پدرم واقعا مردانگی کرد که اجازه داد.
کاش من هم انقدر خوش شانس بودم اما میدانم که آقاجون بیخیال نخواهد شد!
انقدر که زیر بار نمیرود نوه عزیز دردانه اش چه کارها که نکرده است.
کاش پدرم هم زیر بار نرود!
واقعا خسته شدم…
لیوان را به سمتش میگیرم.
آرام تشکر میکند و لیوان را میگیرد.
– هر چقدر هم ازتون تشکر کنم کمه.
نیم نگاهی بهم میاندازد.
– من که یادم نمیاد کاری کرده باشم برات هر چی بوده تلاش و همت خودت بوده.
قدردان نگاهش میکنم.
– در هر حال ممنونم شما و کمک هاتون نبودید شاید الان اینجا نبودم. در ضمن قولی که دادم یادم نرفته!
میخندد.
– حالا چی میخوای بدی خانم دکتر.
از شنیدن خانم دکتر آن هم از زبان او لذت میبرم.
– شاید یه شام تو یه رستوران به انتخاب خودتون.
ابرویی بالا میندازد.
– به انتخاب من برات گرون در میاد برات بچه.
متنفرم از اینکه مرا بچه صدا میکند!
فقط مانده لپم را بکشد و شکلات دستم بدهد و بگوید بیا عمو جون برای جایزه درس خوندنت!
– عیب نداره یه باره دیگه قرار نیست هر روز ولخرجی کنم که.
با لبخند نگاهم میکند و باشه ای میگوید.
سارا روبرویمان مینشیند.
– چطوری دخی کرد؟
صدای داد هیوا از آشپزخانه قبل من میآید.
– تا چند ماه اولم به من همینو میگفتی.
سارا میخندد.
– خب مگه بده.
هاکان گوشهایش را میگیرد.
– چرا داد میزنید عین آدم بیاید بشینید حرف بزنید دیگه.
لب پایینم را تر میکنم.
– خودتونم الان دارید داد میزنید.
هیوا و سارا میخندند و من هم لبم را گاز میگیرم تا نخندم.
چپ چپ نگاهم میکند.
– قرار بود بیایی دکتر شی نه غلط املایی ما رو بگیری. داد زدم که اونا بشنون دورن!
صدای بسته شدن در میآید و بعد با هندزفری در گوشش داخل میشود.
– هاکان این طبقه بالایی خیلی فضوله. خیلی!
صبرم داره تموم میشه بار بعدی زر بزنه آسفالتش میکنم.
پیمان با آستین لباسش عرق پیشانی اش را پاک میکند.
– چرا؟
نمیشه تو یه روز کسی رو آسفالت نکنی.
بیتا چشم غره ای به او میرود.
– هر دفعه من میخوام بیام خونه این عین چی آنتنش فعال میشه میاد رو پله میگه آقای سلحشور خوبن؟ چیزی شده؟
هاکان میخندد.
– مریم و میگی؟
ساشا جون کشیده ای میگوید.
– پس مریم خانمه اسمشون. به اینا نمیگن فضول بیتا جون به اینا میگن یکی از هزاران خاطرخواه هاکان.
بیتا پوفی میکند.
– انگار شبانه روز کشیک میده. حواسم به ساعت نبود داشتم طرح میزدم. اومدم در خونه هاکان رنگ ازش بگیرم تموم کرده بودم اومده پایین میگه خوبی چیشده ساعت سه نصفه شب مشکلی هست من انجام بدم.
با تمام شدن حرفش صدای خنده همه بالا میرود.
هاکان هم خیلی سعی دارد نخندد و جدی باشد.
– بسه بسه نشستن مردمو مسخره میکنن.
سارا با شیطنت ابرویی بالا میاندازد.
– راستش رو بگو هاکان من هنوز تو کفم نرفته چرا با نفس بهم زدید. پای کسی وسطه.
سر این موضوع حساس است!
میبینم که بهم میریزد و کلافه میشود.
سارا نباید میگفت!
– آره الانم تو آشپرخانه داره قورمه سبزی برام درست میکنه که انگشتام رو باهاش بخورم.
پیمان موضوع را منحرف میکند.
– منو میگی عشقم؟
ساشا بمیره برات اما من دیگه ازدواج کردم بگرد دنبال یکی دیگه.
ابروهایم بالا میپرد.
– یادم نمیاد ما هنوز به شما دختر داده باشیم. میخوای زنگ بزنم پدرم مطمئن بشیم؟
هیوا چپ چپ نگاهم میکند که شانه ای بالا میاندازم.
هاکان خوشحال از اینکه در برجک پیمان زده ام، بلند میشود.
– آقا پیمان چیشد برادر جواب؟
پیمان چشمانش را ریز میکند.
– تو حرف نزن ببینم. داشتیم اوینار خانوم به جا اینکه پشت ما باشی که فامیل قراره بشیم تهدید میکنی.
بیتا لبخند ناصافی میزند.
– بیتا بر عکس خودت هر چقدر نچسبی از این خواهرت خوشم داره میاد.
قبل از اینکه هیوا یا پیمان جوابی بدهد ساشا به سارا اشاره میدهد.
– هی بچه ها توجه کنید لطفا ساشا برام شعر گفته میخوام بخونم فیض ببرید شماهم.
نذر ڪردم
ڪه چو بر دار دلت لانه ڪنم
روے زانوے خودم،
مویِ تو را شانه ڪنم
گرچه..
مجنون شدن انگار به من مے آید
قصد دارم،
ڪه تو را. لیلیِ دیوانه ڪنم…
پیمان حرفش را قطع میکند.
– زر میزنه بابا این شعر محمد بزاز خودم دیروز دیدم تو اینستا.
ساشا سیخی که دستش را زمین میگذارد.
– هاکان در پشتی راه فراری چیزی…
حرفش تمام نشده که سارا به سمتم قدم برمیدارد.
این دو تا بچه شدند!
من هم دیگر نمیدوم که آنها اینگونه دنبال هم دور خانه را میزنند.
اما قشنگ است دیدن این صحنه ها!
قشنگ است وقتی ساشا از پشت سارا را بغل میکند و نمیگذارد کاری کند!
قشنگ است دیدن خوشبختی دیگران!
خوشبختي يني
جاي درست در زمان درست پيش آدم درست بودن است..!
هیوا در خانه را باز میکند.
– بفرمایید به خونمون خوش اومدی.
از دیدن آشفتگی خانه با تاسف میخندم.
– خونه ای که مال من باشه انقدر شلخته اس اخه.
در را با پا میبندد و خودش را روی کاناپه ولو میکند.
– پس چی اون همه دعا کردم قبول شی که بیایی خانم خونه شی بنده هم برم سر کار دنبال لقمه نون حال برای خواهر گرام.
پشت چشمی نازک میکنم.
– باش تو راست میگی. خوابت میاد پاشو برو تو اتاقت. اتاق منم نشون بده برم بچینم وسائلم رو.
زیر لب غر میزند و بلند میشود.
– اونجا دو تا اتاق هست سمت چپی مال منه اون یکی برای تو. مرتبش کردم برات. من برم بخوابم کاری نداری؟
– نه برو بخواب خوب بخوابی و بابت امروز هم ممنون خوش گذشت.
چشمکی میزند.
– انشالا بیشتر خوش میگذره.
در اتاق را باز میکنم.
گفت مرتبش کرده است!
پس اینها چیست؟
– هیوا!
– ها؟
چپ چپ نگاهش میکنم.
– این الان مثلا مرتبه.
دستی به گردنش میکشد.
– آره دیگه فقط اون وسائل من رو باید جمع کنی بدی بهم بعد دیگه کامل مرتب میشه. شب به خیر!
او که میرود پوفی میکشم.
چمدانم را روی تخت میگذارم و آن را باز میکنم.
هنوز هیچ نشده دلم برای مادرم تنگ شد.
عادت کردم روزها با صدای پدرم بیدار شوم.
عادت کرده ام به دیدن محبت های زیرپوستی آرتین و پشتیبانی های آرشین!
واقعا چگونه میخواهم در این شهر دوام بیارم.
بغض میکنم.
میدانم دیر وقت است اما دستم روی شماره آرشین میرود.
میخواهم قطع کنم که صدایش گوشهایم را پ میکند.
– اوینار؟
– سلام داداش
– سلام قربونت برم. خوبی؟
از صبح منتظرم زنگ بزنی. هیوا گفت رسیدی اما خب نمیدونم منتظر بودم خودت… سلام آره اوینارِ!
صدای آرتین را هم که میشنوم کمی دلم آرام میگیرد.
– سلام خوبی؟
اذیت نشدی تو هواپیما؟ مشکلی پیش نیومد.
صدایم بغض دارد.
– سلام داداش خوبم.
نه مشکلی پیش نیومد.
– چرا صدات میلرزه؟ گریه میکنی؟
– نه داداش دلم واستون تنگ شده.
چرا نخوابیدید؟
– خوابم نمیبرد.
صدای آرشین را میشنود که میگوید “ارواح عمت”!
– هیوا کجاست؟
– خسته بود خوابید.
خودت خوبی؟
مامان بابا خوبن؟
– فکر میکنم بیدار باشن هنوز تا نیم ساعت پیش که بودن بیا اگه بودن حرف بزن خیالشون راحت شه!
لبخندی روی لبم نقش میبندد.
هیچکدام نخوابیده اند!
همان طور که یک ماه اولی که هیوا رفته بود هيچکدام روال نبودیم.
طول میکشد اما عادت میکنند!
– اوینار؟
– سلام مامان جونم من خوب خوبم نگرانم نباشید.
میخندد.
– خدا رو شکر.
معلومه ازت چقدر ذوق داری اما بغض هم تو صداته.
– هیچی نیست مامان دلم واستون تنگ شده بابا خوبه؟
او را تصور میکنم.
احتمالا کنار پدرم نشسته است و آن عینک همیشگی را به چشم دارد!
– من میگم اینو به امید هیوا نفرستیم گوش نمیدید. با خودش نگفته این دختره شب اوله بزارم اول بخوابه بعد خودم برم بخوابم.
– سلام بابا.
نگران نباشید همه چیز خوبه هیوا هم خسته بود وگرنه حواسش بهم هست.
صدایش کلافه و نگران است.
– مواظب خودت باش اوینار هر مشکلی هم بود به هیوا بگو اونم نبود به اون یکی بگو.
میخندم.
– پیمان رو میگید؟
بنده خدا امروز انقدر از شما تعریف کرد من خجالت کشیدم.
– داره پاچه خواری میکنه ولی کور خونده تو خودت حواست بهشون باشه.
– چشم هست. من برم ديگه دیر وقته فردا هم باید برم دنبال کارای دانشگاه با هیوا.
– نه برو خوب بخوابی.
یادت نره چی گفتم.
– چشم نگران نباشید شب به خیر.
گوشی را قطع میکنم و روی تخت مینشینم.
حس بدی که داشتم تماما از وجودم رفته است. حرف زدن با آنها دلگرمم کرده است!
بلند میشوم و شروع به جمع کردن اتاق میکنم.
از بچگی روی تمیزی و مرتب بودن همه چیز خیلی حساس بودم و هستم!
متاسفانه هیوا دقیقا بر عکس من است و این یعنی شروع بدبختی…!
از تاکسی پیاده میشوم و ورودی دانشگاه را میبینم.
حس خوبی تمام وجودم را میگیرد!
بعد از سه سال تلاش و بیخوابی جواب تلاش هایم را به بهترین نحو گرفتم.
وقتی به سمت دانشگاه راه میروم حس میکنم روی ابرها راه میروم!
میترسم این ذوق کاری دستم بده و جلوی اینهمه دانشجو با کله به زمین بخورم و سوژه عالم و آدم شوم!
برای همین با تمام دقت گام برمیدارم.
وارد دانشگاه میشوم.
سالن پر از دانشجو های مختلف است!
سمت تابلو میروم تا کلاسم را از بین انبوه جمعیت پیدا کنم.
هرچه تلاش کردم و زور زدم نتوانستم خودم را بین آن جمعیت جا دهم.
دختر جلوییم که قد بلندی دارد و قطعا میتواند لیست را بخواند.
بهتر است از او بپرسم:
– ببخشید خانوم؟
– جانم؟
– میتونین ببینین استاد فتاحیان کدوم کلاسه؟
– اتفاقا خودمم اونجا کلاس دارم بیا با هم بریم
-اه چه خوب. ممنون!
به عقب میآید و با من هم قدم میشود .
الان که در کنارش هستم میبینم آنقدر هم که آنجا بودیم از من قد بلندتر نیست انگار آنجا روی پنجه ها پایش ایستاده تا لیست را نگاه کند!
در سکوت همراه همدیگر به طبقه دوم دانشگاه میرویم و کلاس را پیدا میکنیم.
وقتی وارد میشویم میبینم که کلاس تقریبا تکمیل است و تنها جایی که مانده ردیف آخر است.
مینشینیم و با نشستن ما استاد وارد کلاس میشود و با جدیت شروع به توضیح میکند
– خب سلام خدمت شما دانشجوهای سخت کوش میدونم که این جایگاهی که الان نشستین و دارین به صحبتهای من گوش میدین به خاطرش خیلی تلاش کردین و بهتون تبریک میگم
صدای تشکرهای دانشجو ها بالا میرود و بعد از چند لحظه با صدای حدی استاد خاموش میشود:
– خب من اول از همه یه حضور و غیاب بکنم که باهاتون آشنا بشم و بعد قوانین رو توضیح بدم
به ترتیب اسم ها را صدا میزند.
– خانوم ناهید نادری
دختری که همراهش کلاس را پیدا کردم، دستش را بالا میگیرد.
چه اسم زیبایی ناهید!
با شنیدن نامم از دهان استاد از فکر و خیال خارج میشوم.
بعد از حضور و غیاب با جدیت بیشتر از قبل شروع به توضیح قوانین و بعد از آن شروع به توضیح درس میکند.
با شنیدن خسته نباشید استاد خودکار را روی میز رها میکنم و با خارج شدن استاد کش و قوسی به بدنم میدهم.
نگاهم به ناهید میافتد که با لبخند که نه با خنده کنترل شده به من نگاه میکند.
وقتی نگاهم را میبیند زیر خنده میزند .
تعجب میکنم.دیوانه شده؟!
– چیزی شده
– لعنتی این جلسه اول بود با جزوه نوشتن خودتو کشتی حتی از سرفه های استادم دریغ نکردی جلسه های بعدیو خدا بخیر کنه.
با شنیدن حرف هایش خودم هم خنده ام میگیرد.
– خب فک نکنم دیگ نیازی به معرفی همدیگه باشه چون اسم هامون لو رفت
میخندم و سرتکان میدهم.
– معنی اسمت چیه؟
– اوم… یه اسم کُردی خب و به معنی عشق و دوست داشتن زیاد یا عشق آتشین.
– وای دختر تو کُردی چقدر خوب من کُردا رو خیلی دوست دارم
لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم…
آخرین کلاس را با خستگی شدید به اتمام میرسانیم .
هردو به شدت خسته شده ایم و تنها کاری که من یکی را به شدت خوشحال میکند یک خواب راحت و بدون مزاحم است.
– ولی من یکی که کمرم داره میشکنه از بس راست نشستم.
– دقیقا دلم برای نیمکتای دبیرستان تنگ شد چقدر راحت مینشستیم
– وای اره قشنگ ولو میشدیم.
نگاهی به این سمت و آن سمت میاندازد و وقتی اطمینان پیدا میکند که کسی حواسش به ما نیست خودش را ولو میکند.
با دیدن این صحنه بسیار آشنا میخندم. چند نفری نگاهشان به ما میافتد خودم را کنترل میکنم و روبه ناهید میگویم:
– دختر ابرومون رفت همین اولین روز
– تجدید خاطره که بد نیست بعدشم کسی ندید که جنابعالی چنان زدی زیر خنده انگار بامزه ترین جک سالو برات تعریف کردن.
– اخه خودت ندیدی خیلی باحال ولو شده بودی
او هم می خندد:
– پس شدم سوژه خنده تو دیگه ای خدا عیبی نداره من به همینم قانع ام.
او دختر بانمک و شوخ طبعیست.
از آن دسته افراد که دوست داری ساعت های پای سخنان شیرینش بنشینی و با او خاطره بسازی و بخندی.
با تکان خوردنم توسط ناهید به خودم میآیم.
– خب بابا من دیگ به این کراش زدنت قانع نیستما شرمنده من گرایشم به پسراس نه دخترا ولی اگه بخوای یه کاریش برات میکنم نکه آدم خوبیم به خاطر همون
شوکه زده نگاهش میکنم و بعد از چند ثانیه منظورش را میفهمم .
حرص میخورم و با کیفم به بازویش میزنم
– واقعا که
میخندد و از جایش بلند میشود.
– بیخیال بابا مگه چی گفتم.
به جا این حرفا بلند شو بریم خونه هامون که من یکی به شخصه اگه ولم کنن همینجا میخوابم از بس خستم.
همراه هم از کلاس خارج میشویم.
انگار ناهید به شدت خسته است چون به نظر میرسد به زور دارد پاهایش را با خود میکشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ما پارت میخوایم یالا!
گذاشتم!😂😎
الی دقیقا اولین باری که اومدی سایت اگه یادت باشه بهت گفتم من کردا رو خیلی دوست میدارم!
.
.
.
عاااالی بود
دمت گرم دخی کرد
اره یادمه آیلینی 😊
فدات شم دخی ترک
عالی بودالنازجون
خسته نباشی😘
مرسی نفس جون
فدات عزیزم.
خستگیم با کامنتای شما در میره!
وای الی خسته نباشی انرژی گرفتم دمت گرم عالی بود
دمت گرم خیلی عاشقتم دخی کرد
شیرینی سایت چطوری
منم با دیدن کامنتای شما انرژی میگیرم.خدا قوت برای شماها که حمایتم میکنید!
مرسی شیرین جانم انشالا همیشه پر انرژی باشه
میگم قطعا هاکان و اینارو میرن با هم دیگه اره ؟؟
شاید😂🤪
عهههههههه لو نده دیگهههههه!😐😂😂
عهههه ندادم که😂😂
عههههه بده دیگه!☹
خیلی زیبا بود الی خانم😍❤
مرسیییییی رز جانم.
اگه بدونی چقدر این اسمو دوست دارم!
عاشق اسم رزم!
مرسی که همراهمی در این رمان رزی خانوم
الهی بگردم عزیزدلمممم🥰❤
.
نظر لطفته عشق جانم منم خودتو اسمتو دوس دارم…بودن در کنارت باعث افتخاره زیبام😍😌
مرسیییییییی عزیز دل!
❤🥰😘😘
الیییی مگه قرار نبود دیروز پارت بذاریییی!؟😐🥀
اون دختره مریم چقد اسکوله😑😂
دمت گرم خسته نباشی❤
خو گذاشتم یکم با تاخیر
پ ن: یادم رفته بود😂😆
اره دیگه دیدم اسکول کم داریم یکی اضافه کنم😂😂
فدات
درود بر صداقتت!😂
اسکولا همیشه مایه شادی آدمی هستند!😂
چرا مریم حالا؟! :'(
وای.
اوپس یادم رفته بود اسم تو هم مریمه😂🙊
با دختر خالم دعوام شده بود وقتی داشتم این پارتو مینوشتم اسمش مریمه کفری بودم اسم اونو گذاشتم 😅
من از شما عذرخواهی صمیمانه میکنم
وایی این پارت پراز حس خوب بود آفرین الی جون😍🥰👌
مرسیییییییییی
کامنت تو هم پر از حس خوب برای من بود!
فدای تو نانازم🥰
هی نویسنده به این خوبی دیده بودید ساعت چهار پارت بده😂😂😆
عجب چرا بیدارم نمیدونم!
نکنه توام با فکر به هاکان بی خواب شدی عزیزم؟😁🤫
اخ آخ از دست این هاکان که همه رو دیونه خودش کرده کار دستمون داده😂
آره آره یه فکری به حالش بکن!😁