عصبی توی صورتش براق شدم و بی توجه به نیاز صدایم بالا رفت:
_ نمیخوام… کسایی که وقت سختی و بدبختی نخواستنم رو الان نمیخوام! کسی که نبود تا وقتی بچههای مدرسه برام قلدری میکنن، برم ازش کمک بخوام الان به دردم نمیخوره!
دستش را کنار صورت نیاز گذاشت و به خودش چسباند، انگار میترسید از این حالت عصبیام تصویر بدی از من برای کودکم بسازد، کودک چهار ماههام که تازه داشتم فرنی خوردن را به عادتهایش اضافه میکردم.
_ نمیخوام قباااد، کسیو که نبود تا وقتی تو خوابگاه حرف از کس و ناکس میشنوم کمکم کنه نمیخوام، الان به دردم نمیخورن…کسی که موقع ازدواجم برنگشت یکی بزنه تو سرم بگه گوه اضافه نخور رو نمیخوام!
عصبی از جا برخاستم و چهرهی دلخور و ناراحتی که از من گرفت را نادیده گرفتم. به اتاق رفتم و خواستم تنها باشم…فشار عصبی این روزها برایم زیادی بود، بهانههای نیاز و سن حساسش که به مراقبت بیشتر نیاز داشت، دردسرهای خانه و مدیریت کارهایش، دانشگاه رفتن و درس خواندن، سر و کله زدن با قباد و حالا هم قومی که ادعای فامیل داشتند…
نمیتوانستم، توان تحمل کردن همهی اینها را نداشتم و گویا ناخواسته یا شاید هم از قصد قباد را با آن حرفها رنجاندم…
وگرنه که روز ازدواجم خوشبختترین بودم!
راوی
لبهی تخت نیاز نشست و موهای کمپشت و نرمش را از روی پیشانی لطیفش کنار زد. خم شد و فرق سرش را بوسید:
_ مامانت عصبی که میشه خوب بلده چجوری دل بشکونه…
لبخند تلخی به لب نشاند:
_ حق هم داره، نه؟ اون همه اذیتش کردم…تحمل کرد و هیچی نگفت، منم حقمه بشنوم اینارو…
نفس عمیقی کشید، بغض بیخ گلویش ماهها بود که جاگیر شده بود و هربار با دیدن دو آدم مهم زندگیاش برای تظاهر هم که شده ناپدید میشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.