از جا بلند شد.
سیگار و فندکش را برداشت و پشت پنجره رفت.
-از اولش نگفتی.
شانه بالا انداختم.
-اگه فکر میکنی دروغ میگم کارتِ دانشجوییم تو کیفمه. تو خودت از اول جز اسم و سنم نپرسیدی.
آرنجش را لبهی پنجره تکیه زد و دود سیگارش را بیرون فرستاد.
-مهم نبودی که بپرسم.
کامم تلخ شد و دلخور رو گرفتم.
-چرا میخوای انصراف بدی؟!
شرایط زندگیام به شدت رقت انگیز و خجالت آور بود، اما شاید امید به حمایتش داشتم که توضیح دادم:
-هزینهی رفت و آمد حتی با مترو هم سنگین میشد. از یه طرف دیگه باید کار کنم و بتونم یه خونه اجاره کنم.
لبی با زبان تَر کردم.
-این اواخر دیگه تو مسافرخونه احساسِ امنیت نداشتم. آخه قاچاقی به خانومای مثل من جا میداد. چندباری نصف شب احساس کردم کسی پشت در اتاقه.
به او کامل نه، اما خیلی مختصر از شرایط زندگیام گفتم.
-هر کسی همچین رشتهای قبول نمیشه که به همین راحتی بزاریش کنار. شغل شریفِ الانتم نون و آب نمیشه. بالاخره یه روز از قیافه میافتی. یه جور میشی که دیگه کسی با چشم خاکستری و پوست نرمت دلش نمیلرزه! اونروز مهارتی که تو جوونی کسب کردی به دردت میخوره.
نگاهم با کنجکاوی بالا کشید.
دلش برای چشم خاکستری و پوست نرمم لرزیده بود، یا کلامش بیتوجه به احساس خودش بود؟!
امروز سه تا پارت میزارم امتیازا رو بترکوتید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 421
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دمت گرم فاطمه جون
مرسی گلم 😘😍
عالی دستت طلا🩷🩷