رمان تاوان پارت 59 - رمان دونی

 

 

 

_هر کی ببینه پشت سر هم آدم به سرپرستی میگیری فکر میکنه چه زن قوی و با جربزه ای هستی…..دیگه نمیدونن از پس خودتم برنمیای

 

 

قلبم شکست

آره دیگه وقتی بی عرضه باشی مسخرتم میکنن

حتی اونی که هیچ حقی نداره

 

با دل پر باهاش حرف زدم

 

_من گوشتم زیر دندونته وگرنه جلوت ساکت نبودم……وگرنه….‌

 

چونم میلرزید که اخماش از لحن تندم بالا رفت

 

_وگرنه چی؟؟…………….بگو دیگه….

 

فقط نگاش کردم….وگرنه…..هیچی

تمام جراتم تا همین جا بود

 

_ببینم این همه شجاعتت از آب و هوای اینجاس؟تا دیروز که موش بودی یا من بهت آسون گرفتم فکر کردی خبریه…..در ضمن یادت نره برای چی اینجام…..

 

تلخه ولی یادم نمیره….اصلا مگه بودنش میذاره یادم بره

 

بلند شد و از اتاق رفت بیرون…..

چی میخواد از جون من که ولم نمیکنه؟؟

 

خیلی خسته بودم ولی باید به زیبا زنگ میزدم تا خبر بدم کجام و چیکار میکنم تا خیالش راحت باشه….

 

میترسیدم هر آن برگرده برای همین معذب و با همون چادر نشستم و نفهمیدم کی خوابم برد

 

_بلند شو………..هِی….‌…….با توام………

 

از خواب پریدم و یه ذره دورو بر و نگاه کردم که دیدم بالا سرم وایساده

 

_چی شده؟؟

 

_زن داداشت گفت بریم شام…..

 

گیج پرسیدم

 

_مگه ساعت چنده؟

 

 

 

 

 

#تاوان

#پارت۲۵۲

 

 

یه پوزخند مسخره زد و رفت سمت در….

 

_زود باش…..بعدش میریم یه جای دیگه….

 

بدنم کرخت شده بود به خاطره اون جور خوابیدنم ولی از جام بلند شدم

 

_یه جای دیگه؟ یعنی چی؟

 

_یعنی کنار آدمای غریبه نمیمونم

 

طول کشید تا بفهمم منظورش چیه….

 

آره اونا غریبه ان ولی از تو ترسناک تر نیستن برام…..

 

_خب….تو برو…..من همینجا راحتم

 

یه دفعه برگشت سمتم که صورتش اخم داشت بیشتر از چند دقیقه پیش

 

_اونوقت نمیگن عجب شوهر بی غیرتی که زنش و ول میکنه جایی که آدماشو نمیشناسه و خودش میره…..

 

نمیفهمم حرفاشو…..اونم انگار نمیفهمه که ول نمیکنه این قضیه ی مسخره ی شوهرم بودنو

 

_چرا برات مهمه وقتی شوهرم نیستی؟

 

چشمامو ریز کرد و بعد از چند لحظه مکث کردن آروم اومد نزدیکم

یه جوری بود انگار حرف بدی زده باشم

 

_خب…..منظورم اینه هر فکری میخوان بکنن…..برای ما چرا باید مهم باشه حرفاشون؟

قراره فردا فربد بیاد و ما برگردیم دیگه….غیر اینه؟

 

الان دقیقا رسیده بود روبه روم که نگاهمو ازش دزدیم

 

با جدیت و مطمئن گفت

 

_میریم شام میخوریم بعد از اینجا میریم…..اگه هم تا الان موندم چون عین چی خواب بودی…..فهمیدی؟؟

 

پلکامو محکم بستم

خدایا چی میشه یه ذره از زبون زیبا رو من میدادی تا بهش بگم خب به من چه…..خودش بره هر جا دلش میخواد و دست از سر من برداره…

 

***

 

 

 

 

 

#تاوان

#پارت۲۵۳

 

 

سر سفره ی بزرگی که پهن کرده بودن نشستیم حورا گفت عروسیه برادرش دوشب دیگه س وگرنه انقدر شلوغ نیست چون فامیلاشون از شهرای دیگه اومدن

 

همشونم خیلی صمیمی رفتار میکنن، انگار چند سال همدیگرو میشناسیم اما…. خب من مثل اونا نیستم و سوالاشون از پنهان کاریه فربد باعث خجالتم شده بود…..

 

تو این گیر و دارم سنگینی نگاه یکی از مهموناشون که فهمیدم شوهر دختر خاله ی حوراست همش روم بود

اولش فکر کردم اتفاقیه ولی وقتی هر وقت باهاش چشم تو چشم میشدم میدیدم زل زده بهم فهمیدم از اون هرزه هاست ،بیچاره زن دست گلش که صدبرابر خوشگلتر از منه…..

 

میعادم کنارم نشسته بود که آروم گفت

 

_بلندشو دیگه بریم…..

 

هر بار یادم میندازه یه اسیرم تو دستاش

 

_ای وای کجا؟ مگه من میذارم؟؟

 

_آره آقا میعاد کجا؟؟

 

ناخدا،پدر حورا بود که از سر سفره با صدای بلند دخترش جواب میعاد و داد

 

_ممنون از مهمون نوازیتون ناخدا……ولی سرشبِ یه خورده میخوایم بگردیم

 

ما بگردیم؟؟ دیوونم مگه؟؟

 

_خب بچه ها رو میفرستم همه جارو نشونتون بدن بعد برگردید همینجا…..

 

_آخه به اندازه ی کافی زحمت دادیم…..

 

 

 

 

 

 

 

#تاوان

#پارت۲۵۴

 

 

_این حرف و نزن که ناراحت میشم….زحمت چیه پسر جون؟

 

_آخه…..

 

پریدم وسط حرفش

 

_بمونیم دیگه……حرف ناخدا رو زمین نندازیم

منم خسته م…..امشب نمیخوام جایی برم

 

با چشماش برام خط و نشون میکشید ولی تنها شدن باهاش ترسناک تر بود تا بین آدمای غریبه ی اینجا چون ثابت کرده حتی یه درصد شبیه اون آدم سابق نیست که بشه رو حرفش حساب کرد

 

_آره….سیاوش گفت فردا صبح برمیگردن…..شما هم غریبی نکنید…..خانواده ی فربد صاحب خونه ان ما مهمانیم…..

 

بالاخره اون نگاه تیزشو ازم گرفت و به ناخدا یه خنده ی زورکی کرد

 

_اختیار دارید….

 

بعد از یه ذره حرف زدن

بزن و بکوب مردا به خاطره عروسی شروع شد

حورا میگفت تا عروسی هر شب همین بساطِ

 

دروغ نمیگم که یه حسرت بزرگ اومد تو دلم و بی اختیار برگشتم سمت میعادی که تو فکر بود

 

شاید چهار_پنج سال پیش آرزوی یه همچین عروسی ای رو داشتم ولی الان…..اون خاطرات بچگانه برام چیزی جز درد نداره

 

عروسشون یه دختر ۱۵ ساله بود ولی اصلا بهش نمیومد ماشالله درشت بود، برادرشم همین طور ولی خیلی به هم میومدن……مثل من و اون که هر کسی میدیدمون همینو میگفت

ای کاش این دختر خوشبخت بشه برعکس من…..

 

 

 

#تاوان

#پارت۲۵۵

 

 

بالاخره جشنشون تموم شد و حورا ما رو برد تو یکی از اتاقا

 

چشمام چهار تا شد وقتی تشک و لحاف دو نفره رو دیدم

فکر اینجاشو نکرده بودم نه؟؟

 

ولی……حتما شب میره از اینجا…. نمیونه دیگه مگه نه؟؟

 

خواهر کوچیکه ی حورا که پارچ و لیوان آب و آورد داد دستم

 

_هر چی لازم داشتی بهم بگو من همین اتاق بغلی ام باشه؟!

 

فقط تونستم سرمو تکون بدم و تشکر کنم

 

_ممنون…..

 

رفت بیرون درم پشت سرش بست

 

حالا من موندم کنار دیوار و اونی که داره با چشمای برنده ش نگام میکنه…..

 

ساعتشو باز کرد بعد شروع کرد دکمه های پیراهنشو باز کردن از بالا بدون اینکه یه لحظه ازم نگاه بگیره

 

ولی من حتی جرات نداشتم ازش بپرسم اینجا میمونه که خب سوال کردن نمیخواست…..میموند

 

سرمو چرخندم

و سینی رو رو میزکوچیکی که گوشه ی اتاق بود گذاشتم و پشت بهش منتظر موندم تا لباساشو عوض کنه

 

اون موقع ها هم هر وقت میومد خونمون زود لباس راحتی میپوشید…..میگفت اینطوری حس میکنم با خانم خودم تو خونه ی خودمونیم

 

 

 

 

 

#تاوان

#پارت۲۵۶

 

 

بچه بودم که با این حرفا ذوق میکردم دیگه نه؟؟

 

_چراغ و خاموش کن…..

 

از اون هپروت مضخرف بیرون اومدم و برگشتم دیدم دراز کشیده دستشم رو چشماش

 

توقع نداشتم بگه بیا تو اینجا بخواب من رو زمین  میمونم ولی………از خیال خودم خندم گرفت…..چی میگم اصلا؟!

 

صادقانه بخوام بگم الان از هر غریبه ای برام غریبه تره اما…..خودش گفت سمتم نمیاد…..

خب….. بگه….

گفتم که دیگه نمیشناسمش و دیگه نمیتونم روحرفش حساب کنم

 

ولی الان چاره ای دیگه ای مگه دارم؟؟

معلومه که نه……

 

سمت کلید رفتم و برق و خاموش کردم

 

رفتم گوشه ی اتاق و نشستم

فکرم جاهای خوبی نمیرفت اگه میخواست اذیتم کنه و بیشتر منو بترسونه چی؟

 

صداش که در اومد از خیال اومدم بیرون

 

_از صبح کپک نزدی تو اون لباسا؟؟

 

میدونستن

نکنه توقع داره جلوی اون لباس عوض کنم؟

 

باید بهش بگم به تو چه ربطی داره تا فکر کنه من اصلا نیستم…..ولی بازم جوابشو ندادم

 

سرم گذاشتم رو زانوهایی که بغلشون کرده بودم

 

یه امشب فقط

فردا که فربد اومد و تکلیفمو باهاش معلوم کردم تموم میشه میدونم ازش انتظار زیادی دارم ولی فقط خدا کنه با زبون راه بیاد باهام

وگرنه زورم بهش نمیرسه و شاید بخوام به قول اون وکیله ازش شکایت کنم

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x