چون عاشقت شدم پارت ۱۱

پارت ۱۱

_ کسری!

– جان دل کسری!

خیلی-خیلی، ممنون! متاسفم، من…

کسری کمی از من فاصله گرفت. دست هاشو روی شونه هام گذاشت و به چشم هام ذل زدو‌ گفت:

– می‌دونم عزیزم اما من، تا زمانی که تو منو بشناسی، آمادگی شو پیدا کنی، میگم عاشقتم‌و دوستت دارم و این من هستم که باید از تو ممنون باشم. با هفده سال تفاوت و داشتن یه پسر چهارده ساله بدون زور و اجبار پذیرفتیم.

کسری واقعا مرد بود. یه مرد کاملا متفاوت، با میلاد اصلا قابل قیاس نبودن. با جملات زیباش خوشحالی رو برام به ارمغان آورد. یه حس ناب و لبخندی که فکر می‌کردم فراموش کردم. اینبار من بودم که پیش قدم شدم و دستمو دور شونه های مردانه‌‌اش حلقه کردمو به آغوشش کشیدم.

– جانان دلم.

صدای سوت‌و جیغو کف زدن، زنان و مردان داخل رستوران به گوش رسید. کسری بوسه ای عمیق و گرم روی پیشانی ام زدو یک قدم از من فاصله گرفت و دستش و به سمت گارسون دراز کرد. گارسن جعبه‌ی مستطیل مخمل سورمه ای رنگی به دستش داد. کسری به طرفم چرخید و همزمان درشو باز کرد. یه سرویس طلا سفید بسیار زیبا با سنگ های بلریان، بیشتر شوکه شدم. ناباور دستمو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:

_ وای اصلا باورم نمیشه! وای خدای من! کسری تو چیکار کردی؟ اصلا باورم نمیشه.

– من به فدای تو! کاری نکردم که، یه کادوی ناچیز برای عروسم. سرمه جانم نمی‌دونم دوستش داری یا نه اما تنها چیزی که برای من مهمه خوشحالی و لبخند زدن توئه.

جعبه رو از دست کسری گرفتم و ناباور نگاه کوتاه دیگری بهش انداختم. خدایا خوابم یا بیدار؟ نکنه من دارم خواب می‌بینم؟ اگر عمر این خوشی کوتاه باشه؟ خدایا من دیگه تحمل ندارم. این بار دیگه واقعا می‌میرم.                   جعبه رو روی میز گذاشتمو کسری رو در آغوش گرفتم و برای کادوی زیباش تشکر کردم.                                          با اشاره کسری، گارسون کیکو به جلوی روم آورد. چاقو رو به دستم داد. آهنگ مخصوص خوانده شد و من و کسری باهم کیک و برش زدیم و برش کوچکی از کیک و داخل بشقاب گذاشتیم. کسری پیش‌قدم شدو گفت من اول دهن عروسمو شیرین می‌کنم. تیکه کوچکی به سر چنگال زدو‌ با نگاه مملو از عشق کیک و داخل دهانم گذاشت. نوبت من بود خواستم چنگال تمیز بردارم که اجازه نداد:

  _ اما دهنی!

– اما من همین دهنی‌و می‌خوام.

کسری اجازه نمی‌داد لبخند از روی لب من کنار بره، چنگال به داخل کیک زدم و تیکه از کیک و به طرفش بردم. کسری هنگام گذاشتن کیک داخل دهنش، چشم بست و با آرامش و لذت خاصی که از صورتش داد میزد مشغول جویدن شد. با باز کردن چشم هایش لب زد عاشقتم.

کسری رو به پیش خدمت گفت:

لطفاً کیک و بین همه ی مشتری‌ها پخش کنید. بعد به طرف فیلم برداری خواننده رفت چند کلمه ای باهاشون صحبت کردو به کنارم اومد. اما اینبار صندلی کنار منو برای نشستن انتخاب کرد.

_ ممنون کسری، خیلی زحمت کشیدی، کلی سوپرایز شدم. هنوز تو شوکم!

– اولا زحمت نه و من وظیفه مو انجام دادم. ناسلامتی ما با هم ازدواج کردیمو باید یه جشن برای خودمون می‌گرفتیم اما خوشحالم تونستم سوپرایزت کنم و لبخندی روی لبان خوشگلت بنشونم. تو لیاقت بهترین هارو داری.

————-

تا به خونه کسری برسیم از دلشوره مردم و زنده شدم. کسری متوجه شده بود هرکاری کرد از کلمات عاشقانه، شعر خوندن مسخره بازی، ولی من آروم نشدم که نشدم. کسری ماشین جلوی یه برج زیبا نگه داشت.

– بفرمایید بانو این هم از خونه ی منو شما.

نگاهی گذرا به نمای برج انداختم و سریع به حالت قبل برگشتم. جرئت پیاده شدن نداشتم و ناخودآگاه شروع کردم به تکرار جملات:

_ بخدا نمی‌شناسمش، من خائن نیستم و…

کسری سرمه گویان منو محکم در آغوش کشید و گفت:

– عزیزم آروم باش! معلومه که تو نمی‌شناسیش‌و خائن نیستی! کدوم احمقی گفته؟ به من نگاه کن! فدا اون چشمای خوشگلت بشم، به من نگاه کن!

من همون‌طور که به طور غیر ارادی کلمات و هیستریک وار می‌گفتم. کسری دست راستشو دور شونه ام انداخت‌و منو در آغوشش کشید. با دست چچش صورتم‌و گرفت‌و مجبورم کرد به صورتش نگاه کنم.

– سرمه جانم، جانانم، تو الآن همسر منی، اینجا هم خونه ی من، قرار نیست اتفاقی که در گذشته تو یه خونه ویلایی افتاد اینجا تو این برج هم اتفاق بیفته! خوب به این برج نگاه کن! یه سوسک هم نمی‌تونه وارد بشه چه برسه به آدم. به من گوش می‌کنی؟ اینجا یه برج آپارتمانی، هیچ کس بدون اجازه نگهبان و تماس با صاحب خونه حتی نمی‌تونه از لابی رد بشه چه برسه بره داخل خونه. جانان دلم، می‌شنوی منو؟ آره عزیزم؟

با کلمات دلگرم کننده و دستان نوازش گرش حمله ام تبدیل شد به هق-هق های گریه. کسری سرمو‌ محکم روی سینه‌ی گرم مردانه اش فشردو مشغول نواز پست کمرم شد. بین هر بوسه ای که روی موهای سرم میزد با التماس خواهش میکرد گریه نکنم.

_ کسری!

– عمر کسری، جانم!

_ من خیلی می‌ترسم.

– از چی عزیزکم؟

 _ اگر عمر خوشبختی ما کم باشه؟

– نیست عزیزم، من اینو بهت قول میدم. ما با هم خوشبخت می‌شیم. به من اعتماد کن! این و کسری بهت قول میده!آروم تر شدی؟

_ یکم.

– خدارو شکر، الآن هم هیچ عجله ای نیست! هروقت آمادگی شو داشتی اون موقع پیاده می‌شیم!

_ سرمو از روی سینه‌ی کسری جدا کردم. با دیدن صورت خیس از اشکش، انگار خنجری تو قلبم فرو کردن، جگرم آتیش گرفت. لبمو گاز گرفتم با خودم گفتم:

_ من با رفتار احمقانه‌‌ام اشک این مرد، همسرم‌و در آوردم. کسری انگار حرف دلمو از نگاهم خوند. لبخندی به روم پاشید و دستشو روی لب پایینی گذاشت و از حصار دندون‌هام بیرونشون آورد.

– چیکار به این بدبخت‌ها داری؟ از وقتی دیدمت داری گازشون می‌گری! مثل روز خواستگاری.

 با یاد آوری اون روز ناخودآگاه قهقهه ای زدم. به همراه خندیدنم به طور غریضی سرم به عقب بردم. کسری از این فرصت استفاده کردو بوسه ای نرم زیر گلوم کاشت. با داغ شدن گلوم خنده ام قطع شدو از خجالت صورتمو روی سینه اش گذاشتم و درون آغوشش پنهان شدم. اینبار کسری بود که از عکس العمل من بلند خندیدو گفت:

خانم خانما خجالت چرا؟ بهتره عادت کنی! چون از امروز قراره از این بوسه ها زیاد دریافت کنی.

همون طور که مثلا پنهان شده بودم مشتی آهسته روی سائد دستش زدم و گفتم:

_ کسری!

————

 دست تو دست با قدم های آهسته وارد لابی برج شدیم. انگار داشتم روی ابرها راه می‌رفتم. چقدر زیبا، امروز روز زیبایی ها و ناباوری برای من بود. یه لابی کار شده با سنگ های کرم بسیار روشن و مشکی بارگه های کرم، البته سنگ مشکی خیلی کم کار شده بود. قسمتی از لابی دیوار کاذب کار کرده بودن و پایین آن به گلخونه ی مستطیل شکل و پر از گل های آپارتمانی و داخل گلدان پر بود از سنگ های دایره ای سفید رنگ. قسمتی از لابی یک دست مبلمان مدرن شیری رنگ و مشکی تک نفره که به تعداد نه نفر گذاشته بودن!                                                            آسانسور بزرگ نوک مدادی با رگه های طلایی، کنار آسانسور سمت چپ روی دیوار آینه کار شده بود و یه میز کنسول برنجی طلایی رنگ که گلدانی با گل‌های مصنوعی زیبا روی آن قرار داده بودن و در سمت راست آسانسور به مجسمه ظریف و بلند طلایی.

روبه روی لابی کمی متمایل به سمت راست، باجه ی نگهبانی بود. مردی جوان، کتو شلوار پوش که پشت مانیتور نشسته بود و کل ساختمان و درون این مانیتور زیر نظر داشت.

نگهبان با دیدن ما از روی صندلی‌اش بلند شد و لبخندی به رومون زدو گفت:

– سلام مهندس ادیب! سلام خانم مهندس.

– سلام آقای دهقان، این هزار بار، من مهندس نیستم! چرا یاد نمی‌گیری مهندس‌و حذف کنی‌و فقط بگی آقای ادیب؟

– ببخشید جناب مهن…                                          آقای ادیب!

– عزیزم معرفی می‌کنم. ایشون آقای دهقان نگهبانی اینجا، البته شیفت روز، شیفت شب‌و آقای درویشی هستن که بعدا با ایشون هم آشنات می‌کنم. آقای دهقان، خانم احسانی همسر بنده هستن! امر ایشون امر من.

– بله جناب…                                                  ببخشید، آقای ادیب! سلام عرض می‌کنم خانم ادیب. تبریک می‌گم. هر امری داشتین داخلی چهارصد و پانزده رو بگیرین!

_ سلام، چشم ممنون.

– بریم عزیزم؟

– بریم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی نفس در گرداب به صورت pdf کامل از زهرا سادات رضوی

  بی‌نفس_در_گرداب بی نفس در مرداب         خلاصه رمان:     بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران می‌بارید آقاجون صدایم می‌زد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگ‌مان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه می‌داد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپایی‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
2 سال قبل

سلام دوستان پارت بعدی چه زمانی قرار میدن ؟

Zahra
Zahra
پاسخ به  بهار
2 سال قبل

نظم خاصی نداره متاسفانه

بهار
بهار
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

اها
مرسی

اتاق فرمان
اتاق فرمان
2 سال قبل

کسری واقعا مشکوکه

Zahra
Zahra
پاسخ به  اتاق فرمان
2 سال قبل

اره بنظرم خیلی مشکوکه

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

به نظرم کار کسری بوده به هم زدن عروسی سرمه مشکوک میزنه زیادی عاشق دلخستست و خوب و مهربونه. بعدشم لابد سرمه فهمیده به خاطر همینه تنها داره زندگی میکنه و میخواد جدا بشه ازش.

اتاق فرمان
اتاق فرمان
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

نظر منم همینه 👍
نمیدونم چرا از عاشقانه های کسری حالم بد میشه خیلی زیاده روی میکنه اصن مصنوعیه

Mobi☆
Mobi☆
2 سال قبل

واییییی خیلی دوست دارم زود تر بفهمم جریان این کسری چیه دارم از فضولی میمیرم😂
نویسنده جون رمانت عالیه❤❣

صغرا ۱۱
صغرا ۱۱
پاسخ به  Mobi☆
2 سال قبل

فقط کاش پارت گذاریش منظم بود

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x