هرچند چه توقعی داشتم که……این بال بال زدناش همه به خاطره مامان بزرگه نه من…..بارها این بهم ثابت شده ولی انگار قلبم بازم شکسته….
خب دختر عموش نباشم چی میشه مگه؟
حتما باید همیشه اینطور کوچیکم کنه تا بفهمم…..
باید یه فکری به حال خودم بکنم….من کِی انقدر منتظر توجه یه آدم بودم که این بار دومم باشه؟
جمع کن خودتو….
بغضم و قورت دادم و با درموندگی زمزمه کردم
_گفتم که ببخشید…دیگه تکرار نمیکنم….دیگه هر چی تو بگی….بی اجازه هم جایی نمیرم
حتی با این حرفا خودمم جاخوردم
ولی نمیدونم دوست نداشتم باهاش دهن به دهن بذارم…..
راستش حقم با اون بود
آخه من و چه به راه افتادن دنبال خرابکار
ولی چرا من هر چی میگفتم اون عجیب تر میشد که کوتاه بیا نبود و تشر زد
_ قسم میخورم به جون مادر این دفعه برگردیم عمارت یه کاری میکنم جرات نکنی قدم از قدم برداری با این…..
این ول کن نیست انگار
زل زدم تو چشماش
_یه بار گفتی شنیدم….کر که نبودم هی….
حرفم هنوز تموم نشده بود که چراغا روشن شد و از شدت نور هردومون چشم بستیم تا چشمامون که به تاریکی عادت کرده بود درست ببینه
_به به…..مهمونی شروع شد
همونطور که صدای همون آدم ضربان قلبمو بالاتر برد و منظورش از مهمونی برام گنگ بود با حرص و ترس رو کردم به محمدطاهایی که داشت سعی میکرد از لابه لای الوار به بیرون از مخفیگاهمون سرک بکشه
تازه یادش افتاده و زرنگ شده؟
با صدای آروم توپیدم بهش
_بفرما….بهت گفتم یکی اینجاست…..به جای اینکه یه ساعت وایسی و فقط منو بازخواست کنی باید میرفتی…..
#جزرومد
#پارت۲۳۳
محمدطاها یه دستشو گذاشت جلوی دهنمو و دست دیگم به نشونه ی سکوت گذاشت جلوی دهن خودش….
ترسیده بود اونم؟؟ نمیدونم….ولی بیشتر شبیه کسایی بود که شش دونگ حواسشون و جمع کرده بودن
الان دیگه؟؟؟
حیف….حیف عین چی از اون غریبه هایی که معلوم نیست کی ان میترسم وگرنه جیغ میزدم سرش که…آدم پر ادعا…اگه بازجوییتو میذاشتی برای بیرون….الان از اینجا رفته بودیم….
با نفرت بهش نگاه کردم و رفتم عقب
که با تکون پام و خوردنش به تیکه چوب صدای خفیفی بلند شد ومحمد طاهایی که یه آن دستشو انداخت دور کمرم و منو چسبوند به خودش و هر دومون و تو گوشه ای ترین جای اون پناهگاه قایم کرد…..
سرم رو سینه ش بود و تو مسخره ترین وضع ضربان قلبم به اوج خودش رسید از این….از اینکه اینطور تو بغلشم
تمام حواسم به این نزدیکی بود ولی به خودم که اومدم خواستم دهنمو باز کنم بگم اینجا جا برای دوتامون هست که بشینیم و خودمونو استترار کنیم
اما صدای یکی نزدیکیمون اومد و من ناخواسته و بدون نظر چند لحظه پیشم سرمو محکمتر تو سینه ش قایم و دستامو از پهلوش رد کردم
_اینجا نیستن….
_خب برو اونور و بگرد……ده بیست متره مگه یه دور میزنی میگی نیستن….
خدایا غلط کردم….تروخدا نجاتمون بده….
لحظه های پر از وحشتی بود ولی
صدای اون دونفر که دور شد نفس راحت کشیدم
اما سکون محمد طاها رو متوجه شدم یه لحظه همونطور که بهش چسبیده بودم سرمو به طرفش بلند کردم….
صورتش داشت اونور میپایید و من که صداها دور تر شده بودن انگار راه برای پچ پچ کردن پیدا کردم
#جزرومد
#پارت۲۳۴
_دیدی گفتم داد نزن میان؟تو گوش نکردی الان اومدن….
فکش و بهم چسبوند و مثل خودم زمزمه وار و با حرص بهم گفت
_الان وقت این حرفاس؟؟
_آره….چون اگه حرفمو باور میکردی الان از اینجا رفته بودیم محمدطاهای کبیر همه چیز دونِ باهوش…..
اگه دست اونا هم نیوفتم این آدم پوست منو میکنه که با حرفم محکمتر تنم و چسبوند به خودش و سرشو تا کنار گوشم پایین آورد
از همون پشت چادر و روسری نفساش اونقدر داغ بود که گوشم و قلقلک داد که گردنم و یکم کج کردم
_همه چیزو باید دقیق بهت بگم خودت که نمیفهمی…..وقتی یکی بهم پیام میده و منو به بهونه ی تو میکشونه اینجا و سرو کله ش یهو از غیب پیدا میشه یعنی از اول برنامشون همین بود
فاصله گرفتم
و ناباور تو چشماش خیره شدم
_من نمیفهمم ولی تو میدونستی و بهم گفتی توهم زدم؟
_اونو گفتم چون نمیخواستم بترسی….
بدتر حرصیم کرد….سرکارم گذاشته تا بگه عقل کلِ؟
_تو که میدونستی پس چرا داد میزدی همش؟
قسم میخورم با اون فشاری که به دندوناش میاورد میتونست زبونم و از حلقومم بکشه بیرون ولی مگه الان مهمِ….
_چون توووو…میتونی به آنی آدم و به جنون برسونی و حواسشو از همه چیز پرت کنی….
صورتمو جمع کردم و با حال نزار از ناباوری چیزی که میشنیدم
_آهااان یعنی تو میدونستی آدم دورو بر… ولی من دیوونت کردم که عقلت از کار افتاد و داد زدی و ناخواسته بهشون علامت دادی ما هنوز اینجاییم؟؟
ایندفعه دستشو پشت گردنم گذاشت و دهنشو چسبوند به گوشم که شونه هام و تو هم جمع کردم
_وقتی دیدم کسی اطراف نیست خیالم راحت شد گفتم شاید یکی میخواست فقط تهدیدم کنه و بعدش تو کلا حواسمو پرت کردی……حالا هم اگه دهنتو ببندی خیلی خوب میشه….
#جزرومد
#پارت۲۳۵
فاصله که گرفت
با نگاهش داشت برام خط و نشون میکشید که لبمو تو دندون کشیدم و نگاهمو به رو به رو دادم
تقصیر من نبود باور بی فکری محمد طاها
که خب……باورمم درست بود و فقط منو بهونه کرد
چند دقیقه ی کوتاه گذشت و دیگه صدایی از نزدیو نمیومد فقط بیرون از سوله و خیلی ناواضح
منم تو همون حالی که سرم تقریبا به سینه ش چسبیده بود ضربان تند شده ی قلبشو حس میکردم که مثل خودم بی امان میزد
برای اونکه میدونم حتما از استرسِ…..ولی من؟!؟! نمیدونم…..از ترسِ یا…..یا اینکه تو بغلشم…..
کلافه شدم از فکر مسخره م
لعنتی….چرا باید اینطوری بشه؟؟
منکه…..منکه اصلا ازش خوشمم نمیاد که بخوام هیجان زده بشم و ذوق کنم…..
نچ….نه بابا چه ربطی داره؟
اصلا اولین باره یه پسر بغلم کرده…به خاطره اونه و خب ترسم خب دیگه…..
ولی…..ولی چرا پس عین آهنربا میخوام بچسبم بهش… سرم رو کامل تکیه بدم به سینه ش چشمامو ببندم و همونجا بمونم؟؟
_چته؟؟
چشمام و دادم بهش و سوالی نگاهش کردم
_چرا سرتو تکون میدی؟
من؟؟ کی؟؟
با فکر احمقانم محکم پلک بستم
همینم مونده فقط فکر اینکه ازش خوشم میاد و اینطور بی جنبه قلبم میزنه رو بفهمه و بیچارم کنه….
دستمو گذاشتم رو سینه ش که خودم از بغلش که چند دقیقه ای بود توش جا خوش کرده بودم
_چیکار میکنی؟ بمون…
بمونم؟؟
آره….الان برای دیده نشدنمون میگه ولی همین خودش فردا نمیگه از خداش بود و نمیخواست دل بکنه ازم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.