رمان آس کور پارت 75 - رمان دونی

 

 

 

با اینکه میدانست راغب از رابطه اش با حامی بیزار بود، اما دیشب لجبازی کرده و صدایش را بالاتر برده بود تا تلافی کارش کنار استخر را سرش در بیاورد!

این هم نتیجه ی همان لجبازی بود…

 

گرمی دست حامی را روی پهلویش حس کرد و نفسش حبس شد.

 

_ بمیرم برات… خیلی درد داری؟

 

داشت اما دردهای بدتر از این را تاب آورده بود. درد حسی بود که با سلول به سلولش عجین شده بود، از کودکی…

 

_ خدانکنه، خوبم… چند تا خراشه فقط.

 

به قصد بلند شدن دست روی زمین گذاشت که حامی پهلویش را فشرد.

 

_ بگیر بشین، هر چی لازم داری به من بگو.

 

سراب که برای رفتن به خانه شان عجله داشت لبخند محوی زد.

 

_ میخوام برم حموم، همه جام بوی خون میده حالم بد میشه.

 

سعی کرد چهره ی واقعی اش را پشت شیطنتی تصنعی پنهان کند. با شیطنت ابرو بالا انداخت و ریز خندید.

 

_ برم نونوار کنم برسیم خدمت مادرشوهر جان!

 

حامی دست زیر کتفش انداخت و در برخاستن کمکش کرد.

تمام سنگینی اش را روی حامی انداخت اما با برداشتن اولین قدم درد شدیدی در مچ پایش پیچید.

 

چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد و برای بلند نشدن صدای جیغش، دهانش را محکم به بازوی حامی چسباند.

 

_ چیشد؟ نمیتونی راه بری؟

 

ناله ی پر دردی سر داد و بی حال به تن حامی تکیه زد، پایش را از روی زمین برداشت.

مچ پایش نبض میزد و دردش را به تمام تنش میفرستاد.

 

_ پام… فکر کنم ضرب دیده…

 

حامی با حرص و غضب مشغول فحاشی به مردم شد و سراب را با احتیاط روی زمین نشاند.

 

_ بمون الان برمیگردم، با این وضع نمیتونی تو این دخمه بری حموم.

 

 

 

لحظاتی بعد در حالی که چادر خاکی شده را در هوا میتکاند وارد خانه شد. چادر را دور سراب پیچید و سمت ساک لباس هایش رفت.

 

ساک را روی دوشش انداخت و سراب را با یک حرکت به آغوش کشید.

 

سراب هینی گفته و دست دور گردنش حلقه کرد.

 

_ بذارم زمین، من اینجوری نمیرما بیرون حامی.

بذار برم یه آب بزنم صورتمو حداقل… حامی با تو حرف میزنما، وای از دست تو…

 

_ هر وقت پات رسید رو زمین میتونی تصمیم بگیری کجا بری و کجا نری!

فعلا سکوت اختیار کن عشقم.

 

حامی بی توجه به غر و لند ها و تقلاهایش، پا در کوچه گذاشت.

از پیچ کوچه که گذشتند چندین جفت چشم بودند که با نگاه های خیره و منظور دار هر دویشان را رصد میکردند.

 

اما تمام واکنششان به همان نگاه ها ختم شد و صدا از کسی در نیامد.

انگار خط و نشان کشیدن های حامی کار خودش را کرده بود!

 

سراب چشم بسته و سرش را داخل سینه ی حامی پنهان کرده بود.

این مدت آنقدر از حامی محافظه کاری دیده بود که باورش نمیشد روزی در آغوش او، کوچه های این محل را گزک کنند.

 

حامی اما به خاطر وجود او بود که بی پرواتر از قبل رفتار میکرد.

 

اوی قبلی هیچ گاه برای دفاع از کسی از خودش نمی گذشت، مقابل مردم نمی ایستاد و اصلا حرف مردم برایش مهم نبود.

 

اما حالا کوچکترین حرف نامربوطی راجع به سراب او را بهم میریخت و عشق شاید همین بود…

 

با آن قدمهای بلندی که حامی برمیداشت، کمتر از پنج دقیقه ی دیگر به خانه شان رسیدند.

 

مقابل در که ایستاد و دست روی زنگ فشرد، سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و به پیراهنش چنگ زد.

 

_ دیگه بذارم پایین، جلوی مامانت اینا خجالت میکشم.

 

 

 

حامی هیس کشدار و آرامی گفت و از گوشه ی چشم به صورت سرخ شده ی سراب زل زد.

 

دلش برای سرخیِ شرم که گونه هایش را گلکون کرده بود رفت و بی هوا بوسه ی کوتاهی به زخم گوشه ی لبش زد.

 

_ هین… نکن زشته، تو چرا جا و مکان حالیت نیست مرد؟!

 

_ الان دارم مراعات حالتو میکنم جون تو، جا و مکان رو تو فرصت مناسب تر نشونت میدم!

 

حاج خانم که بعد از آمدن همسرش و شنیدن اخبار، ثانیه ای آرام و قرار نگرفته و منتظر آمدنشان بود، با شنیدن صدای زنگ به سرعت سمت آیفون پرواز کرده و دکمه اش را فشرد.

 

بدون اینکه دمپایی اش را پا بزند، همانطور پابرهنه سمت حیاط دوید و با دیدن جسم آش و لاش شده ی سراب که در آغوش حامی جمع شده بود روی صورتش کوبید.

 

_ خدا مرگم بده، یا امام حسین… چیکار کردن با این طفل معصوم… خدا نگدره ازشون…

 

سراب با صدایی آرام و ریز باز هم به حامی اصرار میکرد که او را روی زمین بگذارد اما حامی گوشش بدهکار نبود و طبق معمول کار خودش را میکرد.

 

_ مامان میشه وانو پر کنی؟

 

حاج خانم خودش را به آن دو رسانده و چادر را از روی تن سراب کنار زد. چشمانش به اشک نشست و چانه اش از بغض لرزید.

 

_ خدا منو بکشه که حواسم بهت نبود مادر.

نباید اجازه میدادم بری، ببین چه بلایی سرت آورن.

اینا از حرمله بدترن، خیر و بهره نبینین این چه کاریه آخه…

نشستن جای خدا و قضاوت میکنن… تف به اون شرف و غیرت و دین داریتون، بویی از انسانیت نبردین شماها…

 

حامی هر چه کرد نتوانست جلوی پوزخندی که روی لبهایش نشست را بگیرد.

 

مادرش فراموش کرده بود که تا چند روز پیش خودش سردمدار این مردم بود!

 

 

دندان هایش را چنان به هم فشرد که صدایش به گوش سراب رسید و برای عوض کردن بحث، سرفه ی کوتاهی کرد و سر به زیر و شرمنده پچ زد:

 

_ تو رو خدا ببخشین حاج خانم، درست نبود اینجوری خدمت برسم… حتی نمیدونم چی بگم که…

 

حامی بی حوصله این پا و آن پا کرد و پوف کلافه ای کشید.

 

_ حالا تعارفاتونو نگه دارین واسه بعد، وقت زیاده.

شما بی زحمت وانو پر کن مامان، سراب یه دوش بگیره باید ببرمش دکتر. پاش آسیب دیده…

 

حاج خانم به هول و ولا افتاده و بی توجه به جوش زدن های حامی، خم شد و پای سراب را چک کرد. مچ پایش متورم شده و قطع به یقین در رفته بود.

زیاد از این دست آسیب ها دیده بود و در تشخیصشان حرفی برای گفتن داشت.

 

بغضش را خورد و با تاسف سری تکان داد. فعلا سر و سامان دادن به اوضاع سراب اولویت داشت.

 

سمت خانه برگشت و گفت:

 

_ تا تو میبریش حموم من یه زنگ به بردیا بزنم، ببریمش بیمارستان اونا.

بذارش تو وان الان میام کمکش میدم.

 

حامی سراب را به خود فشرد و تکخندی زد. عصبی بود و نگران اما موقعیت را برای طعنه زدن مناسب دید که صدایش را بالا برد و گفت:

 

_ کمک زن شوهرشه حاج خانم، خوب یادمه حاجی چقدر میومد کمکت!

یه طورم کیسه میکشید تا نوبت بعدی کبودیات میموند!

به ما رسید ورق برگشت؟!

 

_ وای حامی بترکی یه جماعت از دستت راحت شن!

 

صدای آرام و خجالت زده ی سراب به گوش حاج خانم رسید که بینی اش را بالا کشید و نوچ نوچی کرد:

 

_ به خدا همش چرته میگن زن بگیره آدم میشه، این بشرو هیچی نمیتونه آدم کنه!

آفرین که انقدر بی حیایی مادر، همینجوری ادامه بده… خدا به زنت صبر بده!

 

حامی چقدر خوشحاله… بچم…💔

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 4 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
1 سال قبل

وای حاج آقا و حاج خانم جلوی حامی باهم میرفتن حمام که کیسه بکشن 😱😱
وای خدا توبه🤭🤭

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

تورو خدا با احساسات حامی بازی نکن

.....
.....
1 سال قبل

چرا اووکادو رو نمیزاریییی چشمم خشک شد به سایتتتت

.....
.....
1 سال قبل

آووکادو رو چرا نمیزارییییی؟

camellia
camellia
1 سال قبل

چقدر حامی گناه داره طفلکی.این وسط بازیچه شده😢وای به روزی که حقیقت رو بفهمه😱.

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x