یه نفری که شاید چشم انتظار بود ولی.. هیچ سهمی از نگرانی های من نمی تونست داشته باشه و منم دیگه فرصتی نداشتم تا اون مهربونی ها رو براش جبران کنم!
– بگیر دیگه!
با تشرش دستم و دراز کردم و آبمیوه رو گرفتم.. اونم در و بست و از سمت خودش سوار شد.. وقتی حرکتی ازم ندید دستوری گفت:
– بخور!
گلوی خشک شده ام.. راه مخالفت و بست و آروم چند قلپ از آبمیوه توی دستم و وارد دهنم کردم و طعم شیرینش خیلی سریع مغزم و وادار به فعالیت کرد و زبونم و به کار انداخت..
– شـ… شما.. اتفاقی من و اون جا دیدی؟
جوابم و نداد و وقتی سرم و به سمتش چرخوندم.. ماشین و روشن کرد و راه افتاد.. دوباره اخماش تو هم فرو رفته بود و انگار با حرف زدنم هرچی نگرانی توی وجودش بود از بین رفت و باز تبدیل شد به همون استاد بد اخلاقی که تو این دو جلسه نگاه های عصبیش و بارها و بارها روی صورتم حس کردم..
– آدرس خونه ات و بگو برسونمت!
ناخودآگاه منم اخم کردم و بعد از گذاشتن آبمیوه تو کنسول ماشین جواب دادم:
– نگه دارید لطفاً.. خودم می تونم برم!
– نترس نه قراره بخورمت.. نه قراره با فهمیدن آدرس خونه ات شبونه مزاحمت بشم و بلایی سرت بیارم که داری ازم فرار می کنی! آدرست و بده!
– این چه طرز حرف زدنه؟
لحنم تند بود ولی تا حد ممکن تن صدام و پایین نگه داشته بودم.. وسط این حال خراب.. بعد از شنیدن بدترین خبری که می تونست این روزا و روزای بعدی زندگیم و به گند بکشه.. فقط سر و کله زدن با این استادی که نمی دونستم از کجا وسط زندگی من سبز شده رو کم داشتم که اونم جور شد!
انگار خودشم فهمید تند رفته که دستی رو صورتش کشید و آروم تر گفت:
– خیله خب.. می شه لطف کنید آدرستون و بدید سرکار خانوم؟ مطمئن باشید تا وقتی شما دانشجویید و من استاد دانشگاهتون.. هیچ آسیبی ازم بهتون نمی رسه!
پوزخندی زدم و نگفتم تو همین ترم پیش.. از استاد همون دانشگاه آسیب هایی به من رسید که باعث درس عبرتم بشه..
– ممنون.. لازم نیست! اگه می خواید لطف کنید در حقم.. من و جلوی اولین ایستگاه مترو نگه دارید.. اگه نه.. همین جا وایستید پیاده شم!
دیگه نگاهش نکردم ولی خیرگی نگاه اون و حس کردم و یه کم بعد صدای نفس عمیق و بلند و عصبیش تو ماشین پیچید و من بی اهمیت همچنان به بیرون خیره بودم.
تو این وضعیتی که نصف بیشتر مغز و کل قلبم.. درگیر آدمی بود که تو یه کشور دیگه.. داشت درد روحی و جسمی نقص عضو و تحمل می کرد.. تحمل یه فشار عصبی دیگه رو نداشتم..
اما ساکتم نتونستم بمونم و وقتی ماشین و جلوی ایستگاه مترو نگه داشت.. چون مطمئن بودم اگه سوال بپرسم جوابی ازش نمی گیرم.. یه دستی زدم و گفتم:
– من می دونم شما رو استاد تقوی آورده تو دانشگاه ما!
سرم و برگردوندم و خیره تو چشمای مات مونده اش ادامه دادم:
– اونم احتمالاً فقط برای این که جانشینش باشید.. تو آزار رسوندن به من!
پوزخندی زد و سرش و به با تاسف به چپ و راست تکون داد..
– یه جوری حرف می زنی آدم شک می کنه استاد تقوی قبلاً تو ساواک بوده!
– با بلاهایی که ترم پیش سر من آورد.. همچین بعیدم نیست!
– از سر پدرکشتگی باهات اون کارا رو نکرد.. فقط داشت همه تلاشش و می کرد تا نتونی اون درس و پاس کنی..
نگاه ناباورم بین چشماش جا به جا شد.. با این که از همون هفته پیش و اولین برخوردمون.. تقریباً مطمئن شده بودم که این آدم و استاد تقوی فرستاده سر وقت من.. ولی حالا که در جواب یه دستی زدن من.. نه متعجب شد و نه چیزی رو انکار کرد و برعکس.. داشت دلایل تقوی هم برام توضیح می داد.. شوکه شدم!
من فقط یه تیری توی تاریکی پرت کردم.. بدون این که از به هدف خوردنش اطمینان داشته باشم و حالا.. با جوابایی که گرفتم فهمیدم این بار تارگتم.. رو درست ترین آدم قرار گرفته بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
تارگت یعنی چی؟!🤔
ینی هدف ،نشونه
دیگه خیلی داره کش پیدا می کنه ، خسته کننده شده
راستی تقوی چه بود و چه کرد ، چرا من یادم نمیاد🧐
زندونیش کرد تو اون نشریه ای ک داشت ورشکست میشد
آهان خیلی ممنون🌹
خوب
بچه بیا پایین 😂
اقا یکی درینو از پشت تریبون خارج کنه بفهمیم چی داره اتفاق میفته…همش تو ذهن درینیم اهه