بی حوصله مشغول جا به جا کردن شبکه های ماهواره بود که آرش حولهی دستش را به سمتش پرت کرد.
_ چته حاجی؟
تارخ با حرص و در حالیکه از برخورد حولهی خیسی که آرش به سمتش پرت کرده بود چندشش شده بود غرید:
_ آرش آدم باش.
آرش با ابروهای بالا رفته کنارش آمد و لگدی به پایش زد.
_ پاشو لنگاتو جمع کن. میخوام بشینم. خجالت نمیکشه لنگر انداخته تو خونهی من امر و نهیام میکنه.
تارخ پوفی کشید. از حالت دراز کش بلند شد و روی کاناپه نشست. آرش هم کنارش جا گیر شد.
توت فرنگی از داخل کاسهی روی میز برداشت و داخل دهانش گذاشت و با همان دهان پر گفت:
_ چه مرگته؟ پکری.
کمی مکث کرد و وقتی سکوت تارخ را دید توت فرنگی داخل دهانش را قورت داد و خونسرد پرسید:
_ بازم مهستا؟
تارخ سرش را به سمتش چرخاند.
_ کی راجع به مهستا بهت گفته؟
آرش عادی جواب داد:
_ شیرین. همون روز که گم و گور شده بودی… گفت مهستا قراره بیاد ایران.
اخم کرد.
_ بابا دختره ولت کرد رفت. با اون ادعای عشق تخم مرغیش! چیزی که واسه من و تو زیاده دختر… نمونهش افرا تو مزرعهت… بنظرم خیلی کیس خوبیه. حیف که نخ دادم نگرفت وگرنه…
تارخ با عصبانیت توپید.
_ خفه شو آرش.
آرش با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
_ الان با کدوم قسمت جملهم مشکل داشتی؟ با عشق تخم مرغی دوست دختر سابقت یا پیشنهاد دوستی به افرا؟
تارخ خسته به کاناپه تکیه داد و به سقف خیره شد. چند ثانیه به سقف خیره ماند و بعد لب زد:
_ اگه یکی رو خیلی بد ناراحت کرده باشی و بخوای از دلش در بیاری… غیر مستقیم منظورمه. چیکار میکنی؟
آرش مشکوک نگاهش کرد.
_ پاچهی کی رو گرفتی باز؟ سوالای فلسفی میپرسی.
تارخ با اخم نگاهش کرد.
_ فضولی مگه؟ بلدی جواب بده. لازم نکرده بقیهش رو بفهمی.
آرش پاهایش را روی میز دراز کرد.
_ زنه یا مرد؟
تارخ کلهاش را خاراند.
_ تو فکر کن زنه… یه دختر بچه!
نگاه آرش اینبار مشکوک تر از قبل بود.
_ با تینا دعوات شده یا دوست دختر دبیرستانی گرفتی؟
تارخ با افسوس نگاهش را به تلویزیون دوخت.
_ هیچی آرش ولش کن.
آرش غر زد:
_ خیلی خب بابا… چه عین بچه ها هم قهر میکنه. خب مرتیکه باید طرف رو بشناسم. بفهمم علایقش چیه؟ چه بدونم چطوری باید غیر مستقیم بگی غلط کردم.
تارخ همانطور که به تلویزیون خیره بود شانه بالا انداخت.
_ عشق موسیقیه… حیوونارم دوست داره.
آرش ناباور نگاهش کرد.
_ به قرآن این مشخصات افراست. چیکار کردی که به غلط کردن افتادی؟
قبل از اینکه تارخ جوابش را دهد بلند زیر خنده زد.
_ بابا خانم مهندس دمت گرم. یکی هم پیدا شد تارخ نامدارو به غلط کردن بندازه!
تارخ با افسوس نگاهش کرد و آرش که واکنش او را دید خنده هایش قطع شدند و با تردید لب زد:
_ آره تارخ؟ درست حدس زدم؟ طرف افراست؟
تارخ بدون انکار سرش را تکان داد. آرش از تایید او حیرت کرد. بیشتر منتظر انکار از جانب او بود.
با همان حیرت پرسید:
_ تارخ خبریه؟ ازش خوشت میاد؟
تارخ نفسش را عمیق بیرون داد.
_ اشتباه تو و شیرین اینه که فکر میکنین زندگی لجن زار من گنجایش یکی دیگه رو هم داره! شیرینم مثل تو فکر میکرد لبخندای معنادار میزد.
پاکت سیگارش را از روی میز برداشت. نخی از آن بیرون کشید و روشن کرد. در سکوت چند پک به سیگارش زد.
آرش خیره به نیم رخ او زمزمه کرد:
_ تهش چی؟ تا کی میتونی تنها بمونی؟ نمیخوام بگم بابای من یا عموی تو آدمای درستیان یا کارشون درسته، اما تارخ تو همهی دنیا وضع همینه! آدمایی که قدرت و پول دستشونه اکثرشون یا بهتر بگم همشون درگیر انتخابایی میشن که توش کثافت کاری داره. آخه تو کجای این بازی هستی؟ تو که از این همه ثروت و قدرت هیچی نخواستی.
تارخ پوزخندی زد. به خاکستر سیگارش خیره شد و جواب داد:
_ آرش گناه تو این بوده که شدی آقازاده و کیفش رو بردی! بدون اینکه حساب و کتاب بابات برات مهم باشه. تا اینجاش سخت نیست. نود درصد آدما اگه جای تو بودن مثل تو عشق و حال میکردن و شاید حتی بیشتر از تو کیف این زندگی رو میبردن، اما قصهی من فرق داره. خیلی هم فرق داره.
آب دهانش را قورت داد. طعم تلخ و گزندهی سیگار گلویش را سوزاند.
_ تو نمیدونی عذاب وجدان چه بلایی سر آدم میاره. تو نمیدونی مشارکت تو قاچاق عتیقه… کمک به کلاهبرداری های نجومی عموت، خون کلی آدمو تو شیشه کردن، زیر سبیلی رد کردن کثافت کاریای آدمایی که اطرافت میبینی و ظلم به یه عده کارگر بدبخت که محتاج نون شبشونن چه حالی داره.
به خودش اشاره کرد.
_ شاید نامی خان مجبورم کرد، اما من اینکارارو کردم. من تو همهی این کثافت کاریا بودم. هر دستوری نامی خان داد گفتم چشم.
آرش سیگار را از دست تارخ بیرون کشید و کامی از آن گرفت.
_ تو وقتی انتخاب کردی از نامی خان کمک بگیری پدرت پای چوبهی دار بود. راه دیگهای نداشتی. هر کسی جای تو بود همینکارو میکرد.
تارخ تلخ خندید.
_ از پای چوبهی دار نجاتش دادم، اما نمیدونستم قراره چند وقت بعدش با عزراییل ملاقات کنه. عذاب وجدان چیزیه که بابارو بعد از آزادیش از زندان از پا درآورد. احتمالا یه روزی منم از پا در بیاره.
آرش سیگار را داخل پیش دستی خاموش کرد.
_ تو نه شبیه پدرتی نه عموت.
تارخ پوزخندی زد.
_ پدر من اشتباه زیاد داشت تو زندگیش، اما تمام دوندگیش برای این بود که زندگی ما بهتر شه. خیلی جاها فقر مجبورش کرد بره سراغ کارایی که درست نبودند، اما من...
پوفی کشید. همیشه حسرت خاطرات خوب را داشت.
_ بیخیال آرش… حالا راهکاری داری از دل افرا در بیارم؟
آرش بحث قبلیشان را عامدانه به فراموشی سپرد. میدانست حرف زدن از گذشته باعث عذاب تارخ بود.
با لبخند ژکوندی گفت:
_ رفتی تو نخ افرا؟
تارخ با جدیت فندکش را روی میز چرخاند.
_ خیالت راحت، نه عاشق افرا شدم نه بجز یه بچه به چشم دیگهای نگاش میکنم.
شانه بالا انداخت.
_ وجه اشتراک داریم! من به اندازهی کافی از سارا و خیلیای دیگه راجع به بی کس بودن و اعدامی بودن پدرم زخم زبون شنیدم. وقتی توپیدم بهش حواسم نبود دست گذاشتم رو نقطه ضعفی که شاید مشابه ضعفای خودمم بوده تو زندگی.
آرش اخم کرد.
_ از سارا رو مخ تر ندیدم تو زندگیم. باید بزنی تو دهنش.
تارخ با لبخند گفت:
_ مزخرف زیاد میگه، اما دیگه مثل گذشته ها جرات نداره جلو روم در بیاد. الان شوهرش عین چی داره دنبالم موس موس میکنه. نامی خان میدونه بهرام بی عرضه تر از اونیه که از پس ادارهی کارخونه بر بیاد. واسه همین جلومو نمیگیره وگرنه تا الان خیلی وقت بود که عذر مدیر عامل قبلی رو خواسته بود و دامادش رو نشونده بود بجاش. حالا که صاحب کل کارخونهس و شایگانم نمیتونه مخالفتی کنه این کار براش عین آب خوردنه. تنها کسی که میتونه نامی خان رو راضی کنه بهرام همه کاره شه، منم. که ترجیح میدم وایستم و با لذت جلز و ولز کردن سارارو تماشا کنم.
آرش دستانش را پشت سرش قفل کرد.
_ بهرام که سگ دست آموز ساراست. ولی خیلی کیف میکنم وقتی میبینم سارا با وجود اینکه دختر نامی خانه باز نمیتونه غلطی کنه.
با خباثت خندید.
_ زنیکه دوهزاری!
تارخ تک خندهای کرد.
_ چیه؟ دلت از سارا خیلی پره. نکنه ترکشاش به تو هم خورده؟
آرش با تمسخر جواب داد:
_ اختیار داری. یعنی میشه سلطنت خانم آدمو ببینه و زهرشو نریزه؟
تارخ سر تکان داد.
_ مشکلش با تو نیست. حرصش از منه. بخاطر همینم باهات کنار نمیاد. بره به جهنم… هم خودش هم پدرش!
آرش لبخند عمیقی زد.
_ خب برسیم سراغ افرا. واسه چی پاچهش رو گرفتی؟
تارخ اخم کرد.
_ با علی بردمشون رستوران. تو رستوران کنسرت برگزار کرده بود. همه دورش جمع شده بودند. دخترهی بی فکر اینجا رو با پاریس اشتباه گرفته.
آرش خندید.
_ ناموسا صداش خیلی قشنگه. چند باری اتفاقی وقتی تو مزرعه حواسش نبود و داشت میخوند صداش رو شنیدم. حالا تو چرا جوش آوردی؟ کنسرت گذاشته که گذاشته.
تارخ گردنش را ماساژ داد:
_ یه لحظه از بی فکریش عصبی شدم. اشتباه کردم. نباید حرفی میزدم بهش.
آرش به نشانهی فکر کردن لب هایش را جلو داد و کمی بعد گفت:
_ حالا واسه عذر خواهی تو دعوتش کن کنسرتی چیزی…
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ این بود راه غیر مستقیمت؟ مگه دوست دخترمه دعوتش کنم کنسرت؟ بعدشم شمشیرو از رو بسته. نمیذاره حتی حرف بزنم باهاش.
آرش خندهاش را به زور کنترل کرد.
_ حالا خوبه اون سگ وحشیش رو نمیندازه به جونت. لامصب یه بار بخاطر خوشمزهگی مهران سگش رو صدا زد کم مونده بود جفتمون رو تیکه پاره کنه.
تارخ لبخندی زد. از جدیت افرا خوشش میآمد. با کنجکاوی پرسید:
_ از دوست پسرش چیزی میدونی؟
آرش ابرو بالا انداخت.
_ تو دوران دانشجویی دوست شدن باهم. چیز زیادی از پسره نمیدونم، البته میتونم آمارش رو درآرم اگه بخوای؟
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ لازم نکرده. فقط محض کنجکاوی پرسیدم. افرا از اون دست دخترایی نیست که اولویت اولشون پول باشه، اگه بود محال بود به مهران یا تو نه بگه. بخصوص مهران که مطمئنا خوب خرجش میکرد. برا همین کنجکاو شدم ببینم این پسره چه تیپیه که افرا باهاش دوسته!
آرش چشمکی زد.
_ کاملا معلومه که داری جون میدی بیشتر راجع به افرا بدونی. الکی ماست مالیش نکن. بعدشم اصلا بر فرض از دختره خوشت میاد، بیاد خب… اشکالش چیه؟ قرار نیس بگیریش که! شل کن داداش!
تارخ بی حوصله خمیازهای کشید. به قدری دور خودش حصار کشیده و تنها مانده بود که طبیعی بود با توجه اندکش به یک دختر، دیگران برداشت های مختلفی داشته باشند. ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگوید. دلیل نداشت اصلا توضیحی دهد. خودش راهی برای حرف زدن با افرا پیدا میکرد. اصلا شاید مدتی بعد افرا همه چیز را به فراموشی میسپرد. این قضیه آنچنان هم برایش اهمیتی نداشت.
در زندگی کار هایی کرده بود که شاید خودش نمیدانست، اما زندگی خیلی ها دستخوش تغییر شده بودند. تغییراتی که ناراحتی دختر بچهای که در مزرعه کار میکرد در مقابلش هیچ بود.
بیخیال به آرش نگاه کرد.
_ هر غلطی دوست داری بکن. الان علی الحساب زنگ بزن شام بیارن.
آرش ای به چشم غلیظی گفت و تارخ با لبخند بی جانی به تلویزیون خیره شد و سعی کرد به شیطنت های او بی تفاوت باشد.
*
داشت حساب و کتاب هایی که تارخ به دستش سپرده بود را با دقت مرتب میکرد که گوشیاش زنگ خورد.
خمیازهای کشید و با خستگی لپ تاپ را بست و از پشت میز کارش بلند شد.
_ به جهنم که گفتی فردا آماده باشه. میذارم واسه یه روز دیگه.
گوشیاش را از کنار لپ تاپ برداشت و با دیدن شمارهی هلیا لبخندی زد.
تماس را وصل کرد که صدای شاد هلیا در گوشش پیچید.
_ چطوری حنا در مزرعه؟
افرا از اتاق بیرون آمد. صحرا مقابل تلویزیون دراز کشیده و در حالیکه یک کاسهی چیپس در بغل داشت مشغول دیدن سریال خاطرات یک خوناشام بود.
نگاهش را به صفحهی تلویزیون دوخت.
_ فعلا که حنا دختر حسابدار هستم. اون نامدار عوضی هر چی حساب کتاب بوده از دویست سال قبل فرستاده تا مرتب کنم. مرتیکهی گاو عقدهای!
از القابی که به تارخ نسبت میداد راضی نبود، اما میخواست اینگونه حرصش را نسبت به او خالی کند. مشکل حساب و کتاب ها نبودند، بلکه هر چه که بود به آن شبی که بیرون رفته بودند ربط داشت. منتظر عذر خواهی تارخ مانده بود، اما او نه تنها معذرت خواهی نکرده بود که چپ و راست دستور میداد!
هلیا با شوق گفت:
_ گور بابای تارخ جون بابا. پاشین با صحرا حاضر شین بیام دنبالتون بریم عشق و حال. دلم خرید درمانی میخواد.
افرا لبخندی زد.
_ حله. راه بیوفت مام حاضر میشیم.
تلفن را قطع کرد و خیره به صفحهی تلویزیون ادامه داد:
_ یعنی کراش اول و آخر من این دیمینه! مرد اینهمه جذاب آخه؟
صحرا با خنده کوسن کنار دستش را به سمت او پرت کرد.
_ بیخود. دیمین مال خودمه. تو استیفن رو بردار!
افرا اخم کرد.
_ اون سطل ماست به درد عمهت میخوره. پاشو. بلند شو حاضر شو قراره بریم خرید با هلیا… الان دیگه بهونه نداری که نیای.
صحرا بلافاصله از جایش برخاست.
_ یه مانتو دیدم میخری برام؟
افرا سر تکان داد.
_ معلومه که میخرم وزه خانم.
صحرا لبخندی زد.
_ لوازم آرایشی هم میخوام.
افرا غر زد:
_ دیگه روتو زیاد نکن…
با مکث ادامه داد:
_ ولی باشه… چون خودمم رژ لب میخوام یه سر به مغازهی لوازم آرایش فروشی هم میزنیم.
صحرا با رضایت دستانش را دور گردن افرا حلقه کرد.
_ حالا که اینهمه خواهر خوبی شدی دیمین مال تو!
افرا از سیاست او به خنده افتاد و صحرا با احتیاط پرسید:
_ نمیخوای بگی اون شب چی شده بود که گریه میکردی؟
افرا اخم کرد.
_ تو هنوز بیخیال اون ماجرا نشدی؟ بابا ول کن خواهری.
صحرا با لب هایی آویزان زمزمه کرد:
_ دیگه هیچ وقت آرزوی مرگ نکن.
صدایش بغض آلود بود.
_ فکر نبودنت منو دیوونه میکنه افرا.
افرا شانه های خواهرش را گرفت و او را در آغوش کشید.
_ بیا اینجا ببینم…. چه خودشم لوس میکنه. بابا دیوونه عصبی بودم یه چیزی گفتم. کجا بمیرم؟ تازه به آرزوی دیرینهم که کار کردن بوده رسیدم.
صحرا را از آغوشش جدا کرد.
_ بریم حاضر شیم. هلیا برسه باید کلی غر غر بشنویم.
صحرا اشک هایش را پاک کرد و افرا بلند گفت:
_ اسکای جونم… بدو که قراره ببرمت در در!
*
افرا و صحرا هر دو غش غش خندیدند.
_ شبیه بادمجون آفت زده شدی!
هلیا با شنیدن جملهی افرا غر غر کرد.
_ خیلی خب بابا… دیگه عاشقش باشمم نمیخرم از چشمم انداختینش.
پسر جوان فروشنده که مشغول راهنمایی چند مشتری دیگر بود به سمتشان چرخید.
نگاهی به هلیا انداخت و اغراق آمیز شروع به تعریف کرد.
_ خانم فوق العاده شده تو تنتون.
به آیینه اشاره کرد.
_ تن خوریش رو ملاحظه کنین.
صحرا لبش را به دندان گرفت تا بلند زیر خنده نزند، ظاهرا فروشنده تعریف های افرا از آن مانتو بادمجانی را نشنیده بود.
پسر جوان به افرا خیره شد.
_ میخواین برای شما هم بیارم امتحان کنین؟
صحرا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و خندهاش رها شد. فروشنده متعجب نگاهش را به سمت او چرخاند که صحرا با ببخشیدی سریع از بوتیک بیرون رفت.
هلیا هم که داشت از خنده میمرد دوباره داخل اتاق پرو خزید، اما فروشنده ول کن افرا نبود.
_ چی شد؟ بیارم براتون؟
افرا چشمانش را تنگ کرد.
_ والا اونقدر محو زیبایی دوستم شدم که بعید میدونم بخوام امتحانش کنم. نه ممنون. حالا خوبه میبینین لباس تو تنش زار میزد.
پسر از رو نرفت. بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد گفت:
_ عزیزم این لباس مدلش آزاده… طبیعیه که یکم گشاد وایمیسته.
افرا با جدیت نگاهش کرد.
_ شما درست میگین! ما از مد سر رشته نداریم از پشت کوه اومدیم!
پسر از جدیت افرا حیرت کرد و افرا بی توجه به خواست از بوتیک بیرون برود، اما وسط راه ایستاد و با اخم به پسر توپید:
_ آهان راستی… من عزیز شما نیستم.
منتظر واکنش پسر نماند و از آن فضا بیرون رفت. زیر لب غر زد:
_ مرتیکه نفهم… نخ دادنم حدی داره. مونده بود با کدوم دختر لاس بزنه. عزیزم… هه!
صحرا صدایش را شنید که از نگاه کردن به ویترین رو به رویی دست کشیده و به سمتش چرخید.
_ چی شده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت چدید نی یا من نمیبینم؟؟
ن گذاشتم نمی بینی😂
👌👌👌🌸
مرسی نویسنده جان… عالی بود😊😘❤
خاطرات یک خوناشام؟؟؟
دیمن؟؟؟
عرررررررر عالی بود فک کن تارخ باشه 🥺♥️
خیلی خوشگل بود 💜
متنو میگم 😅😅
عالییییی بود