روزها به همان منوال میگذشت، شبهای تابستان را روی تخت فلزی حیاط سپری میکرد و من روی تخت، از پنجرهی بلند و قدی خانه میدیدمش!
نزدیکم نمیشد اما تلاشش برای حرف زدن و گرم گرفتن را نمیشد نادیده گرفت، گاهی عصبی نگاهش میکردم، بیرونش میکردم یا حتی وسایل سمتش پرت میکردم.
و هربار واکنشش بستن چشمانش بود، نفس عمیق کشیدن و در نهایت با لبخندی تلخ صحنه را ترک میکرد.
عملا تمام وسایل و ابزاراتش را اورده بود، اصلاح، مودم سیار و اینترنت و لپتاپ، لباس و وسایل شخصی، انگار که اینجا زندگی کنیم!
همه چیز تکمیل بود، فقط فضای قدیمی و روستایی خانه بود که آنجا را شبیه به خانهیمان نمیکرد، فقط مکانش تغییر یافته بود…
البته من هم تغییر کرده بودم، قباد هم…قباد زیادی تغییر کرده بود.
روی تخت نشسته بودم و جورابای کاموایی و قرمزی که زمانی به نیت پوشاندنش به پای فرزند قباد بود را نوازش میکردم.
هنوز هم باور اینکه خودم صاحب فرزند میشوم و آن جفت جورابی که در اوج ناامیدی بافته بودم از آن دختر خودم میشود سخت بود.
لبخند بی اراده روی لبهایم نشست:
_ حورا غذا سرد شد!
فکر کنم باز هم ناهار را از بیرون گرفته بود، اما هنوز که هنوزه من دلم چیزی را میخواست که نمیدانستم چیست، انگار هوس چیزی را داشتم که هنوز کشف نشده بود!
_ حورا؟ چیکار میکنی؟
به دنبالم آمده بود، نیم نگاهی به سویش انداختم و جورابها را زیر بالش انداختم:
_ اون چی بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداحافظ تا 5روز دیگه دوستان روز ها گذشت باز هم ناهار از بیرون خریدن و هنوز هوسش رو کشف نکرده 😂😂😂😂😂😂🤬🤬🤬🤬🤬
آخرشم میفهمه هوسش آغوش قباد بوده😑
لابد هوسش خوابیدن پیش قباده 🤭