سرهنگ ماتش برد.
انگار به گوش هایش شک داشت.
-راست میگی امیر…؟!
امیر ناراحت نفسش را بیرون داد.
-متاسفانه حقیقت داره حاجی ولی از اونجایی که نمی دونن دقیقا هویت اصلی من چیه، یکم از اون احتیاط خارج شدن ولی مطمئن باشین تک تکشون رو شناسایی می کنم…!
سرهنگ دست روی دهانش گذاشت.
-امیرجان زنت هم می دونه که…
امیر به میان حرفش آمد.
-جز حاج یوسف کسی از هویت اصلی من خبر نداره…!
سرهنگ نفسی از سر آسودگی کشید.
-خوبه امیرجان… برای حفظ جانت هم شده باید هویتت مخفی بمونه اما این که شک کنن و بخوان از طریق همسرت بهت آسیب بزنن رو هم نباید ساده از کنارش رد بشی…!
تمام ترسش برای رستا بود.
فعلا دستش برای هرچیزی بسته بود و این تعطیلات هم برای رد گم کنی بود و کمی وقت گذراندن با رستا…!
-حواسم هست اما شما هم مراقب باشین…! من باید برم دوبی اما می خوام تو نبود من چهارچشمی مراقب زنم باشین… نمی تونم به امان خدا ولش کنم مخصوصا وقتی نمی تونم توی خونه هم نگهش دارم…!
اوضاع بد بهم پیچیده بود.
تمام این سالها عشقش را توی دلش دفن کرده بود به خاطر شغلش ولی به خاطر همین شغل مجبور شد رستا را عقد کند.
سرهنگ گفت: حواسم بهش هست اما خودت هم یه جورایی باهاش صحبت کن که یکم بیشتر محتاطانه رفتار کنه…! در ضمن الان نیما تو بازداشتگاهه، می خوای باهاش چیکار کنی…؟!
امیر نیشخند زد و پیروزمندانه زمزمه کرد.
-فعلا هیچی حاجی دو روز تعطیلات رسمیه، اون تو بمونه حداقل یه شهر و آدماش در امانن…!!!
#پست۴۶۸
دو روز از آمدنشان به ویلا می گذشت.
امیر مثل پروانه دور رستا می چرخید و دخترک هم نهایت استفاده را می برد.
امیریل باز داخل آشپزخانه بود و داشت غذا درست می کرد و رستا هم با تاپ و شورتکی روی اپن نشسته و داشت لواشک می خورد.
امیر ابرویی با دیدنش بالا انداخت.
دلبرکش کودک درون فعالی داشت.
-نمی خوای بیای کمکم آشپزی کنی…؟! حداقل بیا یاد بگیر…!
رستا چینی به دماغش داد.
-امیر من بیام بدتر باید غذای سوخته بخوری…!
-عوضش یاد می گیری…!
-من بلدم غذا درست کنم ولی چون دلم نمی خواد، میسوزه… اصلا اصرار نکن اومدم تعطیلات که خوش بگذرونم…!
نگاه امیر میخ لواشک توی دستش رفت که با چه آب و تابی مشغول خوردن بود.
ناخودآگاه چیزی توی ذهنش پررنگ و ابروهایش درهم شدند…
-اونجور لواشک نخور…!
رستا جا خورد.
نگاهش متعجب روی اخم های امیر نشست.
-وا امیر چته؟ یهو جنی میشی…؟!
مرد درب قابلمه را گذاشت و زیرش را کم کرد و سمت رستا چرخید.
-نمی خوای که مثل دیروز بیفتم به جونت و یکی دیگه از فانتزی های لذت بخشم رو روت پیاده کنم…؟!
دهان رستا باز ماند.
-با لواشک خوردنم مگه میشه…؟!
امیر پوزخند زد.
-طریقه خوردنش رو یه دور رفت و برگشت من توی ذهنم رفتم….!
دخترک سر کج کرد و لحظه ای چشمانش برق زد.
-چطوری اونوقت…؟!
امیر دست به کمر شد.
-فکر نکنم خوشت بیاد جلوی پام زانو بزنی…!!!
#پست۴۶۹
رستا اخم کرد و از اپن پایین پرید.
-خیلی بیشعوری امیر…!
امیر بلند خندید.
-چطور تو دوست داری من نداشته باشم…؟!
دخترک موهای بازش را کنار زد.
-دوست دارم ولی مجبورت نکردم که حتما باید انجام بدی، خودت خواستی….!
-حالا شد خودم…؟! ولی باشه دفعه بعدی هم وجود داره…!
رستا پشت چشمی نازک کرد.
-یه ناهار درست کردی اینقدر غرغر کردن نداره خو مثل بچه ها نق میزنی…! اصلا میرم نون پنیر میخورم…!
از آشپزخانه خواست خارج شود که امیر با یک جهش گردنش را گرفت و خیلی سریع او را سمت خودش برگرداند که دخترک از ترس چشمانش درشت شد…
-وای امیر چرا یه دفعه وحشی میشی گردنم….؟!
امیر خیره در نگاهش لب زد.
-چون اینجوری که حرص میخوری، می خوام لهت کنم…!
رستا خواست جواب بدهد که امیر بلافاصله لب روی لبش چسباند…
****
دستش را روی لب ورم کرده اش گذاشت و درد در دهانش پیچید.
-الهی بگم خدا چیکارت کنه امیر که دلمم نمیاد نفرینت کنم…!!!
امیر با خنده سر از لب تاپ بیرون آورد.
-اینا اثرات عشقه عزیزم…!
رستا عصبانی شد.
-بیشعور این خشونته…!
مرد چشمکی زد.
-خشونت توام با دوست داشتن…!
رستا دوباره داشت لبش را با دوربین گوشی اش وارسی می کرد که شماره ستاره روی صفحه افتاد و حتی نگاه امیر را به دنبال خود کشید.
رستا تماس را وصل کرد و با کنایه گفت:
-به به ستاره خانوم چه عجب دل از شوهر عزیزتر از جانت کندی و منت سر دختر مفلوکت گذاشتی…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 130
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چندششششش🤮🤮🤮🤮😖😖😖😖😖
😂😂
فاطمه جان زحمات شما ک واقعا قابل تقدیره ی موقه ب دل نگیری ها❤️ من مخاطبم با نویسنده و متن رمان بودش🌺❤️💋