لبخندی زد و لقمهها را سمتم هل داد:
_ بخور…بچه ماکارونی با نون دوست داره!
دروغ نمیگفت، دقت کرده بود! در طول بارداری همیشه ماکارونی را دوست داشتم با نان بخورم.
اخم کردم و یکی از لقمهها را برداشتم:
_ نظرت چیه یکم بریم بگردم؟ با دکترت حرف زدم، گفت پیادهروی برات ضرری نداره تازه خوب هم هست نمیذاره بدنت خواب بره و ضعیف شه!
گازی به لقمه زدم و با دهان پر جواب دادم:
_ میدونم…روزا تو باغ قدم میزنم!
پوزخندی زد:
_ پیش اون مرتیکه، میدونم حواسم هست! خواستم ببرمت یه جای جدید، یکم بهت خوش بگذره، زیاد اینجا موندن خسته کننده میشه!
آهی کشیدم:
_ کجا میخوای ببریم قباد؟ بخدا بخوای به این بهونه منو برگردونی خونه دیگه تو روت هم نگاه نمیکنم چه برسه به اینکه بذارم جلوم میشینی غذا بخوری!
لبخند کمرنگش قابل پنهان کردن نبود:
_ نگران نباش، راستش از وقتی که خونه نمیرم و اینجام اعصاب خودمم ارومتره…تا وقت زایمان همینجا میمونی، فقط خواستم بریم با ماشین هم یه دوری بزنیم، هم یکم جای جدید تجربه کنی!
خیره و مشکوک نگاهش کردم، به غذایم اشاره کرد و من گاز دیگری گرفتم:
_ اونطوری نگاه نکن، این روستا نزدیک شماله دیگه…میریم یکم جنگلا و اطرافشو میگردیم، قطعا یه جای قشنگ داره، نداره؟
کمی به جلو خم شد:
_ بعدشم، بچه دنیا بیاد میخوای بهش بگی دوران بارداریت خودتو تو انتهای یه روستا حبس کردی؟
بی راه نمیگفت، داشت خَرم میکرد! لقمهی بعدی را برداشتم:
_ جایی که میریم خوراکی داره؟
با خوشحالی خندید و دستمالی برای تمیز کردن دهانش برداشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 203
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط مثل گاوووو میخوره بترکی ايشالله
آره گشنه تو فقط برو گمشو
همه جا برای تو خوردنی هست
ای بمیری حورا که همش در حال لمبوندنی اوق اوق اوق 🤢🤢🤮🤮🤮🤮
فقط به فکر شکمش🤣
فقط میلومبونه همشم به فکر خوردنه …کارد بخوره به شکمش…اوشین و هانیکو تموم شدن این هنوز قطره چکانی متن میزاره والا