از همه متنفر شده بود، از خودش، مادرش، خانوادهها و دوستانش، تنها کسی که تحملش امکان پذیر بود، کیمیا و وحید بودند که با بچهی تو راهیشان کمی میتوانستند به روحیهی قباد کمک کنند.
در را باز کرد و با دیدن اخمهای در هم کیومرث و حضورش پشت در خانهیشان، قبل از عصبی شدن خوستت در را ببندد و توجهی نکند، اما کیومرث با جدیت پایش را میان در مانع کرد:
_ باید حرف بزنیم!
پوزخندی زد:
_ چی میخوای زر زر کنی؟ اون موقع که اومدم بالا سرت و تا جون داشتی زدمت دهن وا نکردی، الان چی داری بگی؟
اخمهای کیومرث در هم رفت، در را هل داد و داخل شد:
_ اومدم بگم کی گفت برم خواستگاری حورا!
قباد چشم ریز کرد:
_ با لاله دیدمت، چیزی نمونده برا گفتن…دیر رسیدی پسر جون!
خواست دوباره او را به بیرون همراهی کند اما کیومرث دستش را به سمت مادرش دراز کرد:
_ لاله فقط رفیق دوس دخترمه، نه بیشتر…اون حتی خبر نداره، مادرت منو گذاشت پای کار…
اخمهای قباد در هم رفت:
_ چرا باید باور کنم؟
کیومرث با پوزخند دست در جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید:
_ چون شمارهش هست، وقتایی که بهم زنگ میزد و امر و نهی میکرد این روزا رو هم پیش بینی کرده بودم، صداشو ضبط کردم…
انگار دیگر مهم نبود برایش، مادر فلج و ناقصش دیگر داشت با حسرت کشیدن و دیدن مصیبتها داغ میدید در دل و نمیتوانست کاری کند.
خانواده قباد خون کثیف دارن پس قباد هم خون کثیف داره ….
پس بچهی حورام خون کثیفی داره🤣
یه چیزایی میگین