راحله جلو آمد و دقیقا کنار صندوق عقب ماشین ایستاد و من هراسان سرم را پایین کشیدم.
زمان دو لنگهی در حیاط را باز کرد و آمد سوار شود.
_سلام، خوبین شما؟
فهمیدم دارد با مادر احوال پرسی میکند.
_اتفاقی افتاده؟
صدای مادر ضعیف و مبهم بود و چیزی از آن متوجه نمیشدم اما مطمئن بودم هرگز به پسر همسایه نمیگوید که دخترش تا این وقت شب بیرون مانده و از او بیخبر است.
در اضطراب دست و پا میزدم که بالاخره حرفش با مادر تمام شد، خداحافظی کرد و پشت فرمان نشست.
ماشین از قاب در عبور کرد و وارد حیاط شد.
پیاده شد و در حیاط را بست.
من و فاطی از دو طرف ماشین پیاده شدیم و منتظر به او نگاه کردیم تا جلو بیایید بگوید قدم بعدی چیست و چه خاکی باید به سرمان بریزم.
از کنارمان گذشت و همانطور که سمت پلههای ایوان میرفت گفت:
_بیایین داخل، به ماجان جریانو بگم، بهشون بگین این مدت اینجا پیش ماجان بودین، اون دیگه خودش یه چیزی جور میکنه بهشون میگه راضیشون میکنه.
حرفهایش که تمام شد احساس کردم یک بار بزرگ و سنگین از روی شانههایم به زمین افتاده؛ ضربان قلبم آرام شد و آسودگی مثل مخدری قوی در رگهایم به جریان افتاد.
فاطی خودش را روی بدنهی ماشین انداخت و از ته دل گفت:
_خدایا شکرت.
سه چهار دقیقهای بود که او داخل رفته و ما زیر سقف ایوان ایستاده بودیم و در سکوت به حیاط درندشت گلستان خانم زیر بارش نم نم باران نگاه میکردیم.
کمی بعد در نیمه باز هال، کامل باز شد و گلستان خانم میان چهارچوب ایستاد و با آن چهرهی زیبا و مهربانش با ملایمتی آمیخته به سرزنش صدایمان زد:
_دخترا؟
هر دو پیش رفتیم و سلام کردیم.
آخرین دکمهی پالتوی پشمیاش را بست، جواب سلاممان را داد، جلو آمد دو دستش را روی شانههایمان گذاشت و با اخمی ظریف گفت:
_خودتون میدونید چیکار کردین؟ چه اشتباه بزرگی کردین؟
فاطی شرمند و بغضآلود گفت:
_بله، ولی بخدا قرار نبود اینطوری باشه، یهو همه چی بهم ریخت.
گلستان خانم دستش را با حالت دلداری روی بازویش کشید و گفت:
_الان زودتر بریم که اون بندههای خدا رو از نگرانی دربیاریم، ولی من مفصل باهاتون حرف دارم.
فاطی سرش را پایین انداخت و چشمی گفت.
گلستان خانم چترش را از دست نوهاش که تا آن لحظه در سکوت به کنار در تکیه داده بود گرفت و با احتیاط به سمت پلههای ایوان که کاملا خیس و لیز بودند رفت،
فاطی سریع کنارش ایستاد، دستش را گرفت و با هم از پلهها سرازیر شدند.
آمدم رو به او حرفی برای تشکر بزنم اما رفتنش به سمت پلهها هر چه جمله در ذهنم ردیف کرده بودم را پراند.
سرخورده به دنبالشان روان شدم و پلهها را پایین رفتم.
او کنار ماشینش متوقف شد و ما گذشتیم.
فاطی و گلستان خانم جلو بودند و من هم آرام پشتشان به سمت در قدم برمیداشتم که
او با صدایی که آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگری دلم را لرزاند و حالم را زیر و رو کرد، گفت:
_لیلی
برگشتم و نگاهش کردم؛
به موهایش که حالا دیگر بلند شده و زیر باران کاملا خیس شده بودند، به صورتش که ته ریش کمرنگ روی آن جذابترش کرده بود،
به پیراهن مردانهی آبی تیره و شلوار جین سرمهایش که با تمام سادگیشان به تن او برازنده بودند.
بدون آنکه از قضاوتش بترسم، با توجهِ تمام به «فرشتهی نجات»مان که داشت جلو میآمد تا کیسهی خرید را به دستم بدهد، خیره شده بودم.
همانطور که دستم دراز کردم تا مشما را بگیرم با لحنی قدرشناسانه گفتم:
_من... واقعا نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم، یعنی هر حرفی بزنم اندازهی مدیون بودنمو نشون نمیده… خیلی خیلی ممنونم، نمیدونم چطوری میتونم لطف امشبتو جبران کنم واقعا!
در لحظه، آن گرفتگی که بعد از دیوانهبازی بهادر تمام مدت صورتش را پوشانده بود، محو شد و جایش را همان چهرهی شرارتبار همیشگیاش در مواجه با من پر کرد.
لبخند نامحسوسی روی لبهایش نشست و با لحنی تفریحگونه گفت:
_جبران کردنش یه کم سخته!
میدانستم جدی نمیگوید و باز مرضش گرفته اذیتم کند؛
اما آن لحظات به شکل غریبی آزار و اذیتش را هم با جانِ دل خریدار بودم.
مطمئن و مشتاق گفتم:
_مهم نیست، هر چی باشه، هر چقدر هم سخت باشه…
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_باشه، روی حرفت حساب میکنم.
تا آمدم جوابش را بدهم، فاطی صدایم زد.
سرم را چرخاندم، فاطی و گلستان خانم دم در منتظر ایستاده و به ما نگاه میکردند.
شرم زیر پوستم دوید، حالا با خودشان چه فکری میکردند.
با سر به آنها اشاره کرد و گفت:
_برو حالا، وقت برای جبران زیاده.
با عجله خداحافظی کردم و همانطور که به سمت در میرفتم، زیپ کوله پشتیام را باز کردم و مشما را به زور در آن جا دادم.
#پ_۱۲۲
#پ_۱۲۳
فاطی قفل در را باز کرد، سرش را از لای در بیرون برد بعد در را کامل باز کرد و گفت:
_ تو کوچه نیستن، فکر کنم رفتن سر خیابون
گلستان خانم همانطور که چترش را جمع میکرد تا از در رد شود، گفت:
_ببین منو به چه کاری واداشتین، آخه تو این سن بیام دروغ بگم؟
پشت سر گلستان خانم بیرون رفتم و با لحنی پر از خجالت گفتم:
_خیلی شرمندهایم بخدا.
فاطی سرکی به خیابان کشید و با استرس گفت:
_دارن میان… گلستان خانم ما بگیم اومدیم خونه شما واسه چی؟
گلستان خانم چترش را بالاتر گرفت و گفت:
_میگم خودم صداتون زدم برای کمک… بیایین زیر چتر، خیس آب شدین.
باران دوباره آرام شده بود و ما هم دیگر آب از سرمان گذشته بود، چند قطره کمتر و بیشتر توفیری نداشت.
_نه ما که دیگه خیس شدیم رفت، الان میریم خونه لباس عوض میکنیم.
صدای قدمها و حرف زدنشان داشت هر لحظه نزدیکتر میشد و آن میان، صدای محمدجواد پررنگ از همه بود.
کمی صبر کردیم و بعد من و فاطی بلند بلند شروع به تعارف و خداحافظیِ نمایشی با گلستان خانم کردیم.
فقط چند لحظه طول کشید تا همهمهشان خاموش شود و بعد دوباره بالا بگیرد.
_لیلی…
_فاطی…
هر دو همزمان برگشتیم و به جمع پنج نفرهشان نگاه کردیم و من زودتر از فاطی گفتم:
_مامان؟ راحل؟ چی شده؟ چه خبره؟
مادر زودتر از همه با عصبانیت جلو آمد و گفت:
_خدا ذلیلت کنه، کجایی تو؟
و بلافاصله محمدجواد هم به سمتمان خیز برداشت:
_کدوم گوری رفته بودین شما دو تا؟
تا ما آمدیم حرفی بزنیم، گلستان خانم قدمی به جلو برداشت و با رویی گشاده و لحنی متین رو به همگی گفت:
_سلام، شبتون بخیر باشه، احوال شما؟
مادر و زنعمو که همهی حواسشان پرت ما شده بود ، سریع جای اخمهایشان، لبخندی مصنوعی روی لبشان نشاندند و شروع به احوال پرسی با او کردند.
بقیه هم جواب گلستان خانم را با سلام و تشکر سادهای دادند.
_عذر میخوام، این نگرانی و عصبانیت شما همهاش گردن منه، ببخشید تو رو خدا… من یکی دو ساعت پیش از خرید برگشته بودم، وسیلههام زیاد بود، لیلی جان و فاطی جان رو سر کوچه دیدم، ازشون خواهش کردم کمکم کنن خریدا از تو تاکسی ببرم خونه… دیگه تا رفتیم داخل سرگرم کار و صحبت شدیم، حواسمون به کل از ساعت پرت شد، تا الان که نوهم اومد خونه گفت دیده شماها تو خیابون ایستادین، تازه دخترا یادشون افتاد به شما خبر ندادن از کتابخونه برگشتن.
در تمام مدتی که گلستان خانم حرف میزد، محمدجواد نگاه پر از خشمش را روی منِ بیچاره نگه داشته بود؛ اما خوشبختانه جای جنبیدن نداشت.
عمو ناراحت به فاطی نگاه کرد و سرزنش آمیز گفت:
_ تا دم سکته بردیم و برگردوندیم.
بعد گوشیاش را ازجیبش بیرون آورد و گفت:
_نادر بدبخت معلوم نیست تا کجاها رفته… جواد تو هم یه زنگ به مسعود بزن بگو برگرده.
و همانطور که از کنار ما رد میشد تا به سمت خانه برود، دستش را روی سینهاش گذاشت و رو به گلستان خانم خداحافظی کرد.
محمدجواد هم از ما فاصله گرفت و پشت سر عمو وارد کوچه شد اما در لحظهی آخر آن نگاه تهدیدآمیز مخصوصش را که از آن متنفر بودم به سمتم شلیک کرد.
زن عمو نزدیک گلستان خانم آمد و گفت:
_نه تقصیر شما نیست که گلی خانم،
این دو تا خیرهسر تا بهم میرسن دیگه همهچی یادشون میره، میافتن پیِ سر به هوایی.
مادر هم حرف زنعمو را تأیید کرد:
_شما که خبر نداشتی اینا قرار بود ساعت چند برگردن خونه، خودشون نباید فکر کنن الان مادرای بدبختمون دلواپسن؟ نباید یه تلفن بزنن خونه بگن ما پیش گلستان خانمیم؟
گلستان خانم سرش را به تأیید حرف مادر و زن عمو تکان داد و گفت:
_شما درست میگین، حق با شماست کاملا، ولی منم کم تقصیر نداشتم، گناه سر به هوایی امروزشون گردن منه، این بارو به خاطر اشتباه من و به ضمانت من ببخشیدشون، دعواشون نکنید… خودشون هم خیلی ناراحتن.
من و فاطی برای تصدیق حرف گلستان خانم فوری کلهمان را با موشمردگی پایین انداختیم.
مادر و زن عمو برای اینکه حس شرمندگی گلستان خانم را رفع کنند شروع کردن به تعارف تکه پاره کردن و سرزنش کردن ما.
راحله جلو آمد و گفت:
_خب حالا، خداروشکر که خوبن، جای امنی هم بودن، دیگه گلستان خانمو تو این بارون سر پا نگه نداریم.
مادر و زن عمو به خودشان آمدند، دست از کوبیدن ما برداشتن و با گلستان خانم خداحافظی کردند.
من و فاطی هم برای اینکه کسی مشکوک نشود، تشکرهایمان را گذاشتیم برای بعد و با یک خداحافظی ساده روانهی خانه شدیم.
مادر و راحله هر دو زیر یک چتر بودند و زن عمو هم تنهایی یک چتر بزرگ و مشکی را روی سرش گرفته بود.
اگر هر وقت دیگری بود نمیگذاشت فاطی بدون چتر، آن هم با وضع سرماخوردهاش زیر باران بماند اما آنقدر عصبانی و دلخور بود که محلی نگذاشت و جلو جلو کنار مادر و راحله قدم برمیداشت؛
من و فاطی هم آرام و پچپچ کنان پشت سرشان راه میرفتیم.
در واقع همان لحظه با رفتاری که پیش گرفته بودند، متوجه شدیم که خانواده برای تنبیهمان تصمیم به تحریممان گرفته.
فاطی زیرلب گفت:
_بهتر! اصلا حوصله حرفاشونو ندارم، دلم سکوت میخواد.
اما بیبی و نادر و محمدجواد یکصدا به خواستهی فاطی گفته بودند:
«زکی!»
بیبی یک بند تا ساعت دوازده شب مشغول نیش و کنایه زدن بود و نادر و محمدجواد هم هر چند دقیقه یک بار میخواستند به خیال خودشان با یک دستی زدن چیزی بیشتر از آنچه گلستان خانم تعریف کرده بود از توی جریان بیرون بکشانند.
نادر پرسیده بود: «اون موقع که به من گفتی داری میری مغازه، فاطی کجا بود؟»
و من فوری جوابی را که از قبل توی ذهنم آماده کرده بود تحویلش دادم: «اون موقع تازه خریدای گلستان خانمو گذاشته بودیم داخل، فاطی موند اونجا کمکش، منم گفتم یه لحظه میرم مغازه ولیخان برمیگردم»
شبنشینیهای پنجشنبه و تا دیروقت بیدار ماندن برنامهی دائمی دو خانواده بود که اتفاقا من و فاطی هم همیشه حکم مجلس گرم کن را در آنها داشتیم و تا لحظهی قبل از خواب سرحال و سرخوش مشغول آتش سوزاندن میشدیم.
برای همین بود که آن شب هم با تمام خستگی و روز سختی که داشتیم و با تمام لَه لَه زدنمان برای افقی شدن، خودمان را با نقاب و حفظ ظاهر سرپا نگه داشته بودیم تا مبادا گزکی دست کسی بدهیم.
#پ_۱۲۴
#پ_۱۲۵
هر چقدر ما و بچههای عمو با هم صمیمی بودیم، به همان اندازه نوههای دو خانواده با هم نمیساختن و همیشهی خدا در حال زدن توی سر و کلهی هم بودند.
رضا و سعید، پسرهای عمو، هر کدام یک پسر داشتند داشتند و حسین ما هم دو پسر شش ساله و سه ساله داشت.
آن شب دفعهی سومی بود که پسر بزرگ حسین و پسر رضا با هم گلاویز میشدند و هر بار یکی باید از هم جدایشان میکرد.
کلافه میانشان ایستادم و دستهایشان را از یقهی همدیگر باز کردم، شش سالشان بود اما آنقدر تیز و زبل بودند که زورم بهشان نمیرسید، از کنار پهلویم برای هم لگد پرت میکردند و ابدا از توپ و تشرهایم حساب نمیبردند.
پدر و مادرهایشان هم که خدا را شکر هیچ دخالت نمیکردند، ولشان کرده بودند به امان خدا!
فاطی لیوان چای به دست از توی هال آمد، به چهارچوب در اتاق تکیه داد و بیحوصله گفت:
_ولشون کن بابا، بذار اینقدر همو بزنن که جونشون بالا بیاد.
به اطرافم اشاره کردم و گفتم:
_اتاقمو به گند کشوندن، هر چی دستشون میرسه پرت میکنن به هم.
فاطی، لباسِ پسر رضا را از پشت گرفت عقبش کشید و گفت:
_عمه، مامانت اینا دارن تو آشپزخونه شیرینی میخورن.
زودتر از پسر رضا، پسر حسین بود که مثل فشفشه از پشت من به سمت در اتاق پرید و بقیه هم به دنبالش.
پسر کوچک حسین را نگه داشتم، دو ماچ محکم از لپهای تپلش گرفتم و او هم به جبران اینکه از بقیه عقب انداخته بودمش یک کف گرگی وسط پیشانیام کوبید و سمت در دوید.
به پشت کف اتاق دراز کشیدم و رو به فاطی گفتم:
_بدبختا خواستن با خیال راحت یه شیرینی بخورنا
خودش را سُراند، میان چهارچوب در نشست، قلپی از چایش را نوشید و گفت:
_یادته خودمون این سنی بودیم چقدر دلمون شکلات و شیرینی میخواست؟ حالا اونا که کم خوردن کجا رو گرفتن؟ هر چی بیشتر منع کنی میل آدم بیشتر میشه.
لبخند کمرنگی روی لبم آمد:
_چه شود بچهای که تو تربیت کنی! سر سال دندون و معدهش به فنا میره.
چیزی نگفت، ساکت و خاموش به ته لیوان چایاش خیره شد.
از موقعی که برگشته بودیم خانه حالش همین بود، هر چند سعی میکرد چیزی بروز ندهد اما هر چند دقیقه یک بار غرق فکر و خیال میشد.
هنوز موقعیتی برای حرف زدن گیرمان نیامده بود و دربارهی اتفاقاتی که از سر گذرانده کلامی حرف نزده بودیم.
_لیلی … لیلی …لیلی
عصبی از جایم بلند شدم، از کنار فاطی رد شدم و از اتاق بیرون رفتم.
پسرها همگی در اتاق محمدجواد و مسعود جمع شده و با داد و هوار فیفا بازی میکردند.
فقط حسین بود که توی هال کنار عمو، بابا و شوهر مریم نشسته بود.
جلوی اتاق پسرها ایستادم و رو به مسعود گفتم:
_چیه؟ هی یه بند لیلی لیلی
نیمه درازکش به دو بالش روی هم تکیه داده و نگاهش میخ تلویزیون روبرویش بود:
_یه فلاسک دیگه میریزی؟
نگاهم روی سینی پر از لیوان و فلاسک کنارشان چرخید.
زیر پاهایشان پر از پوست تخمه بود، با این که چند بشقاب دم دستشان گذاشته بودم اما باز هم طبق معمول اتاق را به گند کشیده بودند.
چشمهایم را در حدقه صرفا برای خودم چرخاندم، چرا که شش دانگ حواس آنها پی آدمکهای فوتبالی روی صفحه بود.
خم شدم فلاسک را برداشتم و خواستم به سمت آشپزخانه بروم اما راهم را کج کردم، بالای سر فاطی ایستادم و دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. قرص و شربت تبش را پایین آورده بودند.
فاطی بیحال و خسته گفت:
_اینا چرا نمیرن؟ جا خوش کردن؟
به ساعت روی مچم نگاه کردم، نزدیک دوازده شب بود اما هیچکدام هنوز حتی تکانی هم برای رفتن به خود نداده بودند، خود فرایند جمع و جور کردن و خداحافظیشان هم بیشتر از یک ربع طول میکشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 151
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطفا یه پارت دیگه به ما هدیه بدی بانو ندای گل؟
خیلی عالی🌹💫
مثل همیشه عالی
دم گلستان خانم گرم ، خیلی بزرگوارن بانو😍
عالی بود👍
💫💫💫💫💫💫