رمان برای من برقص پارت ۱۴

عبدی پشت میزش نشست، نگاه مشکوکی به لپ‌تاپش انداخت و به حرفهایش با مردها ادامه داد. از وارد کردن مواد اولیه و گران شدن قیمتش حرف می‌زدند و هونر و نیلوفر بدون حرکت سینه به سینه‌ی هم پشت پرده ایستاده بودند.
نیلوفر حتی به راحتی نفس هم نمی‌کشید و می‌ترسید لو بروند. بینشان دو سه انگشت فاصله بود و نیلوفر که با صد و هفتاد سانت قد، بیست سانت از هونر کوتاه‌تر بود سرش را بالا گرفته و با چشمهای مضطرب او را نگاه می‌کرد.
هونر چشمهایش را آرام بست و باز کرد به معنی اینکه آرام باش و چیزی نیست. ولی رنگ نیلوفر از ترس پریده بود و دستهایش می‌لرزید.
هونر دستش را آرام پشت کمر او گذاشت و دختر گرمای کف دست بزرگش را روی تن خود حس کرد. نیلوفر را آرام به سمت خود کشید و سه انگشت فاصله بینشان را به صفر رساند. حس بدن هونر روی پیکرش باعث شد حواسش از فضا و عبدی پرت شود و غرق گرمای آغوش هونر شد. سینه‌شان چسبیده به هم بود و ضربان قلبِ یکدیگر را به خوبی حس می‌کردند. بوی خوشِ عطر مردانه‌ی هونر در بینی نیلوفر می‌پیچید و تمام هستی و کائنات را فراموش کرد چه برسد به عبدی.
دلش می‌خواست سرش را روی شانه‌ی پهن او بگذارد و در آغوشش مچاله شود. دلش می‌خواست در آن چند وجب جای تنگ میان پرده و دیوار ساعت‌ها بمانند و در نزدیکترین حالت به هونر بماند.
ولی صدای خنده‌ی ناگهانیِ عبدی که در گوش نیلوفر مثل ناقوس مرگ بود دوباره ترس را به جان دختر انداخت. هونر زیر لب فحشی به عبدی داد و سعی کرد از این وسوسه که می‌تواند همین الان از پشت پرده خارج شده و او را بکُشد رها شود. ولی نفس عمیقی کشید و اندیشید که حتما باید آرام شوند و از روی عصبانیت تصمیم غلط و عجولانه‌ای نگیرد. دختر مثل یک پرنده‌ی کوچک میان بازوانش می‌لرزید و هونر دستانش را دور تن او محکم‌تر کرد و پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند. هر دو چشمانشان را بستند و نیلوفر از آرامش عجیبی که از این حرکت هونر در جانش جریان یافت نشئه شد.
لمسِ او، حسِ جانِ او چقدر لذتبخش بود.
پشت پرده در آغوش هونر پناه گرفته بود و هونر از بغل کردن آن پروانه‌ی ظریف و زیبا غرق لذت بود. دوستش داشت و دلش می‌خواست تمامِ عمر او را در آغوشش داشته باشد.
نیم ساعتی گذشت و در همانحال چسبیده به هم ایستاده بودند. هونر چانه‌اش را روی سر نیلوفر گذاشته بود و به حرف‌های مردها گوش می‌کرد. ناگهان یاد گوشی‌اش افتاد و آرام از جیبش درآورد و میوت کرد. نیلوفر هم همان کار را کرد و هونر با نفسش گفت
_عطسه نکنیا

نیلوفر ریز خندید و دستش را روی دهانش گذاشت. با بغل کردنش خواسته بود دختر را آرام کند ولی قلب خودش متلاطم شده بود. از آن فاصله‌ی خیلی نزدیک به چشم‌های سبزش که در تاریکیِ پشت پرده تیره‌تر شده بود خیره شد و بدون صدا لب زد
_چشمات خیلی خوشگله

نیلوفر لب‌خوانی کرد و وقتی فهمید چه گفته دلش هری ریخت. هونر تند شدنِ ضربان قلب او را حس کرد و سرش را بلند کرد و خندید. نگاه نیلوفر به سیبِ گلویش افتاد. به سیبِ گلوی هونر ضعف داشت و هر بار که می‌دید دلش برای لمسش می‌رفت.
به چشمهایش خیره شد و بدون صدا گفت
_سیبِ گلوت

هونر سعی کرد حرفش را بفهمد ولی نفهمید و زمزمه کرد
_چی؟

نیلوفر خندید و گفت
_هیچی
_بااااید بگی

چسبیده به هم، نفسشان روی صورتِ هم پخش میشد و تمنای بوسیدن لب‌ها در قلبشان شعله کشید. به اندازه‌ی یک نفس فاصله بود بین لب‌هایشان. هونر نگاهی به لب‌های بوسیدنیِ او انداخت و قلبش تندتر از همیشه تپید. بعد از چشمهایش لبهایش را دوست داشت و فکرِ بوسیدنش آتش به جانش انداخت.

با صدای خداحافظی مردها گوش‌هایشان را تیز کردند. باید منتظر می‌شدند که عبدی هم خارج شود. ولی کمی بعد دختر منشی وارد شد و با عبدی شروع به لاس زدن کردند. چشمهای هونر و نیلوفر از تعجب گرد شد و هونر با انزجار سرش را تکان داد.
وقتی به جایی رسید که عبدی به منشی گفت “بیا بشین اینجا که وقتشه” صبر هونر تمام شد و ناگهان از پشت پرده بیرون رفت. یقه‌ی عبدی را گرفت و نیلوفر و منشی از ترس جیغ زدند. هونر عبدی را با صندلیِ گردانش به دیوار کوبید و گردنش را فشار داد.
_حرومزاده

عبدی با چشمان وق‌زده رو به منشی به سختی گفت
_نگهبانو خبر کن

نیلوفر داد زد
_کسی رو خبر نمیکنی بی‌شرف

عبدی با دیدن نیلوفر موضوع را فهمید و سریع به منشی گفت
_خبر نکن، خودتم برو بیرون

از اینکه قضیه نیلوفر آشکار شود ترس داشت و هونر که این را حس کرد یقه‌ پیراهنش را رها کرد و لپ‌تاپ را محکم مقابلش روی میز گذاشت و گفت
_فیلم این دختر رو پاک کن تا نفس کثیفت رو قطع نکردم

و به نیلوفر اشاره کرد که پشت میز برود و لپ‌تاپ را نگاه کند. عبدی با ترس و لرز پسورد را زد و نگاهی به نیلوفر کرد و گفت
_ب… ببین پاکش کردم

نیلوفر با نفرت نگاهش می‌کرد و لرزش عصبیِ دستانش هونر را ناراحت می‌کرد.
_از گوشیت هم پاک کن

با حرف نیلوفر موبایلش را از جیب کتش درآورد. بقدری ترسیده بود که موبایل از دستش افتاد و با عجله برداشت و فیلم را از گوشی هم پاک کرد.
_همین دو تا بود

هونر در حالیکه از خشم سرخ شده بود دوباره پشت میز رفت و گردن عبدی را در چنگش فشرد. رنگ پیرمرد کبود شد و نیلوفر از ترس اینکه هونر قاتل او شود بازویش را محکم کشید و گفت
_تو رو خدا ولش کن، میمیره خون کثیفش میفته گردن تو

هونر گلویش را رها کرد و مشت محکمی به صورتش زد که خون از بینی‌اش جاری شد و نالید.
_حقته بکشمت بی‌ناموسِ نجس

چند فحش غلیظ کُردی به او داد و گوشی عبدی را برداشت و در مخاطبین واتساپش روی اسم حاج خانم تماس تصویری زد.
عبدی که نفس نفس میزد، آب دهانش را قورت داد و به نیلوفر نگاه کرد و با ناله گفت
_چیکار داره میکنه؟

خانم عبدی جواب داد و با تعجب دفتر کار شوهرش را نگاه کرد و گفت
_حاجی؟

هونر گوشی را سمت خودش گرفت و گفت
_ببین حاج خانم، شوهرت یه حرومزادست که به دخترای همسن نوه‌ش تجاوز میکنه و با عکس و فیلم تهدیدشون میکنه که سکوت کنن

گوشی را سمت نیلوفر که رنگ به چهره نداشت گرفت و گفت
_ببین اینم نمونه‌ش. خوب می‌شناسیش. شوهرت روح و جسم این دختر رو نابود کرده

خانم عبدی نالید
_یا خدا… نیلوفر

نیلوفر بغضش را همراه با نفرت فرو خورد و رویش را از دوربینِ گوشی برگرداند. عبدی حس کرد دارد سکته می‌کند و یقه‌ی پیراهنش را پایین کشید.
هونر ادامه داد
_الان هم توی شرکت با منشیش مشغول کثافت‌کاری بود. اینارو گفتم که شوهرتو بشناسی

صدای شیون و نفرین خانم عبدی مثل آب داغی بود که روی سر عبدی ریخته شد.
_بیچاره‌ش می‌کنم، بیرونش می‌کنم مثل قبل به گدایی بیفته، آبروشو می‌برم، بی‌ناموس کثیف

هونر تماس را قطع کرد و رو به عبدی گفت
_گاهی زنده موندن بدتر از مردنه. حالا زنده بمون و عذاب بکش پفیوز

و به نیلوفر نگاه کرد و گفت
_بریم

نیلوفر با دستپاچگی دنبال هونر رفت و حتی نیم نگاهی هم به عبدی که در حال سنکوپ بود نکرد.
منشی بیرون اتاق ناخنهایش را می‌جوید و آنها را که از دفتر خارج شدند نگاه کرد و سریع به اتاق رئیسش دوید.

از ساختمان خارج شدند و وقتی در ماشین نشستند هنوز برافروخته بودند. هونر دست دختر را گرفت و نگاهش کرد. مثل گچ سفید بود و حتی لبهایش هم می‌لرزید.
_تموم شد، آروم باش دیگه

هونر برای او مانند مُسکّن بود. بودنش و حرفهایش او را بهتر از هر داروی آرامبخشی آرام می‌کرد.
_هنوز توی شوکم. اتفاق‌هایی که افتاد باورم نمیشه

هونر در حالیکه هنوز از خشم و تنش دقایقی قبل نفس‌نفس می‌زد گفت
_خیلی بهتر از نقشه پیش رفت، تمیز و بی‌زحمت

نیلوفر هرگز نمی‌توانست ذره‌ای از محبت‌های این آدم را جبران کند. غمگین نگاهش کرد
_نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم هونر، واقعا نمی‌دونم

دستش را جلو برد و موی رها شده روی گونه‌اش را کنار زد و گفت
_تو فقط بخند، این بهترین تشکر هست برای من

*********

شبِ آخر قبل از سفر را هونر باید با خانواده‌اش می‌گذراند و یک شب قبلش نیلوفر به خود جرات داد و به شام دعوتش کرد. می‌خواست چند ساعتی سیر ببیندش و برای این سه ماه ذخیره‌اش کند‌.
گفته بود ماهی می‌خورد و نیلوفر برایش ماهی سفید کبابی که شکمش را با گردو و سبزیجات و رب آلو پر کرده بود، در فر درست کرد. و بستنی پلمبیر پسته‌ای که امیدوار بود خوب از آب دربیاید و هونر بپسندد.
وقتی هونر آمد سیمین خانم مثل همه‌ی مادرها با مهربانی و نگرانی از او خواست تا گوشت بخورد و قوت بگیرد. نیلوفر به دلسوزیِ مادرش خندید و گفت
_این حرف‌ها توی گوش گیاهخوارها نمیره مادر من

هونر هم خندید و از روی ادب به سیمین خانم چشم گفت.
_ماهی خیلی خوشمزه شده. دستت درد نکنه
_نوش جان. باید از خودت چند تا غذای گیاهی یاد بگیرم

هونر لبخندی زد و گفت
_چند تا غذای مورد علاقه‌م رو یادت میدم، در آینده لازمت میشه

و قلبِ نیلوفر در آن کلمه‌ی “آینده” گیر کرد و جا ماند.
نمی‌توانست منظور هونر را از این حرف بفهمد. یعنی برای خودش و نیلوفر آینده‌ای تصور می‌کرد؟! هاج و واج بشقاب‌ها را به آشپزخانه برد و به این فکر کرد که ممکن نیست و هونر او را لایقِ خود نخواهد دانست.

بستنی پلمبیر را به هال برد و مادرش و هونر غمی را که در چشمانش لانه کرده بود دیدند.
سیمین خانم احساساتِ دخترش را به این مردِ جوان حدس زده بود و به او حق می‌داد عاشقِ این مردی شود که ناگهان مثل یک فرشته‌ی نجات میان زندگیشان فرود آمده بود. مگر می‌شد به هونر دل نداد؟! آنهمه خوبی، محبت، مردانگی، جذابیت. از ته دل دعا می‌کرد که احساسِ نیلوفر یکطرفه نباشد و این جوانمردِ کورد هم حسی به دخترش داشته باشد.

_پسرم با اجازه‌ت من میرم‌ استراحت کنم. امیدوارم به سلامت بری و برگردی

هونر دست سیمین خانم را فشرد و از او تشکر کرد.
روی مبل نشست و نگاهی به چشمان اندوهگین نیلوفر که در مبل کناری‌اش نشسته بود کرد و گفت
_ابتسامتك جميله لطفآ لاتحزني
(خنده‌ت زیباست لطفا غمگین نباش)

دختر حرفش را فهمید و لبخندی زد. آه از زبانِ هونر که برایش مثل عسل شیرین بود. دلش خواست دهانش را وقتی آنقدر دوست‌داشتنی عربی حرف زد ببوسد.
_چرا غمگین شدی؟
_نه خوبم، خوشحالم

نباید این ساعت‌های آخری را که با هونر بود با اندوه سپری می‌کرد. سه ماه او را نمی‌دید و نمی‌دانست چطور می‌خواست از پسِ نبودنش برآید.
تا آخرِ شب از هر دری سخن گفتند، خندیدند، شعر خواندند، بستنی خوردند و زمانی که موعدِ رفتن رسید نیلوفر گفت
_پروازت ساعت چنده؟
_چهار و نیم شب. چطور مگه؟
_می‌خواستم بیام فرودگاه بدرقه‌ت کنم
_نه اون ساعت نمیشه تنها برگردی اونهمه راه رو

با خجالت گفت
_دوست داشتم قبل از رفتن ببینمت

هونر با مهربانی به عمق چشمان زیبایش نگاه کرد، می‌دانست که این دختر دوستش دارد.
_فردا بیا مغازه
_باشه

لبخندش اندوه داشت و هونر فکر کرد که دلش برای هوای گاهی ابری و گاهی آفتابیِ این چشمها تنگ خواهد شد.

*********

وسط گلفروشی بینِ گل‌های زیبا و رنگارنگ ایستاده بودند تا خداحافظی کنند و نیلوفر تابِ وداع با او را نداشت. بسیار غمگین بود و هر لحظه ممکن بود بزند زیر گریه.

_خیلی مواظب خودت و مادر باش. می‌دونم که زیاد مراقب مادرت هستی پس بیشتر سفارش می‌کنم که مراقب خودت باشی

چشمهای درشت دختر پر از اشک شد و در حالیکه نمی‌خواست آشکارا برای رفتن هونر گریه کند و تلاش می‌کرد اشک‌هایش جاری نشود با خنده گفت
_خب دیگه مدل وداع حرف نزن

دستهایش شروع به لرزیدن کرده بود و از تلاشی که برای گریه نکردن و پنهان کردن احساساتش می‌کرد جسمش بیشتر متاثر شده و به رعشه می‌افتاد.
هونر دست سفید و ظریف او را در دستِ کشیده و بزرگ خود گرفت و با چشمهایی پر از مهر نگاهش کرد و گفت
_الان باید بگم گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم
(دردِ مردمک چشمات رو به جانم بگیرم)
_اووو تُرکی بلدی
_بله. نذار نارحت برم، بخند و شاد باش تا آسوده برم

نیلوفر لبش را گزید و سقفِ مغازه را نگاه کرد تا مانع فرود اشکهایش شود و با لبخند گفت
_با خیال راحت برو و برام از فستیوال و گلها عکس بفرست
_می‌فرستم. البته که حرف خواهیم زد

دختر نتوانست بیش از آن خودداری کند و بغضش شکست و اشک از چشمهایش جاری شد.
طاقتِ هونر با دیدن گریه‌اش تمام شد و صورتِ او را با دو دست قاب گرفت و گفت
_ عاشقتم عاشق. چشمات رو پر اشک نکن
این چشم‌ها باید بدرخشه بدرخشه

سینه‌ی دختر دشتی شد که ناگهان صدها اسب وحشی در آن شروع به تاختن کردند. چیزی که شنیده بود را باور نمی‌کرد و از فرطِ خوشحالی نفسش بند آمد. لب‌ها و چشم‌های اشک‌آلودش پر از خنده شد و هونر گونه‌اش را نوازش کرد و گفت
_چشمهات میخندن
_خنده با اشک

و هونر گفت
_این یانی عشق

به چشمان هم خیره شدند و دختر گفت
_باورم نمیشه
_چی رو؟
_اینکه… اینکه گفتی عاشقمی
_مگر میشه عاشق تو نشد؟! از گرداب چشمهات نمیشه عبور کرد

قلب دختر مقابلِ ابرازِ عشقِ هونر آتشفشانی بود که بعد از قرن‌ها خاموشی غلیان کرده و گدازه‌های عشقش می‌توانست تمامِ دنیا را از انجمادِ بی‌مهری نجات دهد. با چشمانِ سبزش که همچون آتشکده شعله‌ور بود به او خیره شد و گفت
_هونررر
_جاااااان

به آغوش هونر فرو رفت و صورتش را به سینه‌ی او فشرد. دستهایشان دور بدنِ هم چفت شد و هونر کنار گوشش زمزمه کرد
_زیباترینِ من، دوست داشتنی‌ترترین من

نیلوفر میان گلها، در آغوشِ هونر، و با حرفهایی که از زبانِ محبوبش جاری می‌شد بهشتِ موعود را تجربه کرد. به چشمهای هونر خیره شد و برای اولین بار کلماتِ عشق بر زبانش جاری شد.
_من عاشقتم هونر… خیلی زیاد
_آه گنجشکِ من… چه اعتراف قشنگی

دقایقی که در آغوش هم ماندند زیباترین دقایقِ عمرشان بود. همدیگر را بوئیدند و سیر بغل کردند و زمانی که موعد خداحافظی رسید دست در دست هم از گلفروشی خارج شدند. هونر او را به خانه رساند و اینک جدایی سخت‌تر شده بود. برای آخرین بار در ماشین او را بغل کرد و گفت
_بدرود زنِ زیبای زندگیِ من… دوستت دارم

دختر گونه‌اش را به صورت و ته‌ریش او کشید. در حالیکه اشکهایش صورت هونر را هم خیس می‌کرد گفت
_دوستت دارم… مواظب خودت باش… بدرود جانِ من

هونر رفت و نیلوفر با گریه‌ای که ترکیبی از شادی و اندوه بود مقابل در رفتنش را نگاه کرد. حس می‌کرد دارد از خوشبختی برق می‌زند و همه‌ی مردم نگاهش می‌کنند. یاد شعری افتاد که وصف حالش بود و در کانال نوشت:
شادمانم و بی‌دلیل می‌خندم.
دیگر تمام شهر فهمیده‌اند که گفته‌ای “دوستت دارم”

*********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 129

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mamanarya
Mamanarya
1 ساعت قبل

ای خدااااا😍😍😍😍 کاش یکی مقعد عبدی رو سرویس میکرد🙈🙈🙈🤣🤣🤣🤣
خییییلی عالی بود مهرناز ینی لبخندم پاک نمیشه عالی بووود😍😍😍🧡🧡🧡🧡🫂🫂🫂🫂

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ساعت قبل

خیلی خیلی قشنگ بود ممنون مهرناز جان که با نوشته های جذابت روحمون رو جلا میدی 😍❤

roya
roya
7 ساعت قبل

بویییییی هونرررر🥺🥰😍
منم از اینا میخواممم

Ana
Ana
7 ساعت قبل

چقدددرررر قشنگ بود مهرناز چقدر دلبر بود اعترافشون بهم چقدر صريح و ساده بيانش كردن چقدر اين مدل بيان كردنارو دوست دارم اينكه هي كِش نمياد واسه خاطر غرور ….
من يكم ترس دارم بابت عبدي و سه ماه نبودن هونر اميدوارم دردسري واسه نيلوفر ب بار نياره

رزا
رزا
8 ساعت قبل

سلام ببخشید من اشتراک خریدم اما نمی دونم چه طوری رمانم رو قرار بدم میشه کمکم کنید لطفاً

سحر
سحر
9 ساعت قبل

واای خدا قلبم🤩😍 میشه ب مناسبت روز مادر یه پارت هدیه بدین؟ بی صبرانه منتظر بقیشم

سحر
سحر
پاسخ به  Ebham
7 ساعت قبل

مرسی عزیزم😘😘😘

Nazar
Nazar
10 ساعت قبل

فوق العاده بود مهرناز جان
ببخشید میشه بدونم چند پارت دیگه مونده

نازی
نازی
10 ساعت قبل

منم یکی مثل هونر رو میخوام

بانو
بانو
10 ساعت قبل

چقد زیبا😍😍😍

Tina&Nika
Tina&Nika
10 ساعت قبل

وایییی چقد خوشحال شدم این رمان پر از احساسه مرسی عزیزم 🤩😘😘

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x