زیر پتو جمع شده بود و سعی میکرد صدای گریهاش را خفه کند اما لرزش شانهها و خس خس نفسهایش نمیگذاشت.
دلم گرفت، طاقت ناراحتیاش را نداشتم.
خودم را جلو کشیدم و از روی پتو بغلش کردم:
_فاطی جونم؟
کمی تکان خورد و میان گریه گفت:
_بیدارت کردم؟
دستم را روی پشتش کشیدم و غمزده گفتم:
_نخوابیده بودم، میدونستم الان میخوای بشینی به گریه کردن… مگه نگفتی اگه اعتراف کنم گریه نمیکنی؟
هنوز زیر پتو پنهان بود، بغضآلود گفت:
_دست خودم نیست، هی میخوام یادم بره، تا چشمامو میبندم میاد تو مغزم.
پتو را آرام از رویش کنار زدم، چرخید، نگاهم کرد و اشکریزان گفت:
_لیلی من خیلی سختمه بیخیالش بشم...اصلا… اصلا فکر نکنم بتونم!
اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
_پیام داده؟
سرش را بالا انداخت:
_نه، فقط تا ساعت ده و نیم سه بار زنگ زده.
سعی کردم خشمم از بهادر را بفرستم پی نخود سیاه و چراغ درک و دلسوزیام را روشن کنم:
_خیلی خب، حالا امشبو بخواب، یه کم به مغزت استراحت بده، تا فردا ببینیم چی میشه، بشینیم درست و حسابی دربارهش حرف بزنیم… الان مغزمون خستهس کار نمیکنه.
بیحرف نگاهم کرد.
به گوشی توی دستش اشاره کردم:
_اگه لازمش نداری، خاموشش کن بذارمش سرجاش.
صفحهاش را روشن کرد و نگاهی به آن انداخت، بعد دکمهاش را فشار داد و خاموشش کرد.
بلند شدم در کمد را باز کردم، گوشی را توی یکی از جعبههای کوچک مربعی شکلِ ته کمد گذاشتم، کیف دستی و چند جعبهی دیگر روی آن چیدم، با کلید در کمد را قفل کردم و کلید را توی جیب مانتویش که به چوب لباسی آویزان بود انداختم.
برگشتم سرجایم. فاطی هنوز داشت ریز ریز گریه میکرد.
خواستم دلداریاش دهم و حواسش را پرت کنم تا گریههایش را تمام کند؛
اما بعد فکر کردم شاید اصلا گریه کردن برایش بهتر باشد، نمیشد که به زور روی اشکها و احساساتش درپوش میگذاشتم و دستم را سفت روی آن نگه میداشتم.
شاید همین گریهها میشدند مرهمش و سنگینی قلبش را سبکتر میکردند.
در سکوت موهایش را نوازش کردم.
کمی که گذشت و آرامتر شد، گفت:
_لیلی؟
_جونم
_برام میخونی؟
این یکی استعدادم برخلاف حفظ اعداد، چیزی بود که همیشه از بابتش خُرّم و از خدا چه پنهان که کمی هم مغرور بودم.
مادر و حسین و محمدجواد تنها کسانی بودند که خوش آوایی مرا خوش نداشتند و میدانستم همیشه ترس آن را دارند که نکند من هم مثل دختر آقای سمیعی یاغی بشوم و صدایم را شهرهی شهر کنم!
اما بقیهی خانواده آوازم را دوست داشتند، مخصوصا بابا که هر از گاهی توی جمعی که نامحرم نبود میگفت «لیلی بابا یه چی بخون»
بابا بنان دوست داشت و من برایش ای الههی ناز میخواندم.
مسعود اما میگفت شاد بخوان و خودش با قابلمه دم میگرفت و موسیقیِ پس زمینهی صدایم میشد.
نگاهش کردم و گفتم:
_چشم! چی بخونم؟
صدایش بیحال بود:
_مث تموم عالم…
مخالفت کردم:
_این نه
_جون من! همینو دلم میخواد بشنوم…
_…ـ
_بخون دیگه
صدایم را صاف کردم و طوری که مزاحم خواب بیبی نشوم خواندم:
مثل تموم عالم
حال منم خرابه
خرابه خرابه
مثل تموم بختا
بخت منم تو خوابه
تو خوابه تو خوابه
سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره
نداره نداره
طاقت این که پیشش گریه کنم نداره
نداره نداره
حالی واسم نمونده
دنیا برام سرابه
داد میزنم که ساقی میخونه بی شرابه…
#پ_۱۳۴
#پ_۱۳۵
چشمهایم را به زور باز کردم، دلم خواب بیشتر میخواست اما مگر زن عمو میگذاشت!
از صبح چند بار آمده بود بالای سرمان و هی امتحان نداشتهی فردایمان را یادآوری میکرد.
زن عمو گمان میکرد امتحانمان خیلی مهم است که پنجشنبهاش را رفتهایم کتابخانه، پس حتما جمعهاش را هم باید درس بخوانیم.
ساعتم را از کنار بالش برداشتم و با یک چشم نگاهش کردم،نزدیک یازده بود.
چند دقیقهای همانطور توی رختخواب ماندم تا مغزم بالا بیاید.
فاطی سرش را از زیر پتو بیرون آورد و خوابآلود گفت:
_ساعت چنده؟
_یازده، پاشو تا مامانت شیلنگ آبو نیاورده بالا سرمون.
صورتش درهم رفت:
_اَه کی حال درس خوندن داره؟ مگه ولم میکنه حالا.
کش و قوسی به بدنم دادم، قلنج گردنم را شکاندم، موهایم را بالای سرم بستم و بلند شدم.
تشک و پتویم را جمع کرده و بردم سرجایش گذاشتم.
فاطی هنوز میان رختخواب ولو بود، مانتو و شالم را از روی چوب لباسی برداشتم، بالشم را زیر بغل زدم و گفتم:
_فاطی من دارم میرم خونه ببینم چه خبره، صبحونهتو خوردی تونستی از دست زن عمو در بری بیا اونور.
میدانستم حسین و زن و بچهاش شب را خانهی خودمان خوابیدهاند، هر وقت شبنشینیهایمان طول میکشید، مادر نمیگذاشت دیر وقت به شهرک برگردند، شب نگهشان میداشت.
با وضعیت راحله و ماندن حسین مطمئن بودم اوضاع خانه آرام نیست، شبِ قبل میان آن همه مهمان و شلوغی جایی برای بحث و دعوا نبود و همهی حرفهای نگفته به صبح موکول شده بود.
در حیاط را مسعود برایم باز کرد، اخمهایش در هم بود اما صدایی از داخل نمیآمد.
به لباس راحتیاش نگاه کردم:
_نرفتی آژانس؟
سرش را بالا انداخت و داخل رفت، در حیاط را بستم و پشت سرش وارد هال شدم.
هر کسی یک گوشه ساکت نشسته و فضا زیادی سنگین بود.
پدر و حسین کنار بخاری نشسته و حسین سر به زیر تسبیح سیاه رنگش را تند تند میچرخاند.
محمدجواد سرپا میان چهارچوب اتاقش ایستاده بود و مادر و راحله و ملیحه و زن حسین هم کنار همدیگر، روبروی پدر و حسین نشسته و به دیوار زیر تاقچه تکیه داده بودند.
حتی پسربزرگ حسین هم بیصدا توی بغل مادرش لم داده بود.
کنار ملیحه نشستم و با اشارهی چشم و ابرو پرسیدم:
_چی شده؟
سرش را طوری تکان داد که یعنی اوضاع خراب است!
آهسته گفتم:
_چه خبره؟
دهانش را نزدیک گوشم آورد:
_راحله میگه میخوام فردا برم دادگاه واسه طلاق.
با چشمهای گرد شده به راحله نگاه کردم.
بدون اشک و آه با چهرهای جدی کنار مادر نشسته بود.
دوباره پچپچ کرد:
_میگه میخوام مهرمو بذارم اجرا.
هر لحظه متعجبتر میشدم، راحله جدی جدی یک تصمیم مهم گرفته بود؟!
صدایش را پایینتر آورد:
_حسین و جواد دعواشون شد، بابا نبود همو میزدن.
حسین بود که دوباره شروع کرد:
_وقتی بزرگتر کوچیکتری گم بشه نتیجهش همین میشه که هر کی واسه خودش تصمیم احمقانه بگیره و جفتک بندازه.
محمدجواد پوزخند صداداری زد و با صدایی که سعی میکرد پایین نگهاش دارد گفت:
_بیا! بعد میگن چرا عصبی میشی.
و با طعنه و کنایه ادامه داد:
_آخه بزرگ! دانا! فرزند ارشد! الان اینکه راحله برگرده خونه اون الاغ و خوار بشه تصمیم عاقلانهس؟ بزرگی اینه که به خواهرت بگی دهنشو ببنده و بذاره شوهر الدنگش هر غلطی خواست بکنه؟
مادر با سرزنش محمدجواد را صدا کرد:
_جواد...
و به پروین، زن حسین که سرش را پایین انداخته و با لبهی چادر گلدارش بازی میکرد، اشاره کرد.
حسین سرش را با تأسف تکان داد:
_به کی میگی مادر؟ این شعور این چیزا رو داره؟
محمدجواد بی اهمیت دستش را در هوا پرت کرد رو به پروین گفت:
_زن داداش خودت پسرعموتو بهتر از ما میشناسی، میدونی که هر چی من میگم لایقشه، تازه کمم هست.
پروین نیم نگاهی به محمدجواد انداخت و هیچ نگفت.
حسین برافروخته و ناراحت گفت:
_من میگم اگه میخواد حرف طلاق بیاد وسط، بذار اول اونا حرفشو بزنن،نه که هول هولکی بپری مهریه بذاری اجرا که فردا پشتمون حرف بندازن
اینا مال خورن... اون هر چی که هست میخواد باهات زندگی کنه، مرده ولی اسم طلاق نمیاره، تو که زنی جای اینکه زندگیتو حفظ کنی شب میخوابی صبح پا میشی میگی طلاق؟
کاش یک نفر میزد توی دهان حسین تا خفه میشد؛ اما نه کسی تو دهانش زد و نه کسی حرفی زد.
از سکوت جمع حرصی شدم و خواستم خودم را دخالت دهم که راحله زودتر از من به حرف آمد و رو به حسین گفت:
_تو میدونی که اون حرف از طلاق نزده؟
حسین کمی جا خورد اما به خودش آمد و گفت:
_اون روز که به من زنگ زد حرف زدیم حتی سختش بود اسم جداییو به زبون بیاره.
راحله لبش را جوید و عصبی گفت:
_اما اون روزی که اومد دنبال من و رفتیم حرف زدیم خیلی آسون سه چهار بار تو حرفاش اسم طلاقو آورد.
همگی زل زده بودیم به راحله اما او همچنان طرف صحبتش حسین بود:
_میدونی چی میخواست؟ تو چشام زل زد و گفت اگه میخوای راحت طلاقت بدم باید مهریهتو ببخشی.
مادر محکم روی پایش کوبید و محمدجواد و مسعود حمید را به فحش بستند.
پدر صبورانه به حرفهای راحله گوش میداد و حرفی نمیزد.
راحله با صدایی که داشت از زور بغض میلرزید گفت:
_من تا اون روز حتی فکر مهریه هم به ذهنم خطور نکرده بود، با خودم میگفتم طلاق بگیرم بدون پول و بدون هیچی کجا برم، چیکار کنم؟ اما… اما حالا که خودش سر کلافو داده دستم کوتاه نمیام، چه طلاق بگیرم چه تا آخر عمر یک لنگ پا بمونم و طلاقم نده مهریهمو تا قرون آخر ازش میگیرم، هر کی هم هر چی میخواد پشتم بگه… این همه سوختم و ساختم تا حرف پشتم نباشه آخرش چی نصیبم شد؟
دو قطره اشک همزمان روی گونههایش افتاد:
_صبح بهم پیام داده تصمیمتو گرفتی؟… آره داداش تو راست میگی، من زنم و باید زندگیمو حفظ کنم، اما تو کجا بودی که دست و پا زدن منو ببینی؟ اگه این همه سال هیچی نگفتم از سر دلخوشیم نبود، هشت ساله دارم خون دل میخورم، هشت ساله که اجازهی آب خوردنم هم دست خودم نیست، من واسه یه بیرون رفتن ساده با خواهرام باید مثل دزدا از خونه خودم میزدم بیرون، باید کفشامو تو راهپله درمیاوردم یواشکی میرفتم میومدم یه وقت مادرش خبردار نشه خم به ابروش بیاد بره اون بیغیرتو پُر کنه.
جمع متأثر و ناراحت از حرفهای راحله در سکوت بود.
مادر داشت پا به پای راحله اشک میریخت و من همانطور که تند تند بغضم را قورت میدادم بلند شدم و لیوان آبی از آشپزخانه برای راحله آوردم.
آب را از دستم گرفت و با اشاره به من گفت:
_منی که تحمل یه روز دوری لیلی رو نداشتم، الان هشت ساله که درست و حسابی ندیدمش، اصلا نمیدونم این چطور بزرگ شد!
نُه سال تموم اینجا بغلم خوابوندمش اما از این هشت سال یه شب نتونستم خواهرمو ببرم خونه خودم بخوابونم.
حرفهایش اشکم را درآورد، کنارش نشستم و سرم را پایین انداختم.
راحله چند قلپ آب خورد و دوباره با حرص و خشم گفت:
_اینجا نشین برای من از حفظ کردن زندگیم بگو داداش... تو نه میدونی، نه به فکرت میاد که من چیکارا کردم، چه بدبختیا کشیدم که الان شرمم میاد حتی جلو شماها به زبونشون بیارم... من اون شبایی که تا صبح تو اتاق اون بچهی نداشتهم گریه میکردم هزار بار فکر طلاق و جدایی اومد تو سرم، اما اگه ده تا چیز مانعم شد یکیش فکر زندگی تو بود، با خودم میگفتم خودم که بدبخت شدم دیگه با طلاق و طلاق کشی کدورت نندازم تو زندگی داداشم… من فکر تو بودم، تو الان فکر چی هستی داداش؟ فکر خواهرت یا رفیقت؟
حسین عقب نشسته بود و چیزی نمیگفت.
#پ_۱۳۶
#پ_۱۳۷
پروین سرش را بالا آورد و رو به راحله گفت:
_راحل جان من که همون موقع بهتون گفتم اگه رو حساب ما دارین وصلت میکنید بدونین خونوادهی عموم یه کمی با ما فرق دارن. خدا شاهده نه من، نه مادرم راضی نبودیم وصلتمون اینجوری تو در تو بشه.
حسین نگاه بدی به زنش انداخت و گفت:
_تو در توی چی؟ مگه تا الان زندگی ماها بهم ربطی داشته؟ کی شد که من بحث راحله و حمید رو بیارم خونه؟
پروین زیرلبی گفت:
_والا بحثاش همیشه خونهی بابام هست، زن عموم شب تا صبح گله و شکایتشو میاره پیش ما.
مادر از حرف پروین خوشش نیامد، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_وا! گله و شکایت چی؟ دست پیشو گرفته که پس نیفته؟ تو این همه سالی که تو عروس مایی و راحله عروس عموت ما یه بار حرفی، حدیثی پیش تو زدیم؟ این چند باری که راحله اومد قهر ما یه بار گفتیم پروین چرا پسرعموت اینطوری میکنه؟ والا ما حرمت حالیمونه.
بابا میان کلکل نامحسوسی که داشت شکل میگرفت به راحله اشاره زد و گفت:
_بیا اینجا بابا
راحله بلند شد و با شرم و خجالت همیشگیاش نسبت به پدر، روبروی او نشست.
پدر دست راحله را در دستش گرفت و گفت:
_بابا جان اشتباه کردی که نیومدی به ما اینارو بگی، اون بار هم بهت گفتم حرمت آدم دست خودشه، اگر همون بار اولی که خودش یا خونوادهش بهت بیاحترامی کردن میاومدی میگفتی، کار به اینجاها نمیرسید.
پدر خبر نداشت راحله گفته بود اما مادر روی بیحرمتی آنها و سیلی مادر حمید به من خاک ریخته بود.
راحله سر به زیر انداخت و حرفی نزد.
_خدا گفته طلاق عرش منو میلرزونه، منم دلم به طلاق نبود، گفتم بمونی اینجا که اگر فهمیدن چه خطایی کردن با عزت و احترام بیان دنبالت، اگر نفهمیدن فکر دیگهای کنیم، اما حالا که داری این حرفها رو میزنی یعنی کار خیلی وقته از این حرفا گذشته، یعنی دیگه دلت راضی به این زندگی نیست… آره بابا؟همینه؟
راحله همچنان ساکت بود اما بابا این بار منتظر جواب او مانده بود.
و من مدام توی دلم میگفتم «حرف بزن دیگه راحل، بگو راضی نیستی، بگو»
یک دقیقهای وقت برد تا راحل سرش را بالا بیاورد و با صدای لرزانی بگوید:
_ آره بابا دیگه نمیخوام برگردم تو اون خونه.
بابا نفس پری که بیشتر شبیه به آهی عمیق بود کشید و گفت:
_باشه بابا قدمت روی جفت چشمای منه..
از این که بابا همان جملهای را گفته بود که من به راحله گفته بودم لبخندی روی لبم نشست.
مادر نمایشی صورتش را چنگ انداخت و گفت:
_ابراهیم؟! این جای نصیحت کردنته؟ میخوای دستی دستی بدبختش کنی؟
حرصی از حرف مادر پریدم وسط:
_الان خوشبخته یعنی؟
مادر برگشت و با چشمان پر از خشمش برایم خط و نشان کشید.
نگاهم را از مادر دزدیدم و روی حسین انداختم که داشت در سکوت خودخوری میکرد و دانههای تسبیحش را تند تند و چند تا یکی از زیرِ انگشتانِ انگشتر نشانش رد میکرد.
دیدن کلافگیاش دلم را خنک میکرد.
حرف پدر هنوز تمام نشده بود، بیتوجه به اعتراض مادر گفت:
_اگر میخوای مَهرتو بگیری، باشه، میل خودته، هم حق شرعیته، هم حق قانونیت؛ اما از روی غضب و عجله تصمیم نگیر بابا… مهریهت هم که فرار نمیکنه، هر وقت بخوای میتونی بگیریش؛ اما صبر کن هنوز… این همه صبوری کردی این چند وقت هم صبر کن شاید شد بدون شکایت و شکایت کشی حلش کرد.
راحله دستش را زیر چشم خیسش کشید و گفت:
_چشم بابا.
بابا با دو دستش سر راحله را جلو کشید و به عادت همیشه، روی موهایش را که از شال بیرون بودند بوسید:
_چشمت بیبلا… من خودم همین روزا میرم خونهشون میشینم باهاشون حرف میزنم.
راحله مخالفت کرد:
_نه بابا، اونا رعایت نمیکنن که، یه وقت بهت بی احترامی چیزی میکنن.
مسعود گفت:
_چرا شما بری؟ میخوای باهاش حرف بزنی، زنگ میزنیم خود تنلشش بیاد اینجا.
محمدجواد اضافه کرد:
_البته اگه جرأت اومدن داشته باشه!
حسین دستی به ریشش کشید، بلند شد و با اخم و تخم به پسر کوچکش که گوشهی هال خواب بود، اشاره کرد و گفت:
_بیدارش کن، جمع کن بریم.
پروین از جایش برخاست و بلافاصله مادر هم بلند شد و جلو رفت:
_کجا مادر؟ ناهار بمون، قیمه برات گذاشتم.
حسین در جواب مادر سرش را به معنای مخالفت بالا انداخت و گفت:
_من انگار دشمنم تا دوست، نبودنم بهتر از بودنمه
مادر دلسوزانه گفت:
_این چه حرفیه مادر؟ کیه که ندونه که تو صلاح خواهرتو میخوای؟
و بیصدا به بابا اشاره کرد که جلوی رفتن حسین را بگیرد.
اما عجیب بود که پدر هیچ حرکتی نکرد، حدس میزدم از دعوای بین محمدجواد و حسین ناراحت باشد وگرنه بابا آدمی نبود که بگذارد کسی با ناراحتی خانهاش را ترک کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.