درنهایت با آوردن نیاز به پذیرایی و شیر دادنش روی مبل سعی کردم هر دو را مدیریت کنم.
شال نازک و نخی روی صورت خوابالود نیاز بود که هم سینهی من پنهان باشد هم نیاز بدون ازار نور شیرش را بخورد:
_ نمیخوای بگی چی انقدر ذهنتو مشغول کرده؟
همچنان خیره به فنجان چای سرد شده بود و انگار نفهمید صدایش زدهام:
_ قباد!
به یکباره انگار از خواب پریده باشد که سر بالا گرفت و شوکه لب زد:
_ جان چیشد؟
اخم کردم:
_ چته امروز کلا تو فکری؟
لبخندی زد و از جا برخاست، نزدیکم آمد و کنارم روی مبل نشست:
_ هیچی، تو بهش فکر نکن مهمتر از شما دوتا نیست.
دستش ارام لبهی شال را گرفت و نگاهم کرد:
_ اجازه هست؟
خودم به ارامی تا مقداری شال را کنار زدم، صورت نیاز که پدیدار شد خودش را کمی خم کرد تا جلوی برخورد نور به صورتش را بگیرد.
سپس به آرامی پشت انگشتش را به لپهای تپل دخترکم کشید:
_ قربونش برم من، معصومتر از نیاز وجود نداره!
لبخندی زدم و به چهرهی معصوم و ظریف دخترکم خیره شدم، تپل و گلگون، کف دستش را به سینهام چسبانده بود و با ولع میمکید:
_ وحید اینا قبل رفتن چیزی نگفتن؟
گویا زیادی غرق فکر بود! سر به نفس جنباندم:
_ نه…تو فکر بودی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.