چی شد؟؟؟
سرمو چرخوندم همه یه جوری نگام میکردن با بهت و تعجب
_چی شد مادر؟خدایا…..
بشقاب شکسته ام و رو چادرم پر از خورده شیشه ی لیوان بود
_عالیه یه دستمال بیار
فکر میکردم میخواد دوباره بهم حمله کنه؟؟
لعنتی چه مرگم شده مگه میشه؟
آبروم رفت
الان فکر میکنن دیوونم
بغض بیخ گلوم اومد و وقتی مامان بزرگ داشت با دستمال روی روسریمو عین بچه ها پاک میکرد با دست عقب کشیدمش
_من……میخوام برم…..بالا
چشمای نگرانش اذیتم کرد ولی نمیتونستم بمونم
بلند شدم و بدون اینکه بخوام به بقیه و واکنش بقیه و حتی اون…..توجه کنم رفتم اتاقم
یه ساعته تو تراس نشستم و زانوهامو بغل کردم
از خودم خجالت میکشم……اونکه که نمیخواست کاری کنه مثل منوچهر…..مگه نه؟؟
نمیدونم…..هیچی نمیدونم…..
صدای در اتاق اومد
حتما سوگنده…..تا الانم خیلی جلوی خودشو گرفته سراغم نیاد
اشکامو پاک کردم و بهش گفتم بیاد تو
_یالله…..صاحب خونه
امیر حسام؟
هنوزم روسری و چادر سرم بود یعنی از وقتی اومدم یه ضرب راهمو کج کردم سمت اینجا
هوا میخواستم
اینکه مغزم کار کنه
جلوی در تراس وایساد و با پاکتی که دستش بود تکیه زد به درش
#جزرومد
#پارت۱۵۸
این خندش میگه واقعا فکر کرده دیوونه م و دلش برام سوخته
وگرنه تا دو ساعت پیش تو قیافه بود برام
اومد و صندلی کنارمو کشید نشست
پاکت و گذاشت رو میز و
هل داد طرفم
سوالی نگاش کردم
عقب رفت و یه دستشو تکیه داد به لبه ی صندلی دست دیگه شم رو میز گذاشت
_بازش کن……برای توعه
سرمو انداختم پایین از دست خودشم ناراحتم
میتونست بیاد سراغم مگه نه؟
اصلا مگه پسرعموم نیست…..مگه نباید هوامو جلوی اون وحشی داشته باشه
نمیخوام فداکاری کنه که…..حداقل بهش میگفت من یکی دیگه رو میخوام که اون دست از سرم برداره
اینطوری اون صیغه هم کلا منتفی میشد چون فکر میکنم رفتار تندش به خاطره همون صیغه بود که به خودش جرات داد یقمو بگیره
هر چند……شایدم ربطی نداشت و اشتباه میکنم
دید من سراغ پاکت نمیرم خودش دست انداخت و یه جعبه درآورد
_چقد ناز داری ریحانه……ولی طرف حسابت من نیستما…..
موبایل بود
چه جعبه ایم داشت
درش و باز کرد و گوشی رو گذاشت جلوم
_بفرمایید…..
از اون لمسیا که خودشون دارن
کادو به این گرونی اونم برای من؟؟
نگاهم به صورت خندونش افتاد
_دیدم نداری برات خریدم…..
#جزرومد
#پارت۱۵۹
آره چون گوشیمو اون بیشعور شکست
برداشتمش و داشتم براندازش میکردم
_میتونی با مادرتینا تصویری حرف بزنی
_خودم میدونم ولی اونا گوشی اینطوری ندارن
_خب من یدونه دارم قدیمیه میخوای اونو بیارم بدی بهشون
پشتش عین آینه بود…..عجب چیزی
بی خود نیست پولش اندازه ی دارو ندار ماست
_نه مامانم دوست نداره…..اینم بگیر نمیتونم قبولش کنم
گوشی را گرفتم سمتش
عوض این چی میتونم بهش بدم که حسابمون صاف بشه؟؟هیچی…..
دیوونه نبودم…..ولی….. به قول مامانم با کسایی دوست شو که در حدت باشن…..اونطوری نه ناراحت میشی که اندازشون نیستی نه حسادت میکنی بهشون که از تو بالاترن
_خودتو لوس نکن…..فکر کن برای اینکه ازت معذرت خواهی کنم
_عذر خواهی برای چی؟
_بابت رفتارم……چون تو این دو هفته فکر میکردم توام با محمد طاها هم دست شدی چون بهم شک داشتی…..به نگاهم ،رفتارم که محمد طاها رو هوا قاپیدت تا از دستم در بری
به خاطره همین امید داشتم پشتم در بیای و پیشنهادشو قبول نکنی که ازت پرسیدم ولی تو هیچی نگفتی…..
پس به خاطره این بود؟حق داشته چون منو نمیشناسه ولی….ولی تو دلم ذوق کردم از اینکه برام ارزش قائله و براش مهمم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 68
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.