چشمان سرخ و پر خشمش را به نگاه مشکوک مامور دوخت و کمی صدایش را بالا برد.

 

_ نه آقا نمیشه، تو این مملکت کمک کردنم جرمه؟

من الان نگران حال اون خانمم شما وایستادی منو بازجویی میکنی؟

اگه من کاری کرده بودم که ور نمیداشتم بیارمش بیمارستان.

 

رسا که همراه مامور دوم نزدیکشان میشد، با شنیدن صدای داد و فریاد حامی با دو خودش را به آنها رساند و بازوی حامی را گرفت.

 

_ چیشده؟ چرا داد میزنی؟

 

مامور پوزخندی یک وری زد و بدون تغییر در حالت نگاهش گفت:

 

_ ما باید با خونواده ی ایشون صحبت کنیم، عموتون میشن دیگه درسته؟!

 

حامی لبهایش را روی هم فشرد و سرش را به عقب پرت کرد.

 

_ الله اکبر!

 

رسا او را به عقب هل داد و چشم غره ای رفت.

 

_ خیلی خب آروم بگیر صداتو انداختی پس کله ات.

 

رو به مامور پلیس کرد و با آرامش سعی در توضیح دادن شرایط داشت.

 

_ جناب سروان ما فقط قصد کمک به اون خانم رو داشتیم، کاش از همون اول به چشم متهم بهمون نگاه نمیکردین.

پسرعموی من با خونواده اش خیلی اوکی نیست، یعنی یکم رابطه ی بینشون خوب نیست و ترجیح میده پای اونا رو به مشکلاتش باز نکنه.

اما تا هر وقت شما بگین همین جا میمونه چون کاری نکرده که بابتش نگران باشه.

 

لبخندی زد و ادامه داد:

 

_ انشالله اون خانم زودتر بهبود پیدا کنن و خودشون همه چیز رو بگن.

اگه امکانش هست تا اون موقع پای خونواده اش رو وسط نکشین اما خب…

 

نیم نگاهی سمت حامی که روی نیمکت نشسته و دستانش را روی گردنش در هم قفل کرده بود انداخت و کلافه سری تکان داد.

 

_ اگه خیلی اصرار دارین من میتونم بهشون اطلاع بدم.

 

 

کلافگی حامی و صحبت های منطقی رسا بالاخره پلیس ها را نرم کرده و تصمیم گرفتند تا به هوش آمدن سراب صبر کنند.

 

یکی از مامورها در بیمارستان ماند تا وضعیت را برای مافوقش گزارش کند و سروان محمودی بعد از تهدید زیر پوستی حامی برای فرار نکردنش به اداره برگشت.

 

خلاص که شدند رسا نفس حبس شده اش را بیرون داد و کنار حامی نشست.

 

_ وای مرتیکه ی سگ چقدر گیر بود!

 

حامی نیشخندی زد و قولنج انگشتانش را شکست.

 

_ بهت گفتم برو گوش نکردی. الان دیگه پای توام گیره، بفهمه دروغ گفتیم از خشتک دارمون میزنه اینی که من دیدم.

 

رسا نگران کف دستان عرق کرده اش را فوت کرد.

 

_ فعلا که از شرش خلاص شدیم. بشین برم ببینم عملش تموم شد یا نه، یه ساعت بیشتره اون توئه.

 

_ منم میام.

 

رسا سر بالا انداخت و دستش را در هوا تکان داد.

 

_ بشین بابا هی منم میام منم میام، انگار ریدن براش!

 

نگرانی های حامی به حدی زیاد بود که حوصله ی سر و کله زدن با رسا را نداشته باشد. هر چه کمتر بحث و جدل میکردند برایش بهتر بود.

 

کاش سراب به هوش می آمد، اصلا مامورها او را کت بسته میبردند… به جهنم!

فقط او چشمانش را باز میکرد، همین برایش کافی بود.

 

با حس ویبره ای داخل جیب شلوارش، چشم در حدقه چرخاند و حین بیرون کشیدن گوشی اش غر زد:

 

_ تو رو کم دارم فقط!

 

شماره ی مادرش را که دید «وای» ی گفت و کف دستش را به پیشانی اش کوبید.

 

قرار بود امشب در خانه باشد، حاج آقا احضارش کرده بود مثلا!

 

گوشی را کنار گوشش گذاشت و صدای معترض مادرش را که شنید دست میان موهایش برد.

 

_ یه جو برای حرفای ما ارزش قائل نیستی نه؟!

 

 

 

حامی سرش را به پایین خم کرده و به موزاییک های سفید رنگ زیر پایش زل زد.

 

_ سلام مامان، باز چیشده؟

 

حاج خانم نوچی کرد و با حرص صدایش زد.

 

_ حامی! مگه نگفتم شب بیا خونه بابات کارت داره؟

 

خسته بود اما خستگی اش باعث نشد با لودگی نخندد.

 

_ اِ کی شب شد؟!

 

_ از دست تو حامی، در مورد اون دختره نگاره. هر جا هستی پاشو بیا خونه، همین الان!

 

توجهش به تکه کاغذ کوچکی روی زمین جلب شد و غیر ارادی با نوک کتانی اش کاغذ را به بازی گرفت.

حتی آن تکه کاغذ هم از صحبت در مورد نگار برایش مهم تر بود!

 

_ حاجی که عادت داره یه طرفه به قاضی بره، بگو خودش حکممو ببره نیازی به حرف زدن نیست.

آدرس محضر و ساعت عقد رو برام بفرستین میام.

 

حرص خوردن حاج خانم حتی از پشت گوشی هم مشخص بود.

 

_ دیوونه ام نکن پسر، بحث یه عمر زندگیه انقدر همه چیز رو به مسخره نگیر.

 

نشستن رسا را کنارش حس کرد و بی تفاوت سری تکان داد.

 

_ یه عمر نیست مادر من، چند ماه دیگه که همه چی معلوم شد تموم میشه.

 

_ فکر کردی به همین راحتیه؟ بگی طلاق و بقیه بگن چشم!

واسه همین میگم بیا با پدرت صحبت کن، ببین خونواده ی نگار چی گفتن.

 

تکخند تو گلویی زد.

 

_ طلاق راحت نیست اما اینکه دست پسر گنده ات رو بگیری ببری یه بی همه چیز رو براش لقمه بگیری و بگی بفرما این زنت و توام باید خفه شی، راحته؟

ولم کن مامان، من حرفامو با بابا زدم.

اگه همه با شرایط من موافقن فقط روز عقد رو بهم خبر بدین، حرفی نمیمونه.

خداحافظ!

 

دیگر منتظر حرف مادرش نماند و قطع کرد.

 

با حرص موهایش را کشید و اَهی گفت. کلاف سر در گمی که داخلش گیر کرده بود فقط این عقد احمقانه را کم داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲.۹ / ۵. شمارش آرا ۸

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hana
Hana
1 سال قبل

چرا دوس دارم خانواده حامی و همینطور نگار خانوادش همگی برن زیر تریلی .ایشالا به حق پنج تن به زمین گرم بخورن که اینجوری با زندگی بچم بازی میکنن😭

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x