سارا خندید و روی صندلیِ کنارِ محمد نشست.
-نمیزنم زیرش. ولی…
محمد پاکتها را روی میز باز کرد.
-اما و اگر نداره سارا خانوم. آخر هفته شرط و شروطت و میشنوم و تمام. وعده گرفتم از داداشت.
طفلک محمد میگفت و هر لحظه سرختر میشد.
چقدر خجالت و بکر بودنش شیرین بود.
اصلا من چقدر این جمع که انگار وصلهی ناجورش بودم را دوست داشتم.
-بیا ببینم خانومِ پرستار! حرفای جدید شنیدم.
بلاتکلیف ایستاده بودم، که با حرف سارا نزدیک شدم و صندلیِ کنار فراز نشستم.
-جدا؟! دانشجوی پرستاری؟!
خجول سر تکان دادم.
-میخوام انصراف…
حرفم تمام نشده فراز بینش پرید.
-فست فودم شد غذا؟ نمیدونید معدهی من حساسه؟!
نزدیک بود برای نادیده گرفتنش، زیر گریه بزنم که با حرفش حس بدی که گریبانگیرم شده بود را شست و برد.
-از دلین راجع به دانشگاهش سوال نپرسید. هنوز بابت انصرافش از من مشورت نگرفته!
چنان اخم کرده بود و مشغول چیدن غذاها بود که حتی سارا هم جرات نکرد مزه بریزد.
اما انقدر ذوق داشت، که دائم برای من و محمد چشم و ابرو میآمد.
محمد که دید نمیتواند هیجانِ او را کنترل کند بحث را عوض کرد.
-چی میگه حاج صالح فراز؟ قضیهی بچهها حل میشه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 207
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.