رج به رج تنش در ذهنم حک شده بود و آنقدری حواسم پی دیده هایم بود که منظورش را نفهمم.
عقلم زائل شده بود و به جایش اندام های دیگرم در حال کار بودند، آن هم با قدرت و شدت!
_ چه کاری؟ چرا نسیه حرف میزنی؟
شرشر عرق میریختم و تمام تنم در آتش میسوخت. حمام گرم نبود اما من انگار وسط جهنم بودم.
بازوی ظریفش را میان انگشتانش فشرد و سرش را پایین انداخت. باز هم آن موهای لعنتی صورتش را قاب گرفتند و لعنت به او، چقدر همه چیز این دختر خواستنی بود.
_ همین که… داری تحملم میکنی، کارام افتاده گردنت، میفهمم… که اذیت میشی، راحت نیستی… ببخشید…
دست زیر صندلی اش انداختم و او را تا نزدیکی خودم جلو کشیدم.
برای اینکه با کار یکهویی و سریعم تعادلش بر هم نخورد، غیر ارادی دستش را باز کرد و همراه جیغ کوتاهی بازویم را چسبید.
_ وای دیوونه… نزدیک بود با مخ بخورم زمین!
چشمانش درشت شده بود و طلبکار نگاهم میکرد. اما من آن پرنده ی لرزان و خجالت زده را بیشتر می پسندیدم.
صورتم را مقابل صورتش بردم و چشمان ریز شده ام را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم و دست آخر درون نگاهش قفل شدم.
_ راحتم، اذیت نمیشم، هر کاری ام که میکنم به خواست خودمه… کسی مجبورم نکرده.
مظلوم بود و با آن چشمان شفاف و پر حرفش نگاهم میکرد. باید کاری میکردم تا آن نگاه خاصش بیش از این سستم نکند.
دست و پای خودم که هیچ… داشت یک بلای ناشناخته هم سر قلبم می آورد. این تپیدن های یکی در میان و نامنظم تقصیر او بود…
_ اگه دوست داری دستمو ول کن!
«غرق جنون»
#پارت_۱۶۳
هین آرامی گفت و گوشه ی لبش را به دندان گرفت. دستش را به سرعت عقب کشید و انگار برای لحظاتی فراموشی به سراغش آمده بود که یادش رفت با چه سر و وضعی مقابلم نشسته و حالا باز همه چیز یادش آمد.
فورا در خود مچاله شد و من با رها کردن نفسم توی صورت پایین افتاده اش، کارم را از سر گرفتم.
لگن پر آب را جلو کشیدم و خودم هم روی صندلی مقابلش نشستم. آنقدر عماد را در این شرایط شسته بودم که برایم تازگی نداشت.
عماد شیطان بود و محال بود سالی یک بار بلایی سر خود نیاورد.
چند باری آب را با احتیاط روی تنش ریختم و اگر میدانستم آن قطرات ریز و درشت آب روی پوستش چه بلایی بر سرم می آورد، به ریشم میخندیدم که خودم را در این موقعیت قرار دهم.
_ اون زن داداشته، حاملست، تو پناهش شدی… احمق اینا رو یادت رفته؟ ببند اون چشمای کثیفت رو، اون دختر جای خواهرته!
صدایی درون سرم داشت از این حالی که دچارش شده بودم منعم میکرد و اما جواب من؟!
_ ولی خواهرم نیست!
جادویم کرده بود، قطعا تن و بدنش پر بود از سحر و جادو… منی که تا این سن نگاهم برای یک بار هم که شده هرز نرفته بود را تبدیل به مردی هیز و هوس ران کرد!
مرد سست عنصری که با وجود تمام اما و اگرها داشت دختری که قاتل برادرش بود را با نگاهش میخورد!
سینه های خوش فرمش از این زاویه به طور کامل در تیررس نگاهم بودند و بی آنکه بدانم چرا، دستم سمت بند سوتینش پرواز کرد.
بندش را با ملایمت پایین کشیدم که نگاه درمانده و سوالی اش بالا آمد. چیزی نپرسید اما من به خطاکار بودن خود واقف بودم و هول کرده برای توجیه کارم گفتم:
_ انتظار داری با لباس حموم کنی؟!
«غرق جنون»
#پارت_۱۶۴
نگاهش رنگ خواهش و التماس گرفت. چانه اش از بغض لرزید و چند باری با صدا آب دهانش را پایین داد.
_ نمیشه چشماتو ببندی؟ توروخدا عامر…
میشد، شاید کمی کارم سخت تر میشد اما غیر ممکن نبود. ولی مغز داغ و تحریک شده ام میگفت «نه»!
یک نه بزرگ و قاطع!
_ یه بار گفتی جوابتم گرفتی. چیه نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروتم و از خدامه اینجا باشم؟
متوجهی که مجبورم دیگه؟ پس آروم بشین بذار کارمو کنم.
بلانسبت سگ، مثل سگ دروغ میگفتم!
این دختر در آشفته ترین حالت و با این چهره ی درب و داغان و تن و بدن کبود و کثیفش، مانند قطب ناهمنام آهنربا داشت مرا سمت خود میکشید.
انگار که کور شده بودم و فقط زیبایی هایش را میدیدم. زیبایی هایی که تا قبل از این حتی به چشمم هم نیامده بود.
_ باشه… ببخشید…
باز هم دهان بی چفت و بستم باز شد و چیزی خلاف آنچه در قلبم میگذشت گفتم و دیدم که مقابل نگاهم در هم شکست.
کلافه از این بندی که زنجیر شده بود به قلبم و داشت ذره ذره جانم را میگرفت پوفی کردم.
نه من آدم قبل میشدم و نه او قرار بود از شر من و گزندهایم در امان باشد. پس باید به همین شرایط عادت میکردیم…
سرمای دستش را که حس کردم لرزیدم. دست روی دستم گذاشته و داشت کمکم میکرد بند سوتینش را پایین بکشم!
_ زودتر انجامش بدیم که بیشتر از این اذیت نشی…
اصلا حواسم به صدای معصوم و غمگینش نبود.
دستم زیر دستش حرکت میکرد و نگاهم جایی میان کتف و سینه اش، که لحظه به لحظه بیشتر نمایان میشد جا ماند.
نوک سیخ شده ی سینه اش که بیرون آمد، نفس کشیدن را از یاد بردم و بعد از سالها تحریک شدن جنون وار پایین تنه ام را حس کردم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا هنوز پارت نزاشتید😔 باید تا نه شب صبر کنیم😭
و اینک شیطان نفرسوم تو حمومه
باوان عزیزم به فاک رفتی
به به آقا عامر از دست رفت🤣فک کنم عاشق باوان خانم شد رفت😍🤤😂
چه عشقی چه کشکی خواهر من شیطان اومد توجلد عامر خان
بابا بیخیال اینا دارن چه غلطی میکنن😂😂😂
ای هزار لعنت به باوان