_ میدونستی من مشکلی ندارم؟
فقط سکوت کرد، جلوتر رفتم و انگشت اشارهام را به سینه زدم:
_ میدونستی، من، مشکلی ندارم؟ اره؟
صدایم داشت بالا میگرفت:
_ با توام! جواب منو بده، میدونستی؟
او اما عصبیتر از جا برخاست و فریاد زد:
_ نه حورا…نه!
دستی به موهایش کشید:
_ نمیدونستم چون کور بودم، دکتر گفت مانع نداری برای حاملگی…گفت مشکلی نداری اما وقتی فهمیدم که لاله حامله بود، بهش گفتم زن دومم بارداره و مشکل از من نیست…گیج بودم، همون موقع به خیلی چیزا شک کردم اما نمیخواستم باور کنم…نمیخواستم، نمیخواستم گند بخوره تو زندگیم، نمیخواستم بچهای که نیومده شده بود عزیز دلم رو با فکر و خیال به چشم خودم نابود کنم!
فریاد میزد و مشت میکوبید به سینهاش، رگ پیشانیاش ورم کرده بود و چشمانش رو به سرخی میرفت:
_ لاله هرچییی میگفتم نه نمیاورد حورا، هرچی میگفتم با چشم عشقم و چشم عزیزم جواب میداد و منو خر کرد، مادرم و خالهم گند زدن به زندگیم، خر شدم، فهمیدی؟ لاله هرزه بود، حرفهای بود و من از رو سادگی اینکه دخترخالهمه و خوبی و پدر شدنمو میخواد قبول کردم همه چیو… وقتی هم اومد گفت حاملهس…چجوری میفهمیدم؟ تو بگو من چجوری باید میفهمیدم؟
نفس تندی کشید، چشمان سرخش از اشک خیس شد و طولی نکشید که قطرهای چکید، حتی من هم بغض کرده بودم:
_ تو اشتباهو زودتر ازون کرده بودی قباد…وقتی که شب عروسیت با لاله منو دیگه ول کردی اشتباه کردی، وقتی که راحت منو کنار گذاشتی، میدونی چرا؟ چون من اپنقدر احمق بودم که حاضر شدم با تموم اون بدبختیایی که کشیدم بازم باهات بخوابم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی محتوایی از سر و روی این پارت میباره