رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 30 - رمان دونی

 

 

 

رستا متعحب گفت: چرا همچین می کنی…؟!

 

امیر با حرص نگاهش کرد.

-بهترین کار و کردم…!

 

-امیر اصلا کارت درست نیست اصلا به تو چه که کی بهم زنگ زده…؟ گوشیم رو بده…؟!

 

 

امیر زیر دستش زد.

-نمیدم و همه چیزت به من مربوطه…!!! اصلا این مرتیکه چرا باید راه با راه به تو زنگ بزنه…؟!

 

 

رستا براق شد.

-دلش خواسته زنگ بزنه…!

 

 

اخم های امیر درهم رفت…

-سگم نکن بچه که یهو دیدی گوشیت رو پرت کردم بیرون…!!!

 

 

رستا جا خورد…

-امیر…؟!

 

مرد پر از خشم روی فرمان کوبید.

-چرا این عنتر باید به تو زنگ بزنه هان…؟!

 

 

رستا هاج و واج نگاهش کرد.

-خب مثلا قرار بود بریم کوه…!!

 

 

-اما با من اومدی…! اصلا تو کار گوشی نداری… خواستی زنگ بزنی با گوشی من زنگ بزن…!!!

 

 

رستا با حرص مشتی توی بازویش کوبید…

-گوشیم رو ندی امیر به خدا موهای سرت رو می کشم…!!!

 

 

امیر پوزخند زد.

-تو غلط می کنی بچه…!

 

رستا از حرص نفس نفس میزد که ابرو بالا انداخت…

– باشه خودت خواستی…!!!

 

 

خودش را سمت امیر کشید و دو دستش را داخل موهای امیر فرو برد و با تمام زورش کشید که صدای مرد هوا رفت…

 

#پست۱۴۴

 

 

 

لحظه ای با حرکت رستا کنترل ماشین از دست امیریل خارج شد اما خیلی سریع فرمان را گرفت و با حرص و عصبانیتی که بهش دچار شده دست راستش را از روی فرمان برداشت و یقه رستا را گرفت و به عقب هلش داد که دخترک محکم با شانه به در ماشین خورد و درد کل تنش را در بر گرفت…

 

 

امیریل با حرص و عصیان نعره زد.

-دیوونه شدی دختره خنگ…؟! وسط رانندگی مثل میمون میفتی روی من و موهام و می کشی نمیگی یهو تصادف میکنیم… یکم بزرگ شو لعنتی… یکم اون مغز نداشتت و به کار بنداز و بچه نباش…!!!

 

 

رستا ناباور نگاه امیریل و صورت سرخ شده اش کرد.

باورش نمی شد همچین حرکت تندی از او ببیند.

بغض کرد و چشمانش به اشک نشست…

 

 

امیر اما هنوز عصبانی بود.

محکم روی فرمان کوبید.

-بزرگ شدی، دیگه اون بچه کوچیکی که همه به کارات می خندیدن نیستی که چنین واکنش بچگانه ای نشون میدی…!!!

 

 

رستا کتف و شانه اش را که درد گرفته بود را مالید و ناراحت توی صندلی اش فرو رفت.

 

 

امیریل وقتی صدایی از دخترک نشنید، نیم نگاهی سمتش انداخت ولی حرفی نزد.

رستا باید بزرگ می شد و این حرکات بچگانه مناسب سنش نبود.

 

 

ته دلش از این همه تندی ناراحت شد ولی به رو نیاورد و همان دم صدای ضبط را هم بست و تا زمانی که با مقصد برسند، در سکوت رانندگی کرد…

 

 

***

 

 

رستا بدون نگاهی ناراحت سمت اتاق رفت که امیریل با نگاهی خیره بدرقه اش کرد.

دقیقا همین بود یا خیلی شور بود یا بی نمک… حد وسط نداشت…!!!

 

 

چمدانش را برداشت و سمت اتاق رفت…

در زد و کمی معطل شد اما جوابی نشنید که بی هوا در را باز کرد و وارد اتاق شد…

 

اما با وارد شدنش به اتاق با دیدن دخترک در حالی که لخت شده دم درگاه حمام بود، نفسش رفت…!!!

 

#پست۱۴۵

 

 

 

تن خوش تراش و سفیدش هوش از سرش پراند…

چشمش میخکوب س*ینه و باس*ن برجسته اش بود که دخترک به خود آمده و جیغ کشید و داخل حمام پرید…

 

 

-خیلی بیشعوری امیریل… وقتی جوابت و نمیدم یعنی اینکه خوشم نمیاد نگات کنم… برو بیرون…!!!

 

امیر هنوز مات صحنه ای بود که قبلا در خواب دیده و حال در واقعیت چیز دیگری بود.

رستا با ریزه میزه بودنش، داشتن همچین سینه هایی برایش غیر قابل باور بود…

 

 

از اتاق خارج شد.

حتی جیغ رستا را هم نفهمید.

داغ کرده بود…

دکمه بالای لباسش را باز کرد تا کمی بتواند نفس بکشد اما لامصب با یادآوری آنچه دیده بود، نمی توانست بر خورد مسلط باشد…

 

 

سوییتی که داخلش بودند تنها یک اتاق داشت و ان هم رستا اشغال کرده بود.

 

سمت سرویس رفت تا کمی آبی بر سر و صورتش بزند و داغی تنش را سرد کند

 

مگر می شد با یک نگاه کردن ساده این گونه از خود بیخود شود…؟!

 

 

سرش را کامل زیر آب یخ برد تا یادش برود اما هیچی از یادش نرفت…

 

***

 

غذاهایی را که گرفته بود را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت…

باید رستا را صدا میزد.

چرخید که برود اما بدتر با دیدن رستا توی ان تاپ و شلوارک چسبان صحنه های صبح تداعی شدند…

 

 

خیره رستا سرتاپایش را رصد کرد

 

گوش هایش سیخ شدند..

رستا بی توجه به امیریل پر ناز و خرامان در حالی که موهای نم دارش دورش ریخته بودند از کنار مرد رد شد که با استشمام بوی تنش مست شد…!!!

 

امیریل با اخم های درهم و چشمان سرخ از شهوتی که روی تن رستا می چرخید با حرص زمزمه کرد.

-برو لباست و عوض کن رستا…!!!

 

#پست۱۴۶

 

 

 

رستا ابرو بالا انداخت و با نیم نگاهی بهش شانه بالا انداحت.

-من مشکلی با لباسم ندارم اما اگه شما داری می تونی، نگاه نکنی…!!!

 

 

حقش بود همین جا یک دل سیر کتکش بزند.

داشت لج می کرد.

داشت تلافی برخوردش توی ماشین را می کرد.

 

دستش را کلافه پشت گردن و صورت سرخ شده اش کشید.

نمی فهمید…

داشت با دم شیر بازی می کرد.

 

-به زبون خوش دارم بهت میگم لباست و عوض کن رستا…!

 

رستا تمام قد با نازی به هیکل و چشم هایش خیره مرد شد…

-منم بهت گفتم عوض نمی کنم…!!

 

 

مرد قدمی سمتش برداشت و بدتر با نزدیک شدن بهش کم مانده بود اختیار از دست بدهد…

-رستا محرممی درست اما این لباس پوشیدنت اونم جلوی من وقتی نمی تونم چشمم و روی تنت کنترل کنم باید بری توی هفتا سوراخ قایم شی…!!!

 

 

رستا انگار نقطه ضعفش را پیدا کرده، نیشخند زد.

-خوبه داری میگی محرمتم… پس قرار نیست به گناه بیفتی…!

 

 

امیر نفسش را بیرون داد.

-به گناه نیست به اینه که می ترسم یه کاری دستت بدم بچه، بفهم…!

 

 

رستا براق شد.

-ببخشید اما من نمی تونم پوشیده تر از این باشم… شرمنده…! در ضمن اینقدر سست عنصر نباش که بخوای با دیدن من هورمونای مردونت بالا و پایین بشن…

 

 

امیر فاصله را به صفر رساند و هیکل تنومندش را مقابل دخترک کشید…

-اینکه دارم بهت تذکر میدم نشونه سست عنصری من نیست بلکه دارم خودم رو کنترل می کنم تا به حریم تو کار نداشته باشم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 181

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

رستا یه گوشمالی نیاز داره

دلارام
دلارام
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

به والله

نیکتا
نیکتا
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

رستا خیلییی بچه بازی درمیاره دیگه شورشو دراورده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x