رمان تارگت پارت 270 - رمان دونی

 

 

 

 

آب دهنم و قورت دادم و ناخودآگاه دستم و برای گرفتنش دراز کردم و نگاهی بهش انداختم.. عبارت «آخرین تسویه حساب با خانوم کاشانی» که مطمئناً خود سمیع با نهایت حرصش با خودکار قرمز بالای برگه درشت نوشته بود داشت مثل یه خار توی قلبم فرو می رفت..

از همون لحظه ای که قیافه ناامید و نگران محیا رو دیدم.. با خودم حدس زدم که بعد از پا گذاشتنم به این اتاق همچین سرنوشت شومی در انتظارم باشه..

ولی خب.. حضور یاسینی اعتماد به نفسم و در عرض چند ثانیه چندین برابر کرد و خیلی سریع به این باور رسیدم که کار سمیع با چند تا توبیخ و تذکر تموم می شه.

اما حالا.. اون چیزی که شنیدم و این چیزی که توی دستم بود و من به خاطر هجوم اشک.. دیگه داشتم تار می دیدمش.. اصلاً با تصوراتم جور در نمی اومد.

قبول کردنشم انقدری راحت نبود که سرم و بلند کردم و رو به سمیع که مثلاً می خواست با مرتب کردن وسایل روی میزش نشون بده که سرش شلوغه و وقتی برای بیشتر حرف زدن با من نداره پرسیدم:

– آقای سمیع.. چرا.. چرا من الآن باید تسویه حساب کنم؟ من.. قرارداد دارم.. تا آخر امسال…

– تو قرارداد قید شده که اگه مدیر و مافوقتون متوجه بشه که حضورتون داره به اعتبار هتل لطمه وارد می کنه حق فسخ قرارداد و داره..

– چه لطمه ای؟ مگه من چی کار کردم؟

سرش و بلند کرد و با اخم زل زد به صورتم..

– چی کار کردی؟ آبروریزی پریشب یادت نیست؟ فقط پای مامور و اون مرتیکه عربده کش به هتل ما باز نشده بود که به لطف شما شد.. می دونی یکی از مشتری ها رفته از هتل شکایت کرده؟ چون اینجا مهمون خارجی داشته که اون شب به خاطر داد و بیداد اون یارو مجبور شدن برن یه جای دیگه غذا بخورن.. می دونی چند نفر فیلم گرفتن و اگه بخوان پخشش کنن چه آبروریزی و فضاحتی به بار میاد؟ شایدم تا الآن این کار و کرده باشن.. ما که دیگه نمی تونیم جلوشون و بگیریم.. بعد میای تو چشام زل می زنی و می گی من چی کار کردم؟ اگه تقصیر تو نیست.. پس تقصیر کیه؟

سرم و ناباورانه به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

– شما خودت اون شب اونجا بودید.. فهمیدید جریان چیه.. من هیچ نقشی تو گم شدن اون زن نداشتم..

 

 

 

 

سمیع پوزخندی زد که مثلاً بهم بفهمونه این حرف و این که اصلاً من نقشی توی اون قضایا داشتم و بی گناه محسوب می شم یا گناهکار.. براش کوچکترین اهمیتی نداره..

با همون لحن پر تمسخری هم که بارها شاهدش بودم و اینبار بیشتراز همیشه آزارم می داد گفت:

– چرا فکر می کنی این مسئله باید برای من مهم باشه؟ من الآن فقط دارم به اعتبار این رستوران و هتل فکر می کنم. شما آبروی منی که مدیر مسئول این رستوان هستم هم پیش آقای یاسینی بردید.. حالا اینکه بعدش چی شده و اصلاً پای مامور سر چه جریانی به اینجا باز شده مهم نیست.. مهم اینه که همه یکی از پرسنل اینجا رو دستبند به دست در حال بیرون رفتن با مامورای کلانتری دیدن.. و بدون اینکه اصلاً براشون مهم باشه جریان چی بوده.. دیگه هیچ وقت رغبت نمی کنن واسه غذا خوردن بیان اینجا.. چون بالاخره پرسنلش از نظر قانون مجرمن!

دهنم و باز کردم که اینبار با عجز و خواهش ازشون بخوام این دفعه هم کوتاه بیان و انقدر راحت من و از کار بیکار نکنن که سمیع دستش و به نشونه ساکت شدنم بلند کرد و گفت:

– دیگه بسه خانوم کاشانی.. این تصمیمیه که من و جناب یاسینی با هم گرفتیم.. منصرفم نمی شیم.. پس نه وقت خودتون و بیخودی بگیرید.. نه وقت ما رو!

با این حرف روم و برگردوندم سمت یاسینی که همیشه در نظرم آدم منصف تری بود نسبت به سمیع که از همون اول با من مشکل داشت و این اواخر که تعداد اشتباهات کاریم بیشتر شده بود.. این مشکل چندین برابر شد..

– آقای یاسینی.. باور کنید من بی گناه بودم.. آخه چرا وقتی یه آدم با یه تصور اشتباه میاد یقه من و می گیره و جنجال درست می کنه.. من باید تاوان پس بدم؟ مگه من با میل خودم کاری کردم که بخوام بابتش مجازات بشم؟ به خدا اینجوری انصاف نیست..

با اینکه یه جورایی پیش خودم شرمنده می شدم که بازم از میران کمک بگیرم و جدا از مسئله شعبانی که به دست اون حل شد.. این جا هم با آوردن اسمش کاری کنم تا برام مفید واقع بشه.. ولی انقدر خودم و بین این دو تا آدم ضعیف و درمونده حس کردم که ناچار شدم و گفتم:

– اصلاً از آقای محمدی بپرسید که…

– خانوم کاشانی یه لحظه..

 

 

 

 

یاسینی که با اخمای درهم پرید وسط حرفم ساکت شدم و زل زدم بهش که گفت:

– اتفاقاً من خودم دیشب با میران صحبت کردم.. می خواستم جریان و از زبون خودش بشنوم و حتی به خاطر رفاقت قدیمیمونم که شده.. این یه بارم گذشت کنم و بذارم شما برگردید سرکارتون. آقای سمیع در جریانه که بهش گفتم فعلاً تسویه حساب نکنید تا بهش خبر بدم.. ولی میران بهم گفت که دیگه هیچ رابطه ای با شما نداره و اصلاً در جریان اتفاق اون شب نبود.. به منم گفت هرکاری صلاحه انجام بدم و دیگه رو حساب این رفاقت.. فرقی بین شما و باقی پرسنل نذارم.

خدایا.. خدایا دارم درست می شنوم.. این حرفا.. واقعاً از زبون میران در اومده.. یا یاسینی فقط به خاطر اینکه یه دلیلی واسه اخراج من داشته باشه داره پشت سر هم ردیفشون می کنه..

نه.. این خیلی غیر منطقیه.. چون می دونه در هر صورت من با میران حرف می زنم و راست و دروغ بودن حرفش و می فهمم.

پس.. پس جدی جدی میران همچین حرفی زده و انقدر راحت رابطه امون و انکار کرده؟ رابطه ای که همین دیروز.. خودش می خواست با اومدن یه بچه محکم ترش کنه؟!

چرا هربار که با خودم فکر می کردم دیگه شناختمش.. یه مدرک دیگه برای این حجم از غیر قابل پیش بینی بودنش رو می کرد؟

چرا وقتی یه بار بهم کمک می کرد و من و از وسط منجلاب بیرون می کشید.. با کار بعدیش به کل گند می زد بهش و من و چند پله پایین تر از جایی که بودم مینداخت؟

اینا واقعاً خصوصیات یه آدم معمولیه؟ یا یه شیطانی که هیچ بویی از انسانیت نبرده؟

یاسینی یه کم ساکت موند تا احتمالاً یه حرفی از زبون من بشنوه.. حتی به اندازه یه تایید یا تکذیب کوچیک.. ولی همچنان مبهوت و مات مونده بهش زل زده بودم که ادامه داد:

– راستش و بخواید منم تا الآن فقط به خاطر همین مسئله کوتاه اومدم.. حالا اسمش پارتی بازی باشه یا هرچیز دیگه ای.. انجامش دادم.. شما هم اگه جای من بودی مسلماً همین کار و می کردی. ولی حالا دیگه از من نخواید بازم همچین کاری بکنم و کوتاه بیام. چون اینجوری واقعاً در حق بقیه پرسنلی که بعد از همچین جریانی.. بلافاصله اخراج می شدن.. اجحاف می شه.

 

 

 

 

بدون اینکه بخوام.. یا بتونم جلوش و بگیرم.. دو قطره اشک از چشمام روی صورتم ریخت که اخمای یاسینی رو بیشتر تو هم فرو برد و سرش و انداخت پایین:

– من شرمنده ام.. دوست نداشتم اینجوری بشه ولی.. بالاخره هرجا یه قانونی داره.

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم و یه بار دیگه به برگه توی دستم دوختم و شنیدم که سمیع گفت:

– شما چرا شرمنده باشی؟ تا همینجا هم خیلی لطف کردی که هم حقوق و تمام و کمال دادی و راضی نشدی ضرر و زیان و خسارت ها رو ازش کم کنی.. هم پاداشی که به نظر من حقشون نبود.. چون به شخصه تو یه ماه گذشته اصلاً از کارشون راضی نبودم.

– به هر حال می دونم هر کسی توی زندگیش ممکنه مشکلاتی داشته باشه که به کار و شغلشم لطمه بزنه.. ولی خب.. همیشه نمی شه چشم پوشی کرد. شما هم الآن تشریف ببرید.. من شماره اتون و دارم.. اگه دیدم بین دوستام یا هم صنف های خودمون.. کسی به نیرو احتیاج داشت.. بهتون اطلاع می دم.. قضیه اون شب هم.. تا جایی که در توانم باشه تو همین رستوران می مونه و به بیرون درز پیدا نمی کنه که روی شغل های آینده اتون تاثیر نذاره.. این و بهتون قول می دم!

چشمام و بستم و بدون اینکه به سمیع نگاه کنم.. فقط با یه ممنون زیرلبی خطاب به یاسینی که بازم طریقه درست رفتار کردن با پرسنل و بیشتر از سمیع بلد بود.. روم و برگردوندم و زدم از اتاق بیرون..

ولی هنوز از در فاصله نگرفته بودم که صدای سمیع به گوشم خورد:

– همینه دیگه.. رابطه های یکی دو شبه به جایی ختم نمی شه.. همچین اولش نامزدم نامزدم می کردن.. من گفتم تا چند وقت دیگه میان و کل این هتل و واسه مراسم عروسیشون دعوت می کنن. حالا پسره اصلاً این و آدم حساب نکرد که بخواد یه بار دیگه پیش ما پشتش دربیاد و هواش و داشته باشه. البته مقصر اون نیستا.. با چیزایی که من تو این مدت از این خانوم دیدم.. مشخصه هر مشکلی که هست زیر سر…

– آقای سمیع.. هر مشکلی که هست به خودشون مربوطه.. ما تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنیم بهتره!

دیگه واینستادم تا حرف های بعدی سمیع و بشنوم و با نهایت سرعتی که می تونستم داشته باشم.. کیفم و از اتاق برداشتم و راه افتادم سمت حسابداری..

 

 

 

 

حتی از همکارامم خدافظی نکردم.. حالم انقدر بد بود که کلمه اول به دوم نرسیده می زدم زیر گریه و من تحمل نگاه های پر از دلسوزیشون و نداشتم.

هرچند که تو این مدت هم رابطه دوستانه ای باهاشون نداشتم و برعکس.. وقتی می دیدن من به واسطه میران آزادی عمل بیشتری تو این هتل دارم.. حرص می خوردن و الآن.. مطمئناً خوشحال می شدن با شنیدن خبر اخراجم و من.. این خوشحالی هم نمی خواستم که تو صورتشون ببینم.

درحال حاضر تنها چیزی که می خواستم حرف زدن با میران بود که به محض تسویه و گرفتن حقوقم و بیرون رفتن از هتل.. اونم درحالیکه دیگه قرار نبود هیچ وقت پام و توش بذارم.. شماره اش و گرفتم و گوشیم و چسبوندم به گوشم و مشغول قدم زدن تند و عصبی تو خیابون شدم..

شک ندارم که منتظر تماسم بود و خیلی سریع جواب داد:

– جانم؟

همه حسی که اون لحظه ازش تو وجودم پر شده بود و با دو تا کلمه سرش خالی کردم و تقریبا جیغ کشیدم:

– خیلی کثافتی!

نچ کلافه ای گفت و با لحن شوخی که حالم و به هم می زد پرسید:

– تو روزی یه بار این لقب و به من نچسبونی روزت شب نمی شه نه؟

– روزی صد بارم بگم کمته! کمه تا بفهمی و به میزان این رذل بودن پی ببری!

– باز چی شده؟

لحن خونسرد و بی تفاوتش شدت آتیشی که تو اتاق سمیع.. با شنیدن حرف های یاسینی تو وجودم روشن شده بود و چندین برابر کرد و زار کردم:

– باز چی شده؟ عوضی یعنی تو نمی دونی چی شـــده؟ از کار بیکار شــــدم! می فهمــــی؟ از کاری که با بدبختی پیداش کرده بودم و تنها دلخوشیم بود که بتونم باهاش گلیم خودم و از این لجنزار بیرون بکشم اخراجم کردن.. یعنی تو نمی دونی؟

یه کم مکث کرد و بعد با همون آرامش محض گفت:

– خب؟ ربطش به من چیه؟ به خاطر گندی که خودت زدی اخراج شدی.. اینم تقصیر منه؟

– گند و من زدم قبول.. تو چرا وقتی یاسینی بهت زنگ زد گفتی دیگه با من در ارتباط نیستی.. گفتی از هیچی خبر نداری؟ گفتی هرکاری به صلاحه انجام بده؟ تو با من رابطه نداری بی شرف؟ باید حتماً آبروت و پیش همه ببرم و بهشون بگم چه لجنی هستی و یه ماهه خون من و با رابطه های زوریت تو شیشه کردی؟

 

 

 

 

میران پوف کلافه ای کشید و جواب داد:

– عجب آدمی هستی تو! یه روز می گی حالم ازت بهم می خوره.. دیگه نمی خوام ببینمت! دیگه تا آخر عمر برام مردی و هزارجور لعن و نفرینم می کنی.. بعد فرداش انتظار داری پشتت دربیام و نقش یه دوست پسر بامرام و بازی کنم؟ چند چندی با خودت دخترم؟ بالاخره من و تو زندگیت می خوای یا نه؟ نمی شه که فقط وقتی بهم نیاز داری باشم و وقتی نخوای با فحش و بد و بیراه بندازیم دور!

نفس های عمیق و پر حرصم تند شده بود و من درحالیکه حس می کردم دارم نگاه های کنجکاو مردم و به سمت خودم می کشونم سریع رفتم تو یه کوچه خلوت و به دیوار تکیه دادم..

– نمی خوام.. تو رو تو زندگیم نمی خوام! اگه قراره این جور وقتایی که وجود نحست یه کم می تونه مفید باشه نباشی.. پس کلاً نباش.. پس دیگه پات و از زندگیم بکش بیرون.. پس دیگه چپ و راست.. روز و شب از من رابطه نخواه.. پس کاری کن که دیگه حتی یه بارم چشمم بهت نیفتــــه..

– نه دیگه نشد.. اون رابطه ما قضیه اش فرق داره. ما الآن یه جورایی سکس فرند محسوب می شیم. نه دوست دختر دوست پسر.. اونم به خاطر یه سری شرایطی که خودت قبولش کردی و اگه بخوای دیگه نباشم.. یه اتفاقاتی می افته که قبلاً بارها درباره اش حرف زدیم و فکر کنم دوست نداشته باشی دوباره تکرار بشه. پس دیگه مسائل و با هم قاطی نکن..

چشمام و بستم و سرم و به دیوار تکیه دادم.. لعنت بهت میران.. لعنت بهت که انقدر راحت می تونی با چند کلمه شخصیت آدم و زیر پات له کنی و یه بدبختی مثل من و.. به این باور برسونی که برای هیچ کس.. هیچ ارزش و حرمتی نداره..

– حالا جدا از این حرفا.. اخراج شدنت خیلی هم بد نشدا! اولاً که من از اون سمیع دیوث هیچ خوشم نمی اومد و همون بهتر که دیگه قرار نیست واسه یه آدم حروم لقمه مثل اون کار کنی.. دوماً الآن نه و یکی دو ماه دیگه.. بالاخره که باید خودت استعفا می دادی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

توی این قضیه به نظرم میران باید به یاسینی همینو میگفت درین انقدر سردرگم هست که اصلا توان کار کردن اونم به رستوران رو نداره
اینجای داستان که اخراج شده میتونه به نفع درین باشه میتونه فرار کنه و بره به شهرستانی جایی که دیگه چشمش به میران نیفته
مادرشم که همون داییش نگه میداره
مطمئم میران هیچی به داییش نمیگه
اما اگه عرضشو داشت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
Sogol
Sogol
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

متاسفانه عرضشو نداره انقدر ترسوعه 🤦‍♀️

یاس
یاس
1 سال قبل

اقا یکی جواب منو بده تو جعبه ای ک میران باز کرد چی بود خبب

Maman arya
Maman arya
پاسخ به  یاس
1 سال قبل

اگه اشتباه نکنم تاجایی ‌ من یادمه عکس جنازه سوخته مادرش بود ک دیدن همون خشمش رو نسبت ب مامان درین چند برابر کرد

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x