رمان غرق جنون پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

 

در اتاقم بی هوا باز شد و مادرم با دیدنمان چشم درشت کرد. مثلا آمده بودم لباس بپوشم تا برای همیشه از این خانه بروم.

 

اما با همان چادری که حالا روی شانه هایم افتاده بود، روی تخت نشسته و در حال صحبت بودیم.

 

_ تو که هنوز آماده نشدی، یه چی تنت کن پاشو زودتر برو. این شوهرت دو دقیقه دیگه اینجا بمونه با بابات دست به یقه میشه!

توام پاشو دخترم، بابات دم در وایستاده منتظرت.

 

دستپاچه از جا برخاستم و به کمک تمنا لباس هایم را تن زدم.

اعصاب ضعیفم کشش جنجالی دیگر را نداشت.

 

_ اگه چیزی لازم داری بگو برات بیارم.

 

با تلخند کوچکی سر بالا انداختم و «نه» آرامی زمزمه کردم.

چیزی در این خانه نداشتم که با خودم همراه کنم.

 

تمام دارایی من اهالی این خانه بودند که به نظر میرسید برای رفتنم عجله دارند!

تمام هم و غم مادرم، پدرم بود و اولویت او هم آبرویش!

 

به محض بیرون رفتن از اتاق نیم نگاهی به عامر انداختم.

با نوک پا روی زمین ضرب گرفته و کف دستش را پیاپی به زانویش میکوبید.

 

نگاهم روی پدرم لغزید و از تکان خوردن آرام لبهایش میشد حدس زد که با خباثت درصدد بر هم ریختن اعصاب عامر است.

 

چند قدمی که جلوتر رفتیم متوجهمان شدند.

عامر در واکنشی عجیب و غریب، با صورتی بشاش و ذوق زده خودش را به من رساند.

 

دست دور شانه ام انداخت و خودش را تکیه گاه تنم کرد. با صدایی که خنده درونش موج میزد گفت:

 

_ اومدی عزیزم؟ تو همین چند دقیقه کلی دلم برات تنگ شد.

زودتر بریم که خونمونم مثل من واست بیتابه!

 

همان لحظه تمنا که کنارم بود سقلمه ای به پهلویم کوبیده و زیر زیرکی خندید.

 

اگر به من بود که میگفتم برای درآوردن حرص پدرم آن حرف را زده اما…

من برق نگاهش را دیده بودم، برقی که واقعی بود!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۵۲

 

هیچکس بدرقه مان نکرد. پدرم خودش را با تلویزیون سرگرم کرد و مادرم هم با یک چشم و ابرو آمدنش، مطیعانه خودش را داخل آشپزخانه چپاند.

 

همان موقع که هنوز روحم نمرده بود هم به این رفتارشان عادت داشتم، حالا که دیگر کمتر چیزی میتوانست ویران تر از اینم کند.

 

بالاخره از خانه ای که گمان میکردم مقصد آخرم در این زندگی است، بیرون رفتیم.

امان از سرنوشت…

 

پدر تمنا با دیدنمان لبخندی زده و با آرامش سمتمان آمد.

رو به تمنا با اطمینان پلکی زده و نگاهش روی من نشست.

 

از تاسفی که با دیدن صورتم در نگاهش نشست، شرمم شد. معذب لب گزیدم که با لحن مهربانی گفت:

 

_ واقعا متاسفم که نتونستیم قبل از اینکه این اتفاق برات بیفته کمکت کنیم.

امیدوارم بعد از این تو آرامش زندگی کنی دخترم…

هر وقت، هر جا، هر کمکی خواستی میتونی روی تمنا جان و من حساب کنی.

 

قلبم درد گرفت. مهربانی اش بیش از حد تصور بود و حناقی از جنس حسرت را مهمان گلویم کرد.

 

چانه ام لرزید، لبم لرزید، تماممم لرزید و سرم پایین افتاد.

 

زبانم بند آمده و آن حناق لعنتی اجازه ی صحبت نمیداد تا از حامی بودنش، از پدر بودنش تشکر کنم.

 

تمنا با داشتن او یکی از خوشبخت ترین دخترهای روی زمین بود.

 

عامر پی به حال خرابم برد که کف دستش را نوازش وار و حمایت گر روی بازویم حرکت داد و با سرفه ای کوتاه گلو صاف کرد.

 

_ ممنونم، نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم که حق مطلبو ادا کنه.

اگه امشب نبودین واقعا نمیشد، هیچ کدوممون الان اینجا نبودیم.

بزرگترین لطفو در حقمون کردین، امیدوارم یه روزی بتونم لطفتونو جبران کنم.

 

دستشان را در دست هم گذاشته و مردانه فشردند.

 

با حرف پدرانه اش بالاخره اشکی که سعی در کنترلش داشتم چکید.

 

_ بهترین جبرانی که میتونی بکنی اینه که مواظب دختر گلمون باشی، نذار آب تو دلش تکون بخوره.

کنار هم خوشبخت و شاد باشین…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۵۳

 

گوشه ی صندلی در خودم جمع شده بودم و هنوز اشک هایی که طعم تلخ حسرت میداد، روی گونه ام روان بودند.

 

_ چشمت اذیت میشه باوان…

 

چانه ام را لمس کرده و سعی کرد سرم را بچرخاند که خودم را بیشتر به صندلی فشردم.

 

در رسیدن به هدفش موفق نشد که درمانده نوچی کرده و کوتاه گونه ام را لمس کرد.

 

_ توروخدا گریه نکن. همه چی درست شد، چرا خودتو اذیت میکنی؟

 

پوزخندی زدم و تنم را روی صندلی جا به جا کردم.

کامل سمتش چرخیدم و همین که نگاهم به صورتش افتاد، هول زده سیخ نشست و به رو به رویش زل زد!

 

خیر سرش از من خجالت میکشید یا روی نگاه کردن در چشمانم را نداشت؟!

 

_ من آدم نیستم؟ عقل ندارم؟ نمیتونم واسه خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟

چی درست شد؟ فقط اومدی گند زدی به زندگیم…

 

دستی به گردنش کشید و کلافه روی فرمان کوبید.

 

_ حرف زدن باهات مثل آب تو هاون کوبیدنه، همون قدر بی فایدست به خدا!

 

دلم میخواست سرش را از تنش جدا کنم. به جای من تصمیم گرفته و عملی اش کرده بود.

حالا هم که زبانی داشت به چه درازی!

 

دندان قروچه ای کردم و دست به سینه خودم را به صندلی کوبیدم تا میزان خشمم را نشانش دهم.

 

_ پس حرف نزن، ممنونتم میشم!

 

_ باشه حرف نمیزنیم، دشواری نداریم که!

 

تمسخر جا خوش کرده درون صدایش را کجای دلم میگذاشتم؟!

رسما داشت به ریش نداشته ام میخندید.

 

بین جواب دادن و ندادن مردد بودم که ماشین از حرکت ایستاد و در را که باز کرد، بی فکر و از سر عادت پرسیدم:

 

_ کجا؟

 

پیاده شد و با خم شدن، سرش را داخل ماشین کشانده و از آن خنده های جذاب و دوست داشتنی اش نثارم کرد.

 

لبخندش ناخواسته نفس را درون سینه ام حبس کرد که با جمله ی بعدی اش، تمام تنم گر گرفت.

 

_ میرم واسه خانم کوچولوم یه سری وسیله بخرم!

 

خانم کوچولوش، عامر بی جنبهههه🥹😂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نخجیر شیطان به صورت pdf کامل از مریم چاهی

    خلاصه رمان:   وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد   من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی   من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر چیزی در آن سوی یقین شاید کمی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x