رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 15

4.5
(120)

 

 

 

راوی

 

نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد…

صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی نگاهش کند…

 

 

سوختگی پایش سطحی بود اما شیطنت های دخترک تمامی نداشت و در هر حالتی او را به چالش می کشید…

 

-بهتری مادر…؟!

 

نگاهی به مادرش کرد و لبخند زد…

-خوبم دور سرت بگردم… والا از اولشم چیزی نبود…

 

 

فرشته خانوم با ناراحتی گفت: چی بگم مادر…؟ رستا سر و دلش هواس… درسته جوونه اما خب دلمم نمیاد چیزی بهش بگم ولی تو هم بچمی، پاره تنمی نمی تونم دردت و ببینم…!!!

 

 

امیریل روی سر مادرش را بوسید…

می دانست رستا به عمد تلافی حرف هایش را سرش درآورده بود اما نمی خواست هم کسی متوجه این حقیقت شود…

 

– من خوبم فدات بشم… به هر حال اون شیرین عقلم نازپروده خودتونه وگرنه یه سینی چای مگه چقدر وزن داره…؟!

 

 

زن خندید…

-درسته دست و پا چلفتیه ولی دیگه شیرین عقل نیست مادر… یکم لوسه…!!!

 

 

امیر یل دلش ضعف رفت…

-عوضش زبونش شش متره…!!!

 

-به قول بابات دختره و زبونش… ولی ماشاالله هزار ماشاالله عین پنجه آفتابه….والا دور زمونه فرق کرده احتیاجی نیست کدبانو باشن همون زبونشم کارش و راه میندازه…!!!

 

#پست۷۶

 

 

 

چه بد که واقعیت هم همین طور بود…!

رستا هم خوشکل بود هم لوند…

بلد بود یک مرد را از پا دربیاورد… همیشه هم وقتی چیزی را می خواست یا زبان می ریخت یا ناز نگاهش کافی بود تا دلت نرم شود…

 

 

 

نفسش را کلافه بیرون می دهد و دنبال راهی است تا مادرش را از صحبت کردن با ستاره خانوم در مورد خواستگار جدید منصرف کند..

 

 

-حاج خانوم به نظر من رستا فعلا موقعیت یه زندگی جدید رو نداره… بهتره حرف نزنین…!!!

 

 

 

فرشته خانوم دچار تردید شد…

-نمیشه مادر ممکنه ناراحت بشن…؟!

 

 

 

امیریل به درکی توی دلش نثار خواستگار کرد و گفت: ناراحت شدن اونا مهمه یا رستا…؟! یعنی چی وقتی رستا قصد ازدواج نداره پای هر نامحرمی به خونشون باز بشه…؟!

 

 

مادرش جا خورده و حیرت زده نگاهش کرد اما حق را هم به او داد…

-خب مادر تا خواستگار نیاد و حرف نزنن که نمی فهمن به درد هم می خورن یا نه…؟!

 

 

-اون وزه خانوم هنوز عقلش به این چیزا قد نمیده… تازه هنوز یکی کم بوده شدن دوتا…!!!

 

 

-منظورت به سایه اس…؟!

 

 

مرد با سر تایید کرد که فرشته خانوم خنده اش گرفت…

-اره حق داری عین پت و مت میمونن…!!!

 

****

 

-دو ساعته داری چه غلطی می کنی رستا… دیر شد اه…!!!

 

#پست۷۷

 

 

-خیلی خب الان تموم میشه… انگار که بره اونجا هم همه اومدن…؟!

 

 

-می خوام زود بریم و زود برگردیم… نمی خوام گزک دستی کسی بدیم…!!!

 

 

رژ لب سرخ را روی لبش کشید و بعد از ماساژ دادن ان بلند شد…

-من آماده ام…!!!

 

سایه نگاهی به قد و بالایش انداخت…

کراپ نیم تنه با شلوار زاپ دار…!!!

جای امیر یل خالی…!!!

 

 

-خیلی به خودت رسیدی…؟!

 

رستا مانتوی جدیدش را تن زد…

-دارم میرم خوش بگذرونم پس در دهنت و ببند…!!!

 

 

سایه شانه بالا انداخت و بعد از پوشیدن مانتو و شالش به همراه رستا از خانه خارج شدند…

 

 

امیریل داشت از کوچه خارج می شد که از آینه جلوی ماشین با دیدن دو دختر ان هم با تیپ های مورد دارشان پا روی ترمز زد و ان را پایید…

 

 

-کجا میرن با اون تیپ…؟!

 

 

چراغ های ماشین سایه روشن شد و سمت خیابان می آمد که امیریل آرام تو خیابان انداخت و بعد گوشه ای ایستاد تا ان ها را زیر نظر بگیرد…

 

 

ماشین سایه از کنارش رد شد و او آرام پشت سرشان رفت…

اخم هایش در هم بود و حرص داشت…

 

 

 

اوه به نظرتون بفهمه چیکار می کنه😏😜

 

#پست۷۸

 

 

 

 

گوشی اش را چنک زد و شماره گرفت…

-بله قربان…

 

-آدرس رو پیدا کردی برام بفرست… از همین جا میرم…!!!

 

-چشم قربان…!

 

تماس را قطع کرد و گوشی را کنار صندلی شاگرد انداخت…

 

شال از سر دو دختر افتاده بود و داشتند توی ماشین می رقصیدند و می خندیدند…

 

لحظه ای چنان خشم وجودش را گرفت که صورتش کبود شد…

 

مشتی به فرمان کوبید و فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین…؟!

 

 

یک ماشین مدل بالا که تمامی سرنشینانش پسر بودند کنارشان رفت و مشغول بگو بخند شدند…

 

 

این دیگر آخرش بود و از تحملش خارج…

گردن رستا را می شکست…

 

اما با بالا رفتن شیشه طرف رستا دلش آرام شد…

 

صدای پیامک گوشی اش آمد و ان را برداشت و با نگاهی سرسری آدرس را خواند و دوباره گوشی را قفل کرد و همانجا رها کرد…

 

ماشین پسرها جدا شد و توانست نفس راحتی بکشد اما برای رستا داشت، خوب هم داشت…

 

 

امیریل با دیدن خیابانی که از شهر خارج می شد لحظه ای سرش به سمت گوشی و بعد ماشین دخترها رفت…

 

بعد وارد شدن ان ها به سمت راه باریکه ای که خانه های ویلایی در ان قرار داشت گوشی را چنگ زد و بار دیگر آدرس را خواند…

 

تنش خیس عرق شد…

 

-رستا داری چه غلطی می کنی…؟ تو چرا باید اینجا باشی….؟!

 

#پست۷۹

 

 

 

سریع شماره عماد را گرفت…

 

به چند بوق نرسیده جواب داد…

-جانم امیر…؟!

 

-سریع به این آدرسی که می فرستم بیا…!!

 

-چی شده…؟!

 

– برای یه پرونده باید به یه مهمونی برم اما رستا و سایه هم هستن…؟!

 

 

-اونا اونجا چیکار دارن…؟!

 

-نمی دونم باید برم داخل اما به حضورت احتیاج دارم… رسیدی خبرم کن…

 

تماس را قطع کرد و دید که دخترها از ماشین پیاده شده و سمت در ویلایی بزرگ رفتند…

 

بعد از رفتنشان او هم ماشین را پارک کرد و داخل رفت…

 

****

 

-چرا اینجا اینقدر شلوغه…؟!

 

سایه نگاهی به دور و اطراف کرد…

-نمی دونم انگار پارتیه نه دورهمی…!!!

 

-وای لباسا رو نگاه… اینا دیگه خیلی راحتن…!!!

 

 

سایه دستش را کشید…

-ول کن بیا بریم یکم خوش می گذرونیم نهایتش تا یه ساعت دیگه میریم… فقط رستا به هیچی لب نمی زنی فهمیدی…؟!

 

 

-آره حواسم هست… خودمم حس خوبی به اینجا ندارم….

 

شهره با پسری که قد متوسط و هیکلی عضلانی زیادی گنده بود و اصلا تناسبی با قدش نداشت جلو امد و با لبخند رو به سایه خوش آمد گفت…

 

-وای سایه خیلی خوش اومدی…!!!

 

سایه به زور لبخند زد…

-ممنون اما گفتی دورهمیه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 3 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…
IMG 20240524 022150 623

دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۵۲۴۵۵

دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x