رمان یک رؤیای کوتاه پارت ۳۱

‌شانه بالا انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه رفتم، کنار ایستادم تا بچه‌ها که چهارتایی به دنبال همدیگر قطار شده و هر کدام دو شیرینی در دستانشان داشتند بیرون بیایند.‌

 

کل خانم‌ها، به جزء بی‌بی که توی هال، کنار بخاری چرت می‌زد، توی آشپزخانه جمع شده و تازه انگار که سر شب باشد صحبت‌هایشان گل انداخته بود.‌از بین راحله و مریم که دو طرف ورودی آشپزخانه نشسته بودند رد شدم، به سمت اجاق رفتم و غر زنان گفتم:

_بابا یکی‌تون دختر می‌آورد محض رضای خدا، چیه اینا انگار یه گله‌ گرگن‌.‌

 

مرجان، زن رضا که تکیه داده به در یخچال نشسته بود دستی رو شکم تختش کشید و گفت:

_ایشالا خودم اولین نوه‌ی دخترو به جمع اضافه می‌کنم.

 

همه شروع کردن به ایشالا و ماشالا گفتن برای جنین دو ماهه‌ی مرجان که هنوز جنسیتش معلوم نبود.

 

زن عمو با امیدواری گفت:

_ایشالا به همین زودیا قسمت نادر هم بشه.

 

ملیحه با شوخی و طعنه گفت:

_نادر بچه‌دار بشه یا نشه به حال ما که فرقی نداره، سالی یه بار که بیشتر قرار نیست بچه‌شو ببینیم.‌‌

 

زن نادر اخلاق‌های نسبتا خاصی داشت، با ما نمی‌جوشید و علاقه‌ای به حضور در جمع‌هایمان نداشت.‌

کم پیش می‌آمد که پنج‌شنبه‌ها همراه نادر بیاید، ترجیح می‌داد آخر هفته‌ها را خانه‌ی پدر خودش بگذراند.

اوایل همیشه با نادر سر این موضوع دعوا داشتند اما نادر آنقدر دوستش داشت که خودش هم کم‌کم به سمت خانواده‌ی زنش جذب شده و رفت و آمدش به خانه‌ی پدری را به همان پنج‌شنبه‌های یکی در میان محدود کرده بود.

اما به قول فاطی خوب بلد بود نادر را راضی نگه دارد، هر چند وقت یک‌بار خانواده‌ی عمو را دعوت می‌کرد خانه‌اش و یک ناهار مفصل برایشان تدارک می‌دید و دهان نادر را می‌بست.

 

برخلاف بقیه من یک جورهایی از او خوشم می‌آمد، از این که زیر بار حرف نادر نرفته و خواسته‌ی خودش را به کرسی نشانده بود کیف می‌کردم‌.‌‌

‌‌

 

#پ_۱۲۶#پ_۱۲۷‌

تفاله‌های فلاسک را در سبد سینک خالی کردم و در جواب ملیحه گفتم:

_تو اگه خیلی به بچه علاقه داری، همین چهارتا رو جمع کن، بچه نادر پیش‌کش‌.‌

 

ملیحه همانطور که استکان‌ها را آب می‌کشید برایم دهان کج کرد:

_تو چرا همیشه فامیل عروسی و دشمن داماد؟‌‌

 

سیما، زن سعید خندید و گفت:

_من همیشه می‌گم خدا به داد شوهر لیلی برسه با این همه شاخ و شونه کشیدن و ضد مرد بودنش.

 

خندیدم:

_من کجا ضد مردم؟‌‌

 

مرجان سرش را بالا انداخت و با اطمینان گفت:

_بذار اونی که دلشو میبره بیاد سر راهش، بعدشو هم می‌بینیم … همیشه اینایی که قبلِ ازدواج مثل گرگ چنگ و دندون نشون میدن، عاشق که میشن از همه رام‌تر میشن‌.‌

 

ته دلم یک جوری شد، نفسی کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم:

_هرگز! من هر وقت، هر کسی پا رو دمم بذاره طرفو تیکه پاره می‌کنم، حالا هر کی می‌خواد باشه.‌

مرجان با همان لبخند مطمئنش گفت:

_باشه حالا سر فرصت خواهیم دید… منم قبل از رضا از این حرفا زیاد می‌زدم.‌

 

راحله از میان درگاه آشپزخانه با مهر نگاهم کرد و گفت:

_لیلی رو به کس کسونش نمیدیم، به کسی نمیدیم که بخواد پا بذاره رو دمش‌، به کسی میدیم که مثل برگ گل نازشو بکشه.‌

 

مرجان سوت آرامی کشید:

_کی میره این همه راهو؟‌‌

 

ناغافل عطسه‌ای زدم و جمع خندید.‌

 

مریم خندان گفت:

_ صبر اومد پس یعنی قراره طرف حسابی به پر و پاش بپیچه!‌

 

بالافاصله حرف مریم تمام نشده عطسه‌ی بعدی هم آمد.‌

 

دوباره جمع زد زیر خنده، این بار راحله گفت:

_دو تا شد پس یعنی خیره همون حرف من میشه.‌

 

ملیحه آخرین استکان را در آبچکان گذاشت و گفت:

_الکی عطسه‌های اینو تحلیل نکنید، معلومه سرما رو خورده.‌‌

 

نگاهش کردم و با حرص گفتم:

_به‌خاطر توی پرروئه، چترمو برای چی برداشتی بردی؟‌‌

 

کاسه‌ی آبی روی کف‌های اطراف سینک ریخت و گفت:

_چتر تو؟ کی گفته چتر توئه؟‌

نیشگون بی‌آزاری از بازویش گرفتم:

_خودم گفتم، همون روز که بابا خریدش اول از همه گفتم مال منه.‌‌

 

بابا پارسال سر راه از یک دستفروشی چتر سبز تیره‌ای خریده بود که وقتی باران رویش می‌نشست، طرحش از ساده به گل‌دار تغییر می‌کرد و من عاشق آن بودم.

بابا در جواب گله‌ی همیشگی مادر از خریدهای اعضای خانه، ساده و راحت گفته بود: «دیدم قشنگه گفتم برای دخترا بخرمش»‌

 

ملیحه توی اتاق بود و من سریع آن را برای خودم برداشته بودم اما ملیحه هیچ وقت مالکیت مرا به رسمیت نشناخته بود و هر وقت میلش می‌کشید آن را برمی‌داشت.‌‌

 

جوابم را نداد و بی‌اهمیت به کارش ادامه داد.

پرسیدم:

_حالا رفته بودی خونه مریم چیکار؟ ‌

_مریم بیرون یه کارایی داشت، گفت باهاش برم‌

کنجکاو شدم:

_چیکار؟ خرید؟‌

لبخند زد و با چشم و ابرویش عشوه‌ای آمد:

_حالا می‌فهمی خودت.‌

_وا! بگو دیگه‌

به جمع اشاره کرد:

_حالا خلوت شد می‌گم.‌‌

 

در کتری را برداشتم، آب داشت قل قل می‌کرد، شعله‌ی اجاق را خاموش کردم.

 

‌صدای فاطی سرم را به طرف در آشپزخانه برگرداند:

_مامان من خیلی خستمه دیگه، میرم بخوابم‌

زن عمو به چهره‌ی کسل فاطی نگاه کرد و گفت:

_بیا ببینم تبت اومده پایین؟

فاطی همانطور تکیه داده به در ماند و از جایش تکان نخورد:

_آره بهترم

آب جوش را در فلاسک ریختم و گفتم:

_آره زن عمو دست گذاشتم، خوبه‌.‌

 

زن عمو مردد گفت:

_آخه تنهایی؟ همینجا‌ها دراز بکش می‌ریم یه نیم ساعت دیگه.‌

 

فلاسک به دست ایستادم و رو به مادر گفتم:

_مامان من امشب خونه عمو بخوابم؟‌

می‌دانستم مادر خیلی خوشش نمی‌آید اما از قصد توی جمع گفته بودم که نتواند مخالفتی کند.

باید با فاطی حرف می‌زدم.‌‌

مادر با نگاهی که خوب معنی‌اش را می‌دانستم گفت:

_حالا برید اونور چیکار؟ هر دو تون همینجا بخوابید خب‌.‌

 

به سمت در آشپزخانه رفتم و بی‌حواس گفتم:

_با این همه سر و صدا؟ اتاق خودم هم که بخاری نداره‌ یخ می‌زنیم.‌‌

مریم خندید:

_ببخشید مزاحم شدیم، یه کم دیگه زحمتو کم می‌کنیم.‌

‌‌

مادر به من چشم غره رفت و رو به عروس‌های عمو حرف نا به جای مرا رفع و رجوع کرد.

 

فاطی با خواهش به مادر نگاه کرد:

_اینور و اونور چه فرقی داره زن عمو، بذار بریم دیگه.

 

مادر رضایتش را با سکوتش اعلام کرد.

 

زن عمو گفت:

_بی‌بی رو هم بیدار کنید با خودتون ببرید، سرجاش نخوابه تا ده روز می‌ناله‌.‌‌

 

فلاسک چای را توی اتاق پسرها گذاشته،‌

شال و کلاه کرده، بالشم را که بدون آن خوابم نمی‌برد زیر بغل زدم و برای رفتن آماده شدم.

 

فاطی بالای سر بی‌بی ایستاد و صدایش زد:

_بی‌بی… بی‌بی بیدار شو بریم خونه‌

بی‌بی سریع چشم‌هایش را باز کرد و گفت:

_بیدارم مادر‌‌

 

خنده‌ام گرفت، نمی‌دانم چرا بی‌بی همیشه حتی اگر در خواب هفت پادشاه هم می‌بود، اصرار داشت که بیدار است!‌

 

جلو رفتم بالش را دست فاطی دادم و کمک کردم بی‌بی سر پا شود،‌.

 

عمو محمود کتش را از روی پشتی برداشت و دستم داد تا تن بی‌بی کنم.‌

بی‌بی همانطور خواب‌آلود در حالی که اصرار داشت سرحال است با همه خداحافظی کرد و سه تایی با هم راهی خانه‌ی عمو شدیم.‌‌

 

بی‌بی را در اتاقش خواباندیم و آمدیم توی اتاق فاطی.‌‌

 

خودم از روی کمدِ اتاق عمو و زن عمو یک دست تشک و رختخواب برداشتم و کنار تشک فاطی پهن کردم و بعد هر دو خزیدیم زیر پتو‌ها و رو به هم دراز کشیدیم.‌

نگاهش کردم و گفتم:

_چی شده بود فاطی؟ چرا دعواتون شد؟

 

چند لحظه‌ای همانطور ماند بعد چانه‌اش لرزید و  قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد.‌‌

 

نگران دستم را روی دستش گذاشتم:

_فاطی؟ ‌

دماغش را بالا کشید و غمگین و پر بغض گفت:

_بهادر بهم خیانت کرده‌

صورتم در هم رفت و ابروهایم بالا پرید!‌

بلند شدم نشستم.‌

خنده‌ی عصبی‌ام دست خودم نبود:

_چیکار کرده؟

دو دستش را توی موهایش فرو برد و کشیدشان:

_مطمئنِ مطمئن نیستم ولی…

حرفش را ادامه نداد، با پا به پایش زدم:

_ولی چی؟ از کجا فهمیدی؟

#پ_۱۲۸‌

‌‌از جایش بلند شد، در اتاق را بست بعد کنارم نشست و از اول شروع کرد:

_من رسیدم کافه، همه چی رو آماده کردم یه ربع بعدش هم بهادر اومد… غافلگیر شد، خیلی هم خوشحال شد، همه چی خوب بود… گفتیم خندیدیم، از هدیه‌هاش هم خوشش اومد..‌ بعد من گفتم دیگه کم کم آماده‌ی رفتن بشیم که دیرم نشه.‌

 

آه سنگینی کشید و ادامه داد:

_یهو شروع کرد بهونه گرفتن که تو روز تولد منم داری می‌پیچونی که زود بری، یه امروز بیشتر پیشم باش و فلان و بهمان… گفتم بخدا سر ساعت باید برم، لیلی منتظرمه نمیشه دیر کنم، گفت ساعت چند باید اونجا باشی گفتم هفت و نیم، گفت هنوز یه کم وقت داریم، بریم بیرون بچرخیم… هم استرس داشتم دیر بشه هم استرس داشتم کسی ببینه ولی گفتم روز تولدش باهاش یه کم راه بیام.. رفتیم بیرون، همینطور داشتیم با ماشین چرخ می‌زدیم، آهنگ گوش می‌دادیم دیدم کم کم داره از مسیر خونه دور می‌شه، گفتم بهادر اینطرفی نرو راهمون دور میشه سر موقع نمی‌رسم.‌

 

چند سرفه‌ی پشت هم بین حرف‌هایش وقفه انداخت.‌

 

خودش را به بالای تشکش کشید و لیوان آب کنار قرص‌هایش را برداشت و سر کشید.‌‌

 

همانطور منتظر و بی‌تحمل نگاهش می‌کردم‌‌.‌‌

 

سرفه‌اش که آرام شد گفت:

_به حرفم محل نذاشت، دیدم هی داره دورتر می‌شه، حس کردم یه جای خاصی مدنظرشه اما هر چی می‌پرسیدم شوخی شوخی رد می‌کرد، دیگه بار آخر صدام بلند شد، گفتم کجا داری میری؟! برگشت گفت دارم میرم خونه‌م!‌

 

نفسم حبس شد، نکند آن فکرهای وحشتناک توی سرم واقعا اتفاق افتاده بودند!‌

 

_اینو که گفت اصلا شوکه شدم، گفتم من دارم بهت می‌گم دیرم شده تو داری میری خونه؟… گفت بریم خونه یه نیم ساعت بشینیم حرف بزنیم خودم یه فکری واسه دیر کردنت می‌کنم.‌

قطره اشک درشتی روی گونه‌اش افتاد، خودم را جلو کشیدم و دست‌هایش را گرفتم.‌

_دیگه داشتم عصبی می‌شدم گفتم ما دو سه ساعته داریم حرف می‌زنیم، بریم خونه حرف چی بزنیم؟ دنبال چی هستی؟ منظورت چیه؟… بعد ‌‌

 

مکث کرد، بی طاقت گفتم:‌

 

_بعد چی؟ ‌

_یهو اونم عصبانی شد گفت آره منظورم دقیقا همون چیزیه که تو فکرته اما خودتو میزنی به اون راه، شش ماهه باهات راه اومدم دیگه تحمل ندارم.‌

 

دستم را روی دهانم گذاشتم و با چشم‌هایی که دیگر از شدت تعجب گردتر نمی‌شدند به فاطی زل زدم!‌‌

 

فاطی ناباوری مرا نگاه کرد و گفت:

_منم بدتر از الان تو شدم، اصلا باورم نمی‌شد بهادر داره اینطوری وقیحانه باهام حرف میزنه، حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم جوابشو بدم..‌. قیافه‌ی منو که دید فهمید تند رفته یهو شروع کرد قربون صدقه رفتن که من از بس دوسِت دارم دیگه تحمل دوریتو ندارم و از این حرفا… منم دیگه هیچی بهش نگفتم، فقط یه جمله گفتم همین الان منو ببر خونه‌مون… اونم اصلا اهمیتی به حرف من نداد فقط هی داشت مزخرف میبافت بهم… برگشت بهم گفت من پیراهن و شلوار نمی‌خوام من واسه هدیه تولدم یه چیز دیگه ازت می‌خوام.‌‌

 

حالم بهم خورد! دلم می‌خواست آن لحظه بهادر جلوی دستم بود تا با تمام نفرتم چشم‌هایش را از کاسه درمی‌آوردم.‌

 

اشک‌هایش سرازیر شدند و با صدای گرفته گفت:

_خیلی دلم شکست لیلی، خیلی..‌. گفتم خدایا من این همه خودمو به آب آتیش زدم، این همه خطر کردم که واسه تولدش خوشحالش کنم، بعد الان داره اینطوری بهم میگه‌.

 

خودم را جلو کشیدم، دست‌هایم را دو طرف صورتش گذاشتم و اشک‌هایش را پاک کردم:

_گریه نکن فاطی، خدا لعنتش کنه

برخلاف دلداری‌ام گریه‌اش شدیدتر شد:

_اینو که گفت خیلی حالم بد شد، خیلی بهم ریختم یهو دهنمو باز کردم هر چی دق و دلی داشتم سرش خالی کردم.‌‌

 

دوباره اشک‌هایش را پاک کردم و با بغض گفتم:

_خوب کردی قربونت برم، خوب کردی، گریه نکن منم الان گریه‌م می‌گیره بخدا‌‌

 

آب دهانش را قورت داد و گفت:

_اونم دیگه شروع کرد، همینطور داشتیم حرف بار هم می‌کردیم، یهو برگشت گفت من بخوام صد تا بهتر از تو برام ریخته، اگه منت تو رو میکشم چون دوسِت دارم وگرنه کافیه الان به یکی‌شون پیام بدم بعد گوشی‌شو برداشت به یکی پیام داد‌.

 

#پ_۱۲۹‌

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دود غلیظ
دانلود رمان دود غلیظ به صورت pdf کامل از سیدرویا سجادی و بهارصدیقی زاده

    خلاصه دانلود رمان دود غلیظ : داستان روایتگر زندگی دختر به اسم نفس است دختری مظلوم و ارومی که هیشکی پشتش نیست..به عبارتی ساده تر “تنها” ..دختری که حتی دستای حمایت گر پدرو مادرش پشتش نبود..دختری که همدمش اتاق سرد و تاریکش شده بود..دختری که تو عمق تنهایی و سیاهی پیش رفته بود.. این دختر خواهری بزرگتر به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهدخت به صورت pdf کامل از منصوره کمالزاده

        خلاصه رمان :   داستان به تخت رسیدن شاهدخت زمانی آغاز می شود که وصیتی بزرگ به او می رسد. وصیت از جانب مردی که هرگز او را ندیده ولی خون او در رگ هایش جاری است. دخترک هفده ساله ی یک شهرستان دور افتاده و کوچک، مالک یک کارخانه ی بزرگ ترمه بافی از بهترین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کسی که زمان روش کراش داره
2 روز قبل

ندا جون سر لج افتاده 😭😭
اخه چرا پس فروا دوتا پارت تکراری 😭
خب یکی ۳۳ اون یکی ۳۴ چیمیشهههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نداااااااااااااا جون تروخدا

delaram Arsham
2 روز قبل

یه پارت دیگه ندا جان 🤗🤗

خواننده رمان
2 روز قبل

خوب شد فاطی از بهادر زده شده فقط کنجکاوم که کادوهای گرون قیمت فاطی رو برداشته یا نه
ندا جون یه پارت دیگه نمیذاری🙏🥰

کسی که زمان روش کراش داره
2 روز قبل

تررروووخدااااااا
یه پارت دیگه ندا جون تروووخداااااا😭😭😭😭😭

delaram Arsham
2 روز قبل

چقد ما گنا داریم از دست این 🤕

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط [email protected]
کسی که زمان روش کراش داره
2 روز قبل
پاسخ به  delaram Arsham

وای نگو بیشتر لجش میگیره 😭😭😂

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x