چشمانش به آنی سرخ و وحشی شدند.
صورتش کبود بود و لحنش هم ترسناک…
-تو چی جوابش رو دادی…؟!
قلبم به تپش افتاد.
این روی سخت و ترسناکش برایم تازگی داشت.
رگ کنار پیشانی اش بیرون زده بود.
نمی دانم در سرش چه می گذشت اما هرچه که بود از چشمانش آتش می بارید.
آب دهانم را فرو دادم.
-چی در موردم فکر کردی…؟! من شاید بی خیال و اهل خوشگذرونی باشم اما اونقدر دیگه بچه نیستم که نفهمم یه چیزایی مشکوکه…!!!
چشمانش انگار آرام گرفت.
سفیدی دستانش رفته رفته داشت رنگ می گرفت.
متعجب پلک زدم.
-از این آدم فاصله می گیری رستا…!
دوباره رفته بود توی جلد سخت بودنی که از مجرم اعتراف می گیرد.
کلافه نفسم را بیرون دادم.
دست به سینه شدم و چشم در حدقه چرخاندم.
-جوری میگه از این آدم فاصله بگیر انگار که رفتم ور دلش…!
حرفم به مذاقش خوش نیامد که دست زیر چانه ام برد.
هرم نفس هایش به صورتم می خورد.
-کاملا جدی ام باهات رستا….! این آدم یه بیشرفه که ته تهش می خواد یه گوهی بخوره اما من نمیزارم…!
سرم را عقب کشیدم که چانه ام آزاد شود ولی حریف زورش نشدم.
-چونمو ول کن…!
رها نکرد که هیچ بدتر فشار بیشتری به چانه ام وارد کرد.
-اون بیشرف رو نزدیکت نبینم رستا….
اخم کردم.
-امیر…؟!
عصبانی بود و بغل گوشم پچ زد.
-نظرم عوض شد همین امشب وسیله هات و جمع می کنی میریم تعطیلات…!
چه تعطیلات زییایی در پیش داریم😍👌
#پست۴۴۳
حساسیت هایش تمامی نداشتند.
حکم که می داد بی برو برگرد باید اجرا می شد.
حال هم بعد از اولتیماتوم دادن هایش به میان جمع برگشته و مثل قبل مشغول حرف زدن بود….
انگار نه انگار او بوده که در آشپزخانه مرا به میخ کشیده و ازم بازجویی می کرد.
ابرو در هم کشیده و من هم به میان جمع برگشتم که لحظه ای با دیدن حلیمه خانم و مونا جا خوردم.
نگاه متعجبم ناخوداگاه سمت سایه رفت که شانه بالا انداخت و من هم به اجبار سلامی به زور داده که جوابی هم متعاقبش با زور شنیدم….
سمت سایه رفتم و نشستم…
سر نزدیکش بردم.
-اینا چرا اینجان…؟!
سایه نگاه بدی بهم کرد.
-یه جور حرف میزنه انگار خونه منه و منم دعوتشون کردم…؟!
حق داشت.
-خب من نبودم که ببینم… اصلا مگه این زنیکه قهر نبود…؟!
با آرنج به دستم کوبید.
-برو از عمت بپرس نه من…!!!
خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم.
نگاه از سایه گرفتم که با امیر چشم تو چشم شدم.
نگاهش هنوز شاکی بود و سنگین که پشت چشمی برایش نازک کردم…
مردک طلبکار بود هنوز…!
-داداش ببخشید مزاحم شدم راستش مونا یه کاری با امیریل جان داشت، گفتیم که حضوری بیایم بهتره…!
ابروهای من این بار درهم گره شد و داغ کردم.
دست خودم نبود.
چشمان مونا هنوز هم به دنبال شوهرم بود…
حاج یوسف گرم جواب داد.
-اختیار داری آبجی خانوم… خونه خودتونه..!
مونا چادرش را درست کرد و بلند شد.
نگاهی به امیر کرد.
-پسر دایی میشه خصوصی حرف بزنیم…!
رستا اژدها می شود🙊
#پست۴۴۴
بهت زده نگاه مونا کردم و بعد امیریل که حتی او هم جا خورده بود.
دستم مشت شد و دوست داشتم با همان چادر خفه اش کنم.
امیریل نگاهش بالا آمد و خیلی جدی گفت.
-این کار خصوصی در چه رابطه ایه…؟!
مونا معذب توی جایش جا به جا شد.
دست پاچگی اش کاملا مشهود بود که سمت من برگشت و نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره سمت امیر برگشت.
-ببخشید پسرعمه اگه به خاطر رستا می….
امیر به میان حرفش آمد.
-به خاطر خانومم یا هر بیننده دیگه ای با این صراحت گفتن از اینکه بخواین خصوصی حرف بزنین ممکنه سوتفاهم ایجاد بشه…!
چنان با ان خانومم اولش ضعف کردم و نیشم باز شد که دیگر بقیه حرفش را نشنیدم یعنی اصلا برایم مهم نبود….
من همین امشب با امیریل تعطیلات که هیچ تا کره مریخ هم می رفتم…!
حلیمه خانوم به جانبداری از دخترش رو ترش کرد.
-وا امیریل جان این چه حرفیه به دخترم میزنی انگار استغفرالله از قصد گفته…. همش یه سوال بود بابت درس دانشگاهیش که شما زیادی حساسیت نشون میدی…!
امیریل در کمال جواب داد.
-کلی گفتم عمه جان که فردا روزی سوتفاهم برای هیچ کسی وجود نداشته باشه چون دوست ندارم خانومم رو حساس کنم و گذشته از اینها مونا خانوم نه در رشته تحصیلی من نه در رشته کاری من درس نمی خونه که من راهنماییشون کنم…!
مونا مات و مبهوت نگاه امیریل کرد و دیدم که چشمانش به اشک نشست و دلخور نگاهی به مادر کرد که عصبانی شدم و هیچ خوشم نیامد.
چادرش را مرتب کرد و با ببخشیدی نشست…
حلیمه خانم آتش گرفته که نتوانست ساکت بماند…
نگاه تیزی به امیر انداخت.
-خب از اولش می گفتی زنم حساسه اما از من به تو نصیحت… دختری که با همه مردا نشست و برخاست می کنه و توی این مهمونی و اون مهمونی باید جمعش کنی حق نداره به خاطر یه حرف ساده ناراحت بشه…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 64
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.