رمان سال بد پارت 120 - رمان دونی

 

 

 

 

از ترس و استرس به نفس نفس افتادم … و نگاه کردم به او . پولاد توی چشم هایم زل زد و با لحنی متاسف گفت :

 

– ببین من نمیخوام تو رو تحت فشار بذارم ! اما به نظرت اسم این کار شهاب چیه ؟ آدم ربایی ؟ محاربه ؟ … می دونی میشه با همین عکس ده بار حکم اعدام براش گرفت ؟! …

 

حکم اعدام دیگر چه اراجیفی بود ؟ … نزدیک بود غالب تهی کنم ! دیگر خودم را در تنم حس نمی کردم !… پولاد ادامه داد :

 

– بعد فکر میکنی شاهید که دستور این کارو داده چی میشه ؟! … هیچی ! … هیچی نمیشه ! خوش و خرّم به زندگیش ادامه میده ! … اونی که همیشه قربانی میشه شهاب و امثال شهابه !

 

صابر با لحن به مراتب آرام تری از پولاد … ادامه ی حرف او را گرفت :

 

– اما اگر شما طرف ما باشید، همه چی فرق میکنه ! اون وقت شهاب نفوذی ما میشه به باند عماد و هیچ ایرادی بهش وارد نیست !

 

هنوز حرف های او را هضم نکرده بودم … که باز پولاد ادامه داد :

 

– این یک بازی دو سر بُرده ! ما هم کمک تو و شهاب می کنیم ! هواتونو داریم !

 

کمی سر خم کرد به طرف من و با لحنی که می خواست تا جمجمه ام نفوذ کند … ادامه داد :

 

– اصلاً دوست داری برای شروع، من بهت اطلاعات بدم ؟! … هووم ؟؟

 

گیجی را در نگاه من دید … با لحنی شمرده گفت :

 

– مراقب همسایه ی جدیدتون باش !

 

و تا قبل از اینکه عکس العملی از من ببیند … برگشت و در اتاق پنهان شد .

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_654

 

ناباور و یخ زده … برای لحظاتی سر جا باقی ماندم . خواب بود … مگر نه ؟ … همه ی اینها خواب بود ! … عماد زندگی من را تبدیل به کابوس بی سر و تهی کرده بود … و این هم قسمتی از آن بود !

 

صابر خواست چیزی بگوید :

 

– آیدا خانم …

 

حتی یک کلمه ی دیگر باعث می شد همانجا زانو بزنم و بالا بیاورم . عکس ها را با قدرت پرتاب کردم توی صورت او … چرخیدم و از آپارتمان خارج شدم … .

 

***

 

 

با هول و ولا خودم را به خانه رساندم و درب حیاط را با کلید باز کردم . به محض باز کردن در … سر جا خشکم زد !

 

شهاب را دیدم که بعد از روزها سر پا شده و تا حیاط آمده بود … و داشت با مرد همسایه ی طبقه بالا حرف می زد .

 

من را که دید … لبخندی پر اشتیاق نقش صورتش شد :

 

– سلام آیدا جان ! بلاخره برگشتی !

 

اما من بهتم زده بود … آنچنان که نمی توانستم حتی پلک بزنم ! … تا دسته کلید از میان انگشتانِ سِر شده ام لغزید و کف زمین افتاد … و با صدایش به خود آمدم :

 

– سلام ! … ت… تو اینجایی ؟!

 

– انتظار دیدنم رو نداشتی، نه ؟

 

به سرعت خم شدم و کلیدم را از کف موزائیک ها برداشتم .

 

– خب … نه !

 

شهاب اشاره کرد به مرد همسایه :

 

– آقا معین هستن … با همسرشون طبقه ی بالا ساکنن ! نمی دونم از قبل دیده بودین همو یا نه !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_655

 

بزاق دهانم را قورت دادم و با لبخند یخی سر جنباندم . معین گفت :

 

– خب … نه به اون صورت ! … بهتره من دیگه برم ! … از آشناییت خوشوقت شدم شهاب جان !

 

با شهاب دست داد … و رو به من اضافه کرد :

 

– با اجازه تون خانم !

 

و از کنارم رد شد و حیاط را ترک کرد و رفت ! …

 

صدای بهم کوبیده شدن در حیاط پشت سرش آمد … و بعد من به سرعت چرخیدم طرف شهاب :

 

– اینقدر حالت خوب شده که بیرون میای ؟ …

 

– سوپرایز شدی ؟ … میدونی از کِی منتظرم برگردی منو ببینی و غافلگیر بشی !

 

نگاه کردم به چشم هایش و لبخند نیم بندی زدم . غافلگیر بودم ! … و حتماً خوشحال می شدم اگر آنقدر مغزم شلوغ و خط خطی نبود ! … حالا مانده بودم با دشمنانِ پشت این در بجنگم یا با دشمنی که تا روی سرمان نفوذ کرده بود ؟ …

 

– خیلی خوشحال شدم، فقط … میگم فشار نیاد به دنده هات ! کاش بیشتر استراحت می کردی !

 

بی خیال سری تکان داد :

 

– نه بابا … خوبم ! … تو کجا بودی ؟!

 

باز به یاد آوردم تمام مکالمه ام با صابر و پولاد را … موجی از تهوع تا حلقم بالا آمد و به زور پسش زدم . احساس استیصال و بدبختی داشت من را از هم می پاشاند ‌… من باید چه غلطی می کردم ؟ …

 

– بیرون … کارم طول کشید ! … با این یارو چی می گفتین ؟

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_656

 

 

شانه ای بالا انداخت :

 

– حرفای سر سری ! … داشت می رفت بیرون … من توی حیاط بودم ! … یه ربع، بیست دقیقه ای سرگرم صحبت شدیم !

 

خون جهید زیر پوستم . با غیظی آشکار گفتم :

 

– داشته می رفته بیرون بعد بیست دقیقه معطل کرده با تو احوالپرسی کنه ؟؟ …

 

شهاب جا خورده … قدمی به عقب برداشت .

 

– چه عیبی داره مگه ؟!

 

– عیبش اینه که من با این زن و شوهره حال نمی کنم ! احساس می کنم رفتارشون مشکوکه ! دیگه باهاشون همکلام نشو لطفاً ! … میشه ؟!

 

شهاب هنوز متحیر و گیج نگاه می کرد به من … و من در دلم سیر و سرکه می جوشید !

 

– حالا در مورد چی حرف می زدین ؟

 

با مکث پاسخم را داد :

 

– در مورد ورزش ! … میگفت هیکلم خیلی خوبه ! … می تونم … برم رینگ بوکس !

 

پلک هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق کشیدم . همین مانده بود عماد غیر مستقیم شهاب را آنتریک کند تا برود رینگ بوکس و خودش را به کشتن بدهد !

 

از شدت بدبختی بی اختیار به خنده افتادم . من چه ابلهی بودم که می ترسیدم از اعتماد عماد سواستفاده کنم … و او در فکر کشتنِ شهابِ من بود !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خانوم خلافکار من به صورت pdf کامل از مبینا و ریحانه آصفی

    خلاصه رمان :   داستان راجب پسریه که سن زیادی داره؛ با خیلی از مردم ارتباط داشته اما تاحالا دلبسته کسی نشده و عشق رو تجربه نکرده. به خاطر گذشته تلخش و زجرهایی که پدرش کشیده به سمت راه پر پیچ و خمِ انتقام قدم برمی‌داره. در کوچه پس کوچه‌های این حس سیاه، بالاخره نوری می‌بینه. اون عشقی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 روز قبل

سلام ،
بعد از یک هفته این پارت خیلی کوتاه نبود ؟!

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x