شماره را در موبایلش ذخیره کرد، امل میدانست هیچوقت از آن استفاده نمیکند. دلش نمیخواست سختیهایی که حورا کشیده بود را بی ارزش بشمارد، اما حتی دلیل ذخیره کردن آن شماره را هم نمیدانست.
به نیاز سر زد، وقتی از خواب و راحتیاش اطمینان یافت، به اتاق حورا رفت، در زد و سکوت پشت در بیشتر وادارش کرد که دستگیره را پایین بکشد.
آب دهانش را قورت داد و به ارامی دستگیره را پایین کشید، قبل از داخل شدن هم حتی به ارامی صدایش زد:
_ حورا؟ بیام تو؟
سکوت، به او فهماند که احتمالا خواب باشد. داخل شد و با دیدنش که بی پتو، در آن سرما روی تخت، در خود مچاله شده بود اخم کرد.
_ همین هفته پیش مریض بودیا!
به سمتش رفت پتو را گرفت و به ارامی بالا کشید، قبل از آنکه از تخت فاصله بگیرد صدای زیرلبی و غرق خواب حورا را شنید:
_ نرو…
مکث کرد، قطعا اگر نمیرفت صبح حورا سر به تنش نمیگذاشت، خوبی اتاق حورا و نیاز این بود که نزدیک هم و روبهرو قرار داشت، درهایشان باز و صدا به راحتی میآمد. حورا خودش خواسته بود اینگونه باشد، نمیخواست نیاز نزد خودش بخوابد، میترسید عادت کند و دیگر نتواند جایی جز کنار مادرش بخوابد.
پتو را کامل تا گردنش بالا کشید، خم شد و به ارامی و با دلتنگی پیشانیاش را بوسید:
_ خوب بخوابی خانوم!
فاصله گرفت. از روشن بودن پکیجها مطمئن شد، سپس به آرامی خانه را ترک کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.