رمان یک رؤیای کوتاه پارت ۳۴

«‌عیدتون مبارک »♥️👩‍❤️‍👩

 

مادر دوباره اصرار کرد و پروین بهانه آورد:

_آخه مامان برای ناهار دعوت‌مون کرده…‌‌

 

معلوم بود که پروین هم دلش به ماندن نبود چرا که مادر در جوابش گفت:

_وا! پروین؟ من داشتم برنج می‌خیسوندم حرفی از دعوت نزدی.‌‌

 

پروین بی‌حرف لب گزید و به سمت پسرش رفت، مادر هم دیگر چیزی نگفت.‌

 

پدر مرا صدا زد:

_لیلی بابا اون قرص معده‌ی منو بردار بیار‌‌

و رو به مادر گفت:

_خانم اگه غذات آماده‌س یه بشقاب برای من بکش برم کار دارم.‌

مادر نگاهش کرد:

_روز جمعه‌ای کجا بری؟‌‌

 

به طرف آشپزخانه رفتم اما شنیدم که پدر گفت:

_برم کار پسر گلستان خانمو یه کم جلو ببرم، ببینم میشه این هفته تمومش کنم.‌‌

 

در یخچال را باز کردم و قرص بابا را از توی قفسه‌ی تخم‌مرغ‌ها برداشتم، صدای مسعود آمد:

_بابا قرار نشد جمعه رو به کسی قول ندی، استراحت کنی؟‌

لیوانی از شیر آب پر کردم، بابا داشت می‌گفت:

_عجله داره بنده خدا، دستگاهاش رو زمین موندن.‌

از آشپزخانه بیرون آمدم، حسین توی هال نبود، اما پروین داشت کیفش و وسایل پسرها رو جمع و جور می‌کرد.‌

محمدجواد از اتاقش خارج شد و همانطور که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست گفت:

_عجله داره که داره، خودش شعور نداره جمعه رو تعطیل کنه؟‌

 

از حرف محمدجواد بدم آمد.‌

 

بابا لیوان آب و قرصش را از دستم گرفت و گفت:

_اینطوری نگو بابا، جوون خوبیه.‌..

 

آب را که سرکشید حرفش را ادامه داد:

_ماشاالله هم خوش اخلاقه‌‌، هم مؤدب.‌

 

محمد‌جواد جلوی آینه ایستاد و پوزخند زد:

_منم اگه بچه پولدار بودم و خیالم تخت بود، هم خوش اخلاق می‌شدم و هم اسطوره‌ی ادب!‌‌

مسعود خندید:‌

_جواد تو میلیونر هم بودی باز اخلاقت همینقدر گند بود‌، خیالت تخت!‌

 

محمدجواد حوله‌ی کنار آینه را به سمت مسعود پرت کرد.

 

خیلی دلم می‌خواست بگویم: « نخیر! مادربزرگش گفته از پونزده سالگی کار می‌کنه، اگه بچه پولدار بود که ماشینش پژو نبود.»‌‌

اما متأسفانه جای زبان باز کردنم نبود.

و البته کمی، فقط کمی هم به محمدجواد حق می‌دادم، او هم از نوزده سالگی کار می‌کرد اما حالا خیلی از نوه‌ی گلستان خانم عقب بود، هنوز در فروشگاهِ دیگری، غرفه داشت و پولش هم به ماشین خریدن نرسیده بود، چرا که همیشه مجبور بود بیشتر درآمدش را خرج خانه کند، خرج خودش هم که به کنار.‌

 

اول صورت پسر بزرگ حسین را بوسیدم و بعد کنار پسر کوچکش که با چشم‌های بسته به دیوار تکیه داده بود نشستم، دست‌های تپلش را بوسیدم و گفتم:

_عمه داری می‌ری؟‌‌

خواب‌آلود سر تکان داد.‌

مادر هم خم شد او را بوسید و ناراحت گفت:

_بچه‌م صبحونه هم نخورد.‌

پدر پسرها را صدا کرد و یکی یکی صورتشان را بوسید و از توی جیب کتش دو تا اسکانس بیرون آورد و توی دست هردویشان گذاشت.‌

 

حسین تک ضربه‌ای به در هال زد و بدون این‌که سرش را داخل بیاورد، از لای نیمه باز در خداحافظی توی هوا پراند و گفت:

_پروین میرم ماشینو روشن کنم.‌‌

همه راحت جواب خداحافظی‌اش را دادند، انگار هیچکس عین خیالش هم نبود که دارد با دلخوری می‌رود!‌

 

پروین ساک کوچک وسایل را به دست او داد ‌و خودش چادر به سر و آماده دم در، منتظر ماند ابراز محبت‌های بقیه به پسرانش تمام شود.‌‌

 

مادر با آنها بیرون رفت تا بدرقه‌شان کند.

 

راحله بلند شد تا برای پدر که تلویزیون را روشن کرده غذا بکشد.

ملیحه پای چرخش نشست.

مسعود موبایل به دست توی اتاقش رفت و در را بست.

محمدجواد شانه‌ای به موهایش کشید و بیرون رفت.‌‌

 

انگار که نه انگار تا چند دقیقه پیش همه غم‌زده و بهم ریخته بودند!‌

 

به همین سادگی همه‌ چیز دوباره به روال همیشگی‌اش برگشته بود و این خاصیت دیرینه‌ی خانه‌ی ما بود.

#پ_۱۳۸‌

‌فصل ششم

 

«دل آزاری چو او…»‌

 

 

چاله چوله‌های خیابان هنوز از باران شب گذشته خیس و پرآب بودند اما آسمان آن روز صاف و بی اَبر بود.‌‌

 

خورشید خانُم با قدرت هر چه تمام‌تر می‌تابید و حس‌ گرمی‌اش روی سر و صورتم را بعد از آن همه سوز سرما دوست داشتم.

 

سرحال و سرخوش بودم و آرزو می‌کردم کاش همیشه مثل دو روز اول هفته هر دویمان ساعت دوازده و ربع تعطیل می‌شدیم و به خانه برمی‌گشتیم، نه مثل چهار روز دیگر هفته که به زور برای آن کلاس‌های لعنتی‌ جبرانی تا نزدیک ساعت دو نگه‌مان می‌داشتند و بعد با خستگی و گشنگی روانه‌ی خانه‌مان می‌کردند.‌

 

فاطی برخلاف من کسل و کمی گرفته بود.

و به عادتِ معمول وزنش را روی بازوی من انداخته و به آرامی قدم‌ برمی‌داشت.‌‌

 

_من که دیگه پولی ته بساطم نمونده، همه رو خرج اون بهادر نمک نشناس کردم، بعدا باهات حساب می‌کنم.‌

بازویم را از میان دستش بیرون آوردم، مقنعه‌ام را که تا وسط کله‌ام عقب رفت بود جلو کشیدم و مرتب کردم.‌

 

_چقدر بهت گفتم فاطی بیا بریم یه چیز ارزون‌تر بخریم مگه به گوشِت رفت؟ پولا که حیف و میل شدن هیچ، حالا باید استرس فهمیدن زن عمو رو هم بکشی.‌‌

 

با این‌که دیروز سر راه‌مان یک قلک به شکل همان قلک پیشین فاطی خریده و چند اسکناس بی‌ارزش هم توی آن انداخته بودیم اما باز هم خطر لو رفتن رفع نشده بود.‌

 

با افسوس و حسرت‌ گفت:

_زنگ ورزش یه لحظه رفتم دستشویی گوشیو نگاه کردم، نه زنگی، نه پیامی،هیچیِ هیچی

_به درک! بهتر… راحت‌تر خلاص می‌شی.‌

 

لب‌هایش آویزان شدند:

_به زبون تو راحته، من دیشب جونم دراومد، تا صبح خوابم نبرد… باورم نمیشه سه روز گذشته هنوز خبری ازش نشده‌.‌

کمی مکث کرد و بعد از حرکت ایستاد:

_می‌گم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ ها؟ نکنه با اون دیوونگیش بعد رفتن ما تصادفی چیزی کرده.‌

 

به راه رفتنم ادامه دادم:

_نترس، بادمجون بم آفت نداره، الانم ور دل نیلوجون لم داده، تو رو هم اصلا یادش نمیاد.‌

راه افتاد و با مشت ضربه‌ای به کتفم زد:

_زبون که نیست، نیش ماره.‌‌

 

شانه بالا انداختم:

_واقعیته، بپذیرش‌… بعد هم مگه نگفتی پنج‌شنبه شب ساعت ده و نیم بهت زنگ زده؟ تا اون موقع حتما صحیح و سالم رسیده خونه.‌‌

 

آه عمیقی کشید:

_راست میگی، حواسم نبود… یعنی میگی جدی جدی به همین راحتی فراموشم کرده؟‌

مطمئن گفتم:

_من که از همون اول می‌دونستم تهش همین می‌شه، کسی که تو یه نگاه عاشق بشه تو یه لحظه هم فارغ می‌شه.‌

به تک تار موی سپید شده‌ میان حجم موهای جلوی سرم اشاره کردم و گفتم:‌

_ولی تو به این موی سفید من اعتنا نکردی، اینو من تو آسیاب سفید نکردم که، تجربه‌ی زندگیه.

دهنش را کج کرد:

_هه هه نمکدون

 

همانطور که چند‌ ماه بزرگ‌تر بودن و عاقل بودنم را به رخش می‌کشیدم از عرض خیابان عبور کردیم و وارد شکلات فروشی بزرگ «سمیعی» شدیم.‌

 

ویترین‌ها و قفسه‌های مغازه پر بود از شکلات‌های مختلف با بسته بندی‌های شیک و زیبا که قیمت‌شان هم کم گران نبود اما در مقابل لطف گلستان خانم و نوه‌اش چیزی نبود.

 

فاطی چندان حوصله‌ی دخالت نداشت و من با سلیقه‌ی خودم یک جعبه‌‌ی طلایی رنگ که داخلش سه ردیف پنج‌تایی از شکلات‌هایی با شکل‌های مختلف هندسی بود، انتخاب کرده و خریدم.‌‌

 

کتاب‌هایم را به کوله‌ی فاطی منتقل کردم و جعبه‌ی شکلات را توی کوله‌پشتی‌ام پنهان کردم تا بعد از ظهر که برویم خانه‌ی گلستان خانم برای تشکر و شنیدن حرف‌هایش.

#پ_۱۳۹‌

‌‌

‌حق آن بود که همان روز جمعه می‌رفتیم دیدن گلستان خانم برای قدردانی اما بعد از آن گند پنج‌شنبه شب جرأت نداشتیم تا دو سه روز اسم گلستان خانم را بیاوریم؛ گذاشته بودیم اوضاع کمی آرام شود.

 

رسیده بودیم نزدیک مغازه‌ی ولی‌خان که شنیدن سر و صداها و دیدن شلوغیِ سر کوچه قدم‌هایمان را تند کرد.‌‌

 

سمیه و پدر و مادرش همراه دو سه مشتری‌شان از مغازه بیرون آمده، دم در ایستاده و توی کوچه را نگاه می‌کردند.

 

کمی دچار دلهره شدم و تا برسم سر کوچه و دلیل شلوغی را بفهمم نگرانی روی دلم سایه انداخت.

 

فاطی از سمیه پرسیده بود:

_چه خبر شده؟‌

سمیه انگار که به یک فیلم مهیج نگاه می‌کند برگشت و با خنده گفت:

_معصوم خانم و سودی خانم دعواشون شده.‌

 

نفس راحتی کشیدم، نمی‌دانم در ذهنم چه گذشته بود که آن‌طور هول شده بودم.‌‌

 

به در خانه‌ی عمو تکیه دادیم و به جیغ‌ جیغ‌های سودی خانم میان احاطه‌ی زنان همسایه نگاه کردیم:

_بیخود کردی روی بچه‌ی من دست بلند کردی

بی فرهنگ بی‌نزاکت، آخه بچه پنج ساله رو کتک میزنن؟ می‌خوام اصلا جوب بشه آشغال دونی،

به جهنم اسفل السافلین!‌

 

معصومه خانم از کنار سر زن عمو که وسط معرکه ایستاده و دست‌های او را گرفته بود سرک کشید و جیغ زنان گفت:

_بی‌فرهنگ تویی و اون بچه‌‌ی بی‌تربیتت، ما مثل شما نیستیم که تو آشغال دونی زندگی کنیم‌، کثیفی تمیزی حالیمونه.‌‌

 

سودی خانم زن‌ها را کنار زد و به سمت معصومه خانم هجوم برد اما فقط دست‌هایشان بهم رسیدند و با آن‌ها همدیگر را چنگ انداختند.‌

 

راحله و مادر را هم آن وسط پیدا کردم، ملیحه اما کناری ایستاده بود و دست پسر سودی خانم را در دست گرفته بود.‌

 

سرم را روی شانه‌ی فاطی گذاشتم و خنده‌ام را پشت مقنعه‌اش قایم کردم؛

کافی بود یکی می‌دید داریم می‌خندیم و یک دعوای جدید راه می‌افتاد.‌‌

 

فاطی سرش را برگرداند، مرا نگاه کرد و در حالی که نیشش باز بود و لبش را می‌گزید تا خنده‌اش را کنترل کند گفت:

_روسری معصوم خانمو‌

 

گردن کشیدم و به معصومه خانم نگاه کردم که چادرش دور پاهایش افتاده بود و روسری‌اش کج شده بود و گره زیر گلویش رفته بود کنار گوشش.‌‌

 

دوباره سرم را پشت شانه‌ی فاطی بردم و خندیدم.

 

فاطی دیگر نتوانست تحمل کند و هر هر خندید:

_لیلی لیلی… بتول خانمو بی‌بی رو نگاه‌

 

بتول خانم مادرشوهر معصومه خانم و رفیق جینگ بی‌بی بود که داشت به شکل خنده‌داری تلاش می‌کرد بی‌بی را کنار بزند تا بتواند با جارویِ دسته بلندی که دستش بود به حساب سودی خانم برسد.

 

سودی خانم یک لحظه از غفلت زنان همسایه استفاده کرد و خودش را به جلو کشید و کف گرگی محکمی پشت کله‌ی معصومه خانم کوبید و با حرص داد زد:

_هاع! اینم جای اونی که زدی تو گوش بچه‌م‌

 

معصومه خانم جیغ کر کننده‌ای کشید، خم شد دمپایی‌اش را درآورد و شوت کرد به سمت سودابه خانم، اما جای سودی خانم، دمپایی صاف خورد توی پیشانی یکی دیگر از زنان همسایه و اوضاع وخیم‌تر شد.‌‌

#پ_۱۴۰‌

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داترو به صورت pdf کامل از شیوا الماسی پور

        خلاصه رمان:     داترو…رئیس بزرگترین گروه مافیایی که همه اونو با این لقب می‌شناسنش! خوش گذرون و پر شیطنت و توی کارش درجه یکه! همه چیز توی یک شب عوض میشه. شبی که دست روی با ارزش‌ترین دارایی داترو می‌زارن، شبی که الماس قلب اقیانوس دزدیده میشه…! همراز شمس، دختر قدرترین رقیب داترو! دختری مغرور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
9 ساعت قبل

خوش به حال آدمهایی که وقتی زندگیشون مثل راحله با شکست مواجه میشه، خانواده ای دارن که میتونن بهش تکیه کنن دوباره سرپا بشن.

شیوا
9 ساعت قبل

سلام
عیدتون مبارک
چرا دو روزه هیچ رمان دیگه ای پارت گذاری نمیشه
ما منتظر پارت عیدی بودیم بعد این دو روز کلا محروم کردید

یلدا
9 ساعت قبل

سلام، عید شما هم مبارک ندا جان💝
ممنون بابت پارت عیدی😊

خواننده رمان
9 ساعت قبل

فاطمه باز کجا رفته از دیروز پارت نداشته

باران
10 ساعت قبل

عید تو هم مبارک عزیزم 😘

خواننده رمان
10 ساعت قبل

سلام ندا جان عیدت مبارک عزیزم ممنون بابت دو پارت امروز 😍 چرا خبری از زمان نبود تو دوتا پارت😜

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x