((تاریکی یا روشنایی؟))
_خانم مهرزاد میتونید بلند بشید وسایل ضروریتون رو جمع کنید؟ تا شب بریم بهتره
زنِ بیچاره گویی از خوشحالی جانی تازه گرفت که سریع از روی کاناپه بلند شد نشست و گفت
_بله میتونم
ولی انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد با ناراحتی گفت
_ولی مگه میشه یک شبه همهی وسایل خونه رو جمع و جور کرد و برد؟
_اونو من فردا حل میکنم. فعلا شما فقط لوازم ضروری رو بردارید
نیلوفر که پریشان و بیقرار بود مقابل هونر ایستاد و با لحن معترضی گفت
_شما میشه اینقدر درگیرِ کارهای ما نشی؟ لطفا برو من خودم حلش میکنم
نمیخواست هونر بیشتر از این به دردسر بیفتد. از طرفی هم او یک غریبه بود و نیلوفر عادت نداشت کسی کمکش کند و هم به قدر کافی از او شرمنده بود.
هونر بیتفاوت نگاهش کرد و گفت
_وسایلت رو جمع کن. من باید چند جا زنگ بزنم
دختر عصبانی گفت
_هونرررر. برو. بدبختیِ ما خیلی زیاده. تو ما رو نمیشناسی و نمیخوام بیشتر از این دخالت کنی
هونر به چشمانش نگاه کرد. در چشمهای زیبای سبز و عسلیاش خشم، عصیان و شرمندگی را توأمان میدید. اندیشید که این دختر عزت نفس بالایی دارد و کسی نیست که بخواهد از او سوءاستفاده کند. آیا او همیشه بیکس بوده و تنها جنگیده؟ کمکم چیزهای زیبایی در روح این دختر داشت کشف میکرد.
نیلوفر نگاهش را از او دزدید و به مادرش که به مرضیه خانم برای کمک زنگ میزد دوخت. هونر فکر کرد که اگر به حرف او عمل کند و برود چه بر سر آنها خواهد آمد؟ خودش هم به اینهمه قاطی شدن در زندگی او راضی نبود و از اولین لحظهای که او را کنار جوب پیدا کرد میخواست از این غائله خلاص شود. ولی اتفاقاتی که پشت سر هم میافتاد مجبورش میکرد که به او کمک کند. وجدانش اجازهی رفتن نمیداد.
_باشه میبرمتون یک جای امن و بعد میرم. حالا برو جمع کن. دیگهم هیچی نگو
نیلوفر نمیتوانست مقابل کلامِ قاطع و یکدندگیِ هونر بیشتر از آن مقاومت کند. از طرفی هم از سگهای منفرد میترسید و با شانههای افتاده رفت تا وسایلش را جمع کند.
هونر به یک شرکت حمل اثاثیه زنگ زد و خواست که صبحِ فردا برای بستهبندی و اسبابکشی به آن آدرس بیایند. تماسی هم با شاهین، دستیارش در گلفروشی گرفت و به او سپرد که فردا صبح در انبار باشد و اثاثیه را از ماشین حمل بار تحویل بگیرد.
مرضیه خانم با ناراحتی کمکشان کرد و موقع خداحافظی وقتی مادر نیلوفر او را بغل کرد و گریست گفت
_خیلی ناراحتم که دارین میرین. ولی چارهای نیست
_دیدی که بعضی از همسایهها به دخترم چی گفتن! حقش بود مرضیه خانم؟
_نه سیمین خانم جون، من به نجابت نیلوفر ایمان دارم. خودم توجه کردم که چطور تو خیابون میره میاد و حتی یک بار هم تو صورت پسرم و شوهرم مستقیم نگاه نکرده
هونر از حرفهایی که زن همسایه گفت متعجب شد و به نیلوفر نگاه کرد. او یک دختر نجیب بود یا یک فاحشه؟ از برق نگاه مرضیه خانم فهمیده بود که زنِ زرنگ و تیزی است و مسلما در مورد نیلوفر اشتباه نمیکرد. چه بود این پارادوکسِ تنفروشی و نجابت؟!
چیزی که خودش هم در بعضی رفتارهای نیلوفر حسش کرده بود و برایش گنگ بود.
در بستن چمدانی که نیلوفر پرش کرده بود کمکش کرد و گفت
_کمی صبر کنید من برم ماشینو بیارم. دورتر پارک کردم
نگفت که از نگرانیِ بردنِ نیلوفر ماشین را در ترافیک رها کرده و دویده است. دلش نمیخواست دختر بداند که با چه ترسی خودش را به او رسانده است.
چمدان و ساکها را در صندوق عقب گذاشتند و وقتی مادر و دختر سوار میشدند نیلوفر نگاه غمگینی به آن خانهی فقیرانه انداخت و گفت
_پر از روزهای تلخ بودی
هونر خیلی دلش میخواست بداند چه بر او گذشته که اینقدر چشمانش غمگین است و چگونه به باتلاق فحشا کشیده شده است. ولی از طرفی هم نمیخواست بپرسد. شاید مثل تمام فاحشهها او هم پول درآوردن از راهِ راحتِ بیناموسی را ترجیح داده بود.
با این افکار لبهایش را به هم فشرد و با خودش غر زد که چرا دارد به چنین زنی کمک میکند.
وقتی ماشین به خیابان اصلی وارد شد مادرِ نیلوفر که جلو نشسته بود آهی کشید و گفت
_شوهرم خیلی آدم خوبی بود. ولی ساده و بیفکر بود خدا بیامرز. تا وقتی زنده بود شب و روز کار میکرد و رفاه و آسایش ما رو تامین میکرد، ولی هیچوقت به این فکر نکرد که بعد از مرگش من و نیلوفر هیچ پشتوانهای نداریم
در خلال حرفهایش سرفه میکرد و نیلوفر از صندلی عقب خم میشد شانهی مادرش را میمالید و میگفت
_آرومتر صحبت کن فدات بشم، نفس کم میاری
_خوبم مادر، نگران نباش
هونر از آینه نگرانیِ نیلوفر را نگاه کرد و اندیشید که این دختر دلبستگی عجیبی به مادرش دارد. مهربانیاش را دوست داشت.
سرفههای زنِ بیچاره بیشتر شد و هونر ماشین را پارک کرد و رفت تا برایش شیشهای آب بخرد.
_زحمت کشیدی پسرم. خدا حفظت کنه
_خواهش میکنم، ولرم گرفتم که ریهتون رو اذیت نکنه
نیلوفر نگاهِ غمگینِ قدردانی به او کرد و زیر لب ممنونی گفت. چقدر زیاد داشت مدیون محبتهای این آدم میشد.
_وقتی نیلو از دانشگاه آزاد قبول شد گفت نمیرم و بیشتر میخونم که سال بعد سراسری قبول بشم. ولی باباش اصرار کرد که باید بره و یک سال از عمرش تلف نشه. گفت هنوز نمردم که نتونم شهریه دانشگاه دخترمو بدم. هعییی… خدا بیامرز نمیدونست که بعد از رفتنش من لیاقت نداشتم شهریه دخترمو بدم
نیلوفر با ناراحتی رو به مادرش گفت
_بسه مامان قربونت برم
اشک از چشمان زن جاری شد و گفت
_آخه دلم میسوزه، ببین چطور آلاخون والاخون شدیم
و هونر از شنیدن اینکه نیلوفر دانشجو بوده متعجب شد. رفته رفته برای دانستن داستان زندگی این دخترِ عجیب که آنشب با دامن چرم کوتاه و جورابشلواری فیشنت پیدایش کرده بود، کنجکاوتر میشد.
********
گذشته
((تکثیر نفرت))
چطور آدرس خانه را به راننده آژانس داد و چطور در را با کلید باز کرد و وارد شد خودش هم نفهمید. وقتی مادرش با آن حالِ پریشان و رنگ و روی مثل گچ او را دید فریادی کشید و گفت
_خدا مرگم بده، تصادف کردی؟ چیشده مادر؟
_مریضم… بذار برم تو اتاقم
در را قفل کرد و تا نزدیکیهای صبح از اتاق خارج نشد. روی تختش مچاله شده بود، صورتش را در بالش فرو کرده و هق میزد. نمیخواست مادرش صدای گریهاش را بشنود. صحنهی تجاوز لحظهای از ذهنش نمیرفت و دچار حملههای هیستریک میشد و تن و بدنش را با ناخنهایش میکَند. تجاوز… بیشک فجیعترین اتفاقِ ممکن است. آثارش تا آخر عمر از روح و ذهنِ فرد پاک نمیشود و در خواب و بیداری زجرش میدهد. چند بار خواست تیغی به رگهایش بکِشد و خودش را بکُشد. تنها راه خلاص شدن از این عذاب مُردن بود. ولی بعد از او مادرش چه میشد! مادرش به جز او کسی را نداشت. چند قرص آرامبخش خورد تا بلکه بتواند خودش را به زیستن مجاب کند.
نزدیک طلوع آفتاب بود که برای دوش گرفتن و شستنِ بوی تنِ آن لاشخور از تنش، از اتاق خارج شد. مادرِ بیچارهی تازه شیمی درمانی شدهاش پشت در اتاق خوابش برده بود. آهسته بازویش را لمس کرد و با صدایی که گویی از قعر چاه میآمد گفت
_مامان پاشو برو رو تخت بخواب
سیمین خانم سریع چشمهایش را باز کرد و با گریه بغلش کرد و گفت
_مُردم و زنده شدم دختر، چرا درو باز نمیکنی؟
نیلوفر دستهای پاکِ مادرش را از تن ناپاک خودش جدا کرد و با گریه گفت
_دست نزن بهم مامان، کثیفم
زن با تعجب سر تا پایش را نگاه کرد و گفت
_لباسات که تمیزه مادر، چه کثیفی؟ چرا گریه میکنی بگو چیشده
_سرما خوردم انگار. برم دوش آب داغ بگیرم بهتر میشم
ساعتها در حمام ماند گریه کرد و بدنش را شست، زار زد و تمامِ بدنش را تا حدی که زخم شود سابید. پایینتنهاش درد میکرد و این درد لمسهای آن کفتار را یادآوری میکرد و دستهایش را به دهان میفشرد تا مادر صدای شیون او را نشنود. سالها از جسمش و شرافتش محافظت کرده بود و در آخر خیلی راحت مورد تجاوز قرار گرفته و زندگیاش نابود شده بود.
هرگز فکرش را هم نمیکرد که دخترانگی و بکارتش را با یک تجاوز از دست بدهد. سالها قبل او یک پولیانا بود و هر چیزی را زیبا و مثبت میدید. انگار از بدیها و زشتیهای این دنیا و آدمهایش خبر نداشت. فکر میکرد این چیزها در قصهها و فیلمهاست و او در شب اول ازدواجش با عشق و مهربانیِ همسرش زنانگی را تجربه خواهد کرد.
ولی این ظلم و وحشت… حقش نبود… نبود… تجاوز حق هیچکس نیست. تمامِ باور و ایمانش را از دست داده و روی خدا خط قرمز کشید. دیگر صدایش نمیزد و از او کمک نمیخواست. فقط بیصدا ضجه میزد و این سختترین کار دنیا بود.
سه روز دیگر در اتاقش ماند، گریه و زاری و آرزوی مرگ کرد. تکرارِ مداومِ تجاوز در ذهنش از طرفی و ترس و استرس بخاطر فیلمی که در گوشی آن مرد بود از طرفی دیگر روح و روانش را نابود میکرد.
نه غذا میخورد و نه حرفی با مادرش و مرضیه خانم که پشت در التماس میکردند در را باز کند میزد.
ولی شب با شنیدن صدای سرفههای شدیدِ مادرش که میدانست در پیِ آن سرفهها خلط خونی از ریهاش خارج میشود دیوانهوار از اتاق بیرون دوید.
چند روزی که مادرش را فراموش کرده بود حال او بدتر شده بود. مادرش همهچیزش بود. تنها کَس و داراییاش.
سریع لیوانی آب برایش برد و کپسول اکسیژن را که همیشه دقت میکرد پر باشد و چند وقت یکبار میبرد و شارژش میکرد را روشن کرد و ماسک را روی دهان مادرش گذاشت. مادرش در حالیکه با اندوه نگاهش میکرد بیرمق دستش را فشرد و نیلوفر سرش را روی دست او گذاشت و هایهای گریه کرد. کاش میتوانست به مادر بگوید چه بلایی بر سر دختر عزیز دردانه و پاکش آوردهاند. ولی نمیتوانست بگوید. مادرش تاب نمیآورد. تاب نمیآورد و دقمرگ میشد.
گریهاش حالِ مادر را بدتر کرد، ماسک را از دهان برداشت و در حالیکه سرفهها بیامان شده و قطرات خون از دهانش میجهید گفت
_بگو چت شده که به این روز افتادی. بگو دردت به جونم
باید چیزی میگفت تا خیال مادرش راحت شود.
_مهم نیست مامان. از این مسائل عشق و عاشقی و جدایی. خوب میشم
مادرش با نگاهی مهربان دست به موهایش کشید و گفت
_دختر من بزرگ شده و عاشق شده خدایا
و نیلوفر ته دلش گفت
_در سرنوشتِ دخترِ تو بعد از این عشق نیست… درد هست، تنهایی هست، ناپاکی هست
آن شب حالِ مادرش رو به وخامت گذاشت و مجبور به رفتن به بیمارستان شدند. ترسِ از دست دادن مادر بر عزا و سوگِ چند روزهاش چیره شد و بیاختیار کمرش را صاف کرد و مثل همیشه که در راهروهای بیمارستان برای نجاتِ مادرش دنبال دکترها و پرستارها میدوید، دنبال رزیدنت کشیک گشت تا زودتر بالای سر مادرش بیاید. وقتی او را به آی.سی.یو منتقل کردند و نیلوفر تنِ نزار و خستهاش را روی صندلیهای سفید و آشنای بیمارستان انداخت، اندیشید که باید سرپا شود. اگر از پا در میآمد و تسلیمِ افسردگی میشد مادرش از دست میرفت. دکتر گفته بود به علت دیر شدنِ درمانِ این دوره حال مادرش بد شده و هر چه زودتر باید آمپولهایش تزریق شود.
لبههای صندلی را با دستانش محکم فشرد و با خودش گفت
_بلند شو… اینبار تنهاتر از قبل هستی… نه خدایی هست نه فریادرسی… ولی قویتر هستی چون کینه و نفرت داری. مقابل دنیایی که باهات بد کرد، از بد بودن نترس! بلند شو و حالا که شرفت رو انقدر راحت ازت گرفتن، به هر قیمتی که شده مادرت رو زنده نگه دار
به حیاط بیمارستان رفت. روی پلههای ورودی ایستاد، باد سردی که میوزید صورتش را لمس کرد و چشمانش را بست. این شعر فروغ را زیر لب زمزمه کرد
«و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین»
شمارهی خانهی عبدی را گرفت. حالا که آن کفتارِ پیر همه چیزش را گرفته بود باید پول درمان مادرش را از او میگرفت.
فریده جواب داد و نیلوفر عصبی و پر از نفرت گفت
_گوشی رو بده به اربابت سگ کثیف
فریده هاج و واج پشت خط ماند و نگاه پر از ترسی به خانم عبدی کرد. ولی کارش را بلد بود بود و گوشی را به آقای خانه داد و با اشاره چشم گفت
_از کارخونه زنگ زدن
چند ثانیه بعد عبدی در تراس اتاقشان به نیلوفر جواب داد.
_چیشده خوشگله؟ توام دلتنگ من شدی؟
_خفه شو گوش کن کفتار… منو عقد کن. هیچی ازت نمیخوام بجز هزینهی درمان مادرم. هر وقت که بخوای میام پیشت. فقط بذار شرعی باشه. صیغه محرمیت هم راضیام
_کوچولوی بیعقل. دار و ندارِ من مالِ این زنیکهی خرفته. بنظرت چنین ریسکی میکنم که بفهمه و از خونه و کارخونه بندازتم بیرون؟
_پس دور من خط بکش وگرنه میام همه چیز رو به زنت میگم
_یعنی میخوای مادرت فیلمِ لختیت رو ببینه؟ هر روز نگاهش میکنم اوفففف چقدر سکسی هستی تو
_خفه شوووو
فریاد زد و گوشی را به زمین پرت کرد. چه باید میکرد؟
با نگرانی گوشی را برداشت. در این اوضاع اگر گوشیاش هم میشکست لنگ میماند. در طول این سه روز خریدارِ کلیه بارها زنگ زده بود ولی نیلوفر جواب نداده بود. میخواست تکهای از جانش را بفروشد تا به مادرش جان بدهد، ولی به جای کلیه بکارت و شرافتش رفته بود.
با صدای زنگ گوشی فهمید که سالم است و جواب داد. عبدی بود.
_فردا میای پیشم. هوست کردم توله. اگه نیای میرم فیلمو به همه اهالی محلتون نشون میدم. بیا و پول بگیر ازم
لبهایش را به هم فشرد. تهوع و انزجار حالش را بد کرد.
پشتِ شیشهی آی.سی.یو ایستاد. مادرش را که زیر چادر اکسیژن بود نگاه کرد و زمزمه کرد
_تنها چیزی که به تو ترجیحش میدادم پاکی و ناموسم بود. ولی به تخت بستن و ازم گرفتنش. الان دیگه هیچی ندارم که از تو مهمتر باشه… زنده بمون… برای منی که بعد از این قراره به خاطرت بارها زیرِ تنِ یه کفتارِ بوگندو بمیرم زنده بمون
صبح که شد بدون فکر و تردید از پلهها به سمت خروجی بیمارستان رفت و آدرس خانهی عبدی را به یکی از راننده تاکسیهای مقابل بیمارستان داد. دستها و پاهایش میلرزید و تنش گویی یخ زده بود. ولی او که دیگر نیلوفرِ سابق نبود. نیلوفرِ سابق را دریده و کشته بودند و دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده بود جز مادرش.
با پای خودش به مسلخ میرفت و تحت تجاوز قرار میگرفت.
وقتی مقابل پیرمرد محکم و پر از نفرت ایستاد و او لباسهایش را درآورد مثل مُرده بیحس بود. دیگر نه گریه میکرد نه میترسید. فقط نفرت در سلولهایش بصورت تصاعدی در حال تکثیر بود و تسلیم شد. چند بار حینِ رابطه عوق زد و در پایان به توالت رفت و استفراغ کرد. برخورد بدن آن کفتار پیر با بدنش تهوعآورترین چیز دنیا بود و با هر لمسش شکنجه میشد. نمیتوانست تحمل کند، نمیتوانست… کاش میمُرد… مُردن در این شرایط چقدر راحتتر بود.
از چیزی که به ذهنش رسید چشمهایش پر از اشک شد و خودش را در آینهی روشویی نگاه کرد. مرگ!
تصمیمش را گرفت و به سرعت از سرویس اتاقِ عبدی خارج شد. بدون حرفی و بدون اینکه از او پول بگیرد با عجله از خانه بیرون رفت.
وقتی به بیمارستان برگشت، دو عدد قرص برنجی را که خریده بود در جیبش میفشرد. یکی برای مادرش و یکی برای خودش!
بهترین راه نجات همین بود. باورش نمیشد که به نقطهی خودکشی رسیده است. بارها از دوستانش در دوران مدرسه و دانشگاه حرفِ خودکشی شنیده و درکشان نکرده بود. کلی حرف زده و منصرفشان کرده بود. همیشه از اینکه نوجوانان و جوانان نسل جدید اینقدر تمایل به خودکشی دارند متعجب و متاسف میشد. و در کمال ناباوری خودش دو بار به آن نقطه رسیده بود.
از پرستار آی.سی.یو اجازه خواست و پیش مادرش رفت. کمی بعد شیفت عوض میشد و در وقفهای که ایجاد میشد کسی حالِ بدِ مادر و دختر را نمیفهمید و قرص برنج سریع کار خودش را میکرد.
به شدت میترسید و میدانست که این نوع خودکشی دردناکترین روش است و جان دادنِ وحشتناکی در پی دارد. از استرس خیسِ عرق شده بود ولی وقتی یادِ لمسها و کاری که پیرمرد با محرمترین نقاط تنش میکرد افتاد قرصها را از جیبش بیرون آورد.
مادرش خوابیده بود و بخاطر اکسیژن و داروهایی که از شب گذشته دریافت کرده بود آرام بود.
نگاهش کرد، دستش را بوسید و گریه کرد. چطور میخواست این کار را بکند!
با گریه مادرش را بیدار کرد و گفت
_مامان پاشو یه دارویی هست اینو باید بخوری
مادرش چشمانش را باز کرد و با عشق عمیقی که به دخترش داشت نگاهش کرد.
_باشه مادر، آب بده بخورم
وقتی لیوان آب را به دست مادرش میداد دستش از شدت لرزش توانایی نگهداشتن لیوان را نداشت.
_قرصو بده نیلو
قرص برنج را به او داد و آرزو کرد که مادرش متوجه ماهیت قرص نشود. وقتی خواست قرص را به دهان بگذارد دستش را روی دست نیلوفر گذاشت و آرام فشار داد. نگاه مهربانش با آن چشمهایی که زمانی مانند چشمهای نیلوفر زیبا بودند بر جان و روحِ دختر نشست. آه از گرما و فشار مهربان دستش… تا دقیقهی دیگر آن چشمها و آن دست چه زجری را متحمل میشد! قلبش منفجر میشد!
با تجسمِ اینکه مادرش با بلعیدن قرص به چه حال وحشتناکی خواهد افتاد دچار ترس و پنیک ناگهانی شد و قرص را از دست مادرش گرفت.
چه کار داشت میکرد! از شدت بدبختی و درد دچار جنون شده بود!
_نخور مامان، داروی اشتباه دادم
سرش را روی تخت مادر گذاشت و های های گریه کرد. زنِ بیچاره از حال نیلوفر متعجب شد، نوازشش کرد و هرگز تصمیمِ جنونآمیز دخترش را نفهمید.
_مامان من باید برم آمپولاتو بخرم
سریع از بخش خارج شد و خیسِ عرق بود. مردمی که در رفت و آمد بودند حالِ آشفته و غریبش را نگاه میکردند.
به عبدی زنگ زد و گفت که پول را سریع به کارتش بزند.
حسِ فاحشگی داشت و از اینکه چنین بلایی سرش آمده، از خدا، از خودش، از تمامِ عالم و آدم متنفر شد.
روحش مرده بود.
قلبش سنگ شده بود.
تنفروشی آغاز شده بود.
********
هونر کلید را در قفل چرخاند و در واحد را باز کرد. آپارتمانی در طبقهی دوم یک ساختمان چهار طبقه بود.
_بفرمایید لطفا
سیمین خانم معذب قدم به داخل خانه گذاشت و پشت سرش نیلوفر خجالتزده و معذبتر از او به هونر نگاه کرد.
_مطمئنی دوستت ناراحت نمیشه که ما اومدیم تو خونهش؟
در حالیکه چراغ را روشن میکرد گفت
_گفتم که ناراحت نمیشه. خونهشو چند ماهه سپرده به من و این حرفا رو با هم نداریم
مادر نیلوفر نگاهی به اطراف کرد و گفت
_اگه فردا پسفردا برگرده چی؟
_برای یه ماموریت کاری رفته، به این زودیها برنمیگرده. شما راحت باشین فعلا تا بعدا فکری بکنیم
نیلوفر چمدان را زمین گذاشت و محکم گفت
_شما کاری نمیکنی، من خودم خونه پیدا میکنم
هونر با گوشه چشم نگاهش کرد و اندیشید که این دختر در عین ظرافت و شکنندگی، ابهت و شخصیت قدرتمندی دارد و اصلا نمیخواهد به او آویزان شود.
مادر و دختر در حال جابجا کردن وسایل شخصیشان در یک اتاق بودند که هونر از خانه به قصد خرید بیرون رفت. یخچال سهراب خالی بود و باید چیزهایی میخرید. وقتی با دستهای پر از کیسههای خرید برگشت نیلوفر رنگ به رنگ شد، دستش را محکم به صندلی گرفت و هونر فشاری را که تحمل میکرد حس کرد.
_من پول همهی اینها رو بهت پس میدم. یکم زمان نیاز دارم فقط
و هونر ناخودآگاه اندیشید که شاید برای پس دادن پولش یک بار تنفروشی کند. کیسههای خرید را روی کانتر کوبید و با عصبانیت ولی آهسته گفت
_پولت رو برای خودت نگه دار. اون مدل پولها از گلوی من پایین نمیره
رنگ نیلوفر مثل گچ سفید شد و چشمهای درشتش را که به سرعت پر از اشک شده بود از نگاهِ هونر دزدید.
مادرش از اتاق سمت آشپزخانه آمد و بیخبر از دیالوگی که بین مرد جوان و دخترش گذشته بود با لبخند محزونی گفت
_پسرم کاش یه زنگی میزدی از دوستت اجازه میگرفتی برای ما. نمیتونم به هیچ وسیلهی خونهشون دست بزنم
هونر از اینکه این مادر و دختر اینقدر معذب بودند و با پررویی در خانه جاگیر نشده بودند خوشش آمده بود و رو به زنِ ناخوشاحوالِ مقابلش گفت
_اگه با زنگ خیالتون راحت میشه همین الان زنگ میزنم
نیلوفر گوشهی ناخنهایش را جوید و به هونر که مشغول سرچ مخاطبینش بود نگاه کرد.
_الو سلام… خواب بودی؟… چطوری؟… خوبم قربونت… خبری نیست. یه مسئلهای بود خواستم بهت بگم. برای دو نفر از آشناهام واسه چند روز خونه لازم بود آوردمشون خونهی تو. ولی راحت نیستن و خواستن ازت کسب اجازه کنم
با حرفی که سهراب از آنطرف خط گفت هونر با لبخند نگاهی به مادر نیلوفر کرد و گفت
_مخلصم، بهشون گفتم با تو این حرفا رو نداریم ولی حالا به گمانم خیالشون راحتتر شد… قربانت روزت خوش
نگاهی به آنها که منتظر جوابش بودند کرد و گفت
_بفرمایید، میگه اختیار خودمم دست توئه چه برسه به خونهم
هر دو لبخندی زدند و مادرش گفت
_دستشون درد نکنه. خدا عوضتون بده
با صدای زنگ گوشیِ سیمین خانم، نیلوفر سریع بلند شد. گویا منتظر تماسی بود.
_سلام خانم فخاری… بله مهرزاد هستم گوشیم گم شده، شماره مادرمه… وقت من فعلا آزاد هست هر وقت بگید میام خدمتتون
بعد از قطع تماس مادرش پرسید
_کی بود نیلو؟
_برای تدریس خصوصی زنگ زده بود. از مریم خواهش کردم برام چند تا شاگرد جدید پیدا کنه. شماره تو رو دادم
هونر با چشمان باریک شده نگاهش کرد و بعد از اینکه سیمین خانم برای دم کردن چای به آشپزخانه رفت به نیلوفر نزدیک شد و گفت
_نمیدونستم دنبال کار میگردی
نیلوفر با دلخوری نگاهش کرد و گفت
_تو فکر کردی من با فاحشگی خرج زندگیمون رو درمیارم؟
هونر با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت
_هیچی ازت نمیدونم جز اتفاقات اون شب. چطوره برام از زندگیت تعریف کنی، هوم؟
نیلوفر به سردی نگاهش را از او گرفت و در حالیکه قدمی به سوی آشپزخانه برمیداشت گفت
_لازم نیست بدونی
و با صدای بلندتر خطاب به مادرش گفت
_مامان بیا بشین من انجام میدم
هونر دستهایش را در جیبهایش گذاشت و او را که قوری کوچکِ گَرد و خاک گرفته را میشست نگاه کرد. آن هونرِ بیتفاوت رفته و هونری که بسیار کنجکاوِ دانستن رازهای این دختر شده آمده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای ک چقدر قشنگهههه😍😍 جیگرم واسه نیلوفر جلز ولز میکنه🥲🥲🥲😫😫😫
ممنون از قلم بی نهایت زیبات مهرنازم💋💋💋💋❤️❤️❤️❤️
عزیز دلمییییییی😘😘😘😘😘
ممنون مهرناز جان از قلم زیبا و پارتگذاری منظمت خدا رو شکر رمانت رو اوردی تو این سایت از سوت و کوری در اومد 🙏😍🌹
عزییییزم 😍🙏
مرسییییی خیلی پارت زیبای بود اشکم در اومد
زیاد بودااا ولی خب دلم این چیزا حالیش نیست میگه کم بوده
میشه یه پارت هدیه داشته باشیم؟
عید کریسمس نزدیکه😂😂من کادو میخوام
کریسمس بعد چارشنبه سوری بعد نوروز بعد فطر بعد قربان 😂😂
خسته نباشی مهرناز جون ،قشنگ بود❤️🌹❤️
🙏💞
مثل همیشه عالی و با وقار مینویسید=))))
مهرنازی فقط میشه بهمون درمورد تاریخ اتمامش بگی؟ مثل بقیه رمان هات الکی کش پیدا نمیکنه دیگه؟
اتمامش رو فعلا نمیدونم
آخراشو دارم مینویسم
از دچار یکم طولانیتره فکر کنم
ولی مسلما مثل بقیه رمانها سیصد پارتی نمیشه😂
خدایی من کجا باید برم از مدیر شکایت کنم 🤨
آقاااا جان نه فایل میزارن بزاری .نه پارت دلی و درخواستی
تکلیف ما معتادای عزیز و گرامی چیه 😵💫🥴
چی میشه مثلا عصر بیایم سایت ببینیم یه پارت درخواستی هم گذاشتی 🙏🤪
خیلییییی قشنگ بود من بازم میخوووووووام
کمپ اعتیاد😂😂
یک پارت دیگ هم بذار لطفا خیلی طولانی بود اما کم بود 😂
خیلی قشنگ بود خسته نباشی، من کلا قلمتو دوس دارم همه ی رماناتو خوندم😍😍
خیلی طولانی بود اما کم بود 😂😂😂
خیلی قشنگ بود 👏🏻
میشه یهپارت دیگه هم بزاری؟
مدیر دعوام میکنه 😁
سلام ایا مدیر نمیشه اونایی رو که پارت رمان هاشون رو نمیذارن دعوا کنه؟
نه شما رو به دلیل پارت گذاری بیشتر!!!!
بهرحال زیبا بود
والا 😁