رمان آس کور پارت 84 - رمان دونی

 

 

 

 

نیم نگاهی سمتش انداخت و پوزخندی زد. در سکوت کارش را از سر گرفت و حامی هم با لبخند کنارش ایستاد.

 

_ بازم که داری تلخی میکنی لیمو خانم!

 

لیوان کفی را از دست سراب بیرون کشید و زیر آب گرفت که سراب با تمسخر و دهان کجی گفت:

 

_ بفرما برو پیش اون خودشیرینایی که از سر و کولت بالا میرن!

کسی زورت نکرده تلخی منو تحمل کنی.

 

با حرص شیر آب را بسته و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ کمک لازم ندارم، فقط از جلوی چشمام گمشو نمیخوام ریختتو ببینم.

 

کف دست حامی تخت سینه اش نشست و بی آنکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشد، در جا چرخیده و کمرش به کابینت برخورد کرد.

 

_ برای کمک نیومدم، اومدم که کنارت باشم… چون تلخی تو برام قد تموم شیرینیای دنیا، شیرینه…

 

ای لعنتی زبان باز!

با همان نیم مثقال زبان لعنتی اش، دل برده و باز هم میبرد و میبرد…

 

هر چه بر لب و دهانش فشار آورد تا آن خنده ی ذوق زده و مضحکانه رویشان ننشیند، موفق نبود.

 

خنده اش از نگاه حامی دور نماند و بلافاصله لبهایش را بی انعطاف به دهان کشید.

 

داشت لذتش را میبرد اگر سراب مشت هایش را بر سینه اش پیاده نمیکرد.

با اوقات تلخی عقب کشید و تمام صورتش را رد اخم پوشاند.

 

_ میگیرم همینجا جرت میدم، جوری که صدات به گوش کل محل برسه… دِ آروم بگیر زن!

 

سراب کف دستش را روی لبهایش گذاشت و پشت چشمی نازک کرد.

 

_ به روت خندیدم پررو نشو، هنوز ازت ناراحتم آقا حامی.

 

دست به سینه سر سمت مخالفش چرخاند و لب برچید.

 

_ با دو تا ماچ و موچم رفع نمیشه.

 

سر خم کرده و کنار گوشش، با لحنی که میدانست دخترکش را دیوانه میکند پچ زد:

 

_ با دو تا تقه و تلمبه چی؟!

 

 

 

سر سمت عقب پراند و نفس کلافه اش را با شدت بیرون داد.

 

_ جون به جونت کنن آدم نمیشی تو!

 

نگاهی پر از بغض و کینه و نفرت سمت در آشپزخانه انداخت و دستانش مشت شد.

 

_ اصلا اون اینجا چیکار میکنه؟

چی میخواد از جون تو که چسبیده بهت؟

نمیفهمه تو زن داری؟ نمیفهمه باید مراعات کنه؟

 

دست خیس حامی روی کمرش نشست و آرام نوازشش کرد. به خوبی حال و روز سراب را درک میکرد.

عین همین حال را روز خواستگاری سراب داشت…

 

هنوز هم با یادآوری اش گر میگرفت، انگار دستی روی گلویش نشسته و راه نفسش را میبست.

 

فکرش را بکن، قلبی داری که بیرون سینه ات می تپد و ناگهان کسی برای تصاحبش می آید…

 

آری، بیرون سینه ات است، تپش هایش را حتی حس هم نمیکنی، اما باز هم قلبت است.

قبلی که بی وجودش جانی در تنت نمیماند…

قلبی که وجودت وابسته به وجودش است.

 

_ من واسه کارای خودمم جواب پس نمیدم دلبر، تو بابت کار بقیه بازخواستم میکنی؟!

 

_ خوشم نمیاد ازش…

 

قیافه ی زار و دلخورش، حامی را برای چلاندنش ترغیب میکرد. تنش را به تن کوچک و آتشینش چسباند و روی صورتش خم شد.

 

_ منم… فقط از تو خوشم میاد، فقط تو…

بقیه ی چیزا مهمه؟ نه…

فقط همین مهمه که من از تو خوشم میاد و هیچکس دیگه نمیتونه یه ثانیه به چشمم بیاد.

قربون شکل ماهت برم که اخم میکنی قلبم وامیسته…

 

سر روی سینه اش گذاشت و از ته دل «خدانکنه» ای زمزمه کرد.

 

_ عمو کارای طلاقو سپرده بود دست یکی از دوستاش و همه چیز تقریبا حل شده، اومده بودن همین خبر رو بدن.

 

قلب سراب با حرف بعدی اش از حرکت ایستاد.

 

_ باهام ازدواج میکنی دلبرکم؟

 

 

 

بن بست!

نام جایی که ایستاده بود بن بست بود.

بن بستی دو طرفه که نه راه پس داشت و نه راه پیش.

 

قلبش از خوشی و هیجان نبود که نمیزد، از وحشت بود.

ترس از آینده ای داشت که حالا دیگر نامعلوم نبود و کاش… کاش نامعلوم میماند.

 

همسر قانونی حامی میشد؟

بعد چه؟ با کدامین پا از این خانه میرفت که آن موقع نه پای دل داشت و نه پای جسم.

 

اگر هم قبول نمیکرد که نمیشد. چه بهانه ای برای سر دواندن این آدمها میاورد اویی که خودش میخواست زودتر عروس این خانواده باشد؟

 

کاش قبل از علنی شدن و جدی شدن همه چیز، به آن مدارک لعنتی دست میافت و خودش را زودتر از این مخمصه نجات میداد.

 

_ سراب جانم، زندگی حامی، باهام ازدواج میکنی؟

نه پنهونی، نه با ترس و دلهره، نه با وجود یه زن دیگه تو زندگیم، اینبار اونطور که لایقته… اونطور که وظیفمه نوکریتو کنم، قبولم میکنی؟

اجازه میدی تا آخر عمر مردت باشم؟ همدمت باشم؟ کنارت باشم؟ غمخوارت باشم؟

منت میذاری رو سرم و برام خانمی کنی؟ بشی تاج سرم؟

 

او میگفت و خبر نداشت از دلی که از خدایش بود مقابل تمام علامت سوال ها، یک بله ی بزرگ و پررنگ بگذارد.

 

از خدایش بود که جانش را برای این مرد بدهد اما کفه ی ترازوی سمت راغب، از هر جهت که نگاه میکرد سنگین تر بود…

 

او ناچار بود در این دو راهی راغب را انتخاب کند که اگر نمیکرد، راغب در و دیوار این خانه را با خون عزیزانش نقش و نگار میزد.

 

قلبش که گناهی نکرده بود، میشد تا روز رفتن کمی با خواسته اش راه آمده و مدارایش را کند.

 

روی پنجه ی پا بلند شد و «دوستت دارم» های پر عشقش را روی لبهای حامی اش، مردش، همدمش، همه کسش سنجاق کرد…

 

چقدر گناه دارن…🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

واقعا چقدر گناه دارن
حالم بد شد

Tamana
Tamana
1 سال قبل

وچقدررر پیداست ک الان آرامش قبل از طوفانه

P:z
P:z
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

تمنا سلاممم
کجایی توو
نمیدونی چقد دلم برات تنگ شدهه
خوبیی؟
دانشگاه رفتی یا دوباره کنکور داری به سلامتی؟
امیدوارم هر جا که هستی سلامت باشیی
حالا اگه ببینی پیاممو😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

P:z
P:z
1 سال قبل

بمیرم برا دلشونن😭💔

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

کاش بره راغب رو به پلیس لو بده

camellia
camellia
1 سال قبل

ممنونم که خوب و منظم و به موقع پارت گزاری میکنید😍 و ممنون به خاطر رمان قشنگتون.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x