دوتا پارت لطفا

خواننده رمان
3 روز قبل

حتما زمان میخواد بگن خونه گلستان خانم بودن ممنون ندا جان💞

کسی که زمان روش کراش داره
3 روز قبل

واییببببیییییی زمان عاشقتمممممممم
باز پارتتتت تلوخوددااااااا

maryam
3 روز قبل

انگار دارم لحظه لحظه اش رو زندگی میکنم.
اون موقع دوست پسری هم نبود ،بابت دیر اومدن از مدرسه باید هزارتا جواب میدادیم

هانا
3 روز قبل

عالی بود نداجون تشکر فراوان🥰

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x