رمان غرق جنون پارت 78 - رمان دونی

 

 

نه فریادهای دل خراشم پشت آن در بسته ی لعنتی به دادم رسید و نه ضجه هایی که یک دم از زدنشان دست نکشیدم.

 

چند ساعت گذشت و دردهای در رفت و آمدم، ماندگار شدند. چه جانی داشتم، چه طاقتی که بعد از چند ساعت درد کشیدن هنوز نفس میکشیدم.

 

هیچ ایده ای از درد زایمان نداشتم و تمام اطلاعاتم به بحث های بی پایه و اساس جمع های دخترانه محدود بود.

و چقدر حال و روزم شبیه همان بحث ها بود…

 

وسط خانه از این پهلو به آن پهلو میشدم و از شدت آن درد طاقت فرسا، یکی از کوسن های مبل را میان دندان هایم فشار میدادم که با حس ریختن چیزی بین پایم، تنم منقبض شد.

 

نفس بریده و ترسیده، خودم را چهار دست و پا سمت سرویس کشیدم تا چیزی که حس کرده بودم را چک کنم.

 

کاش دست و پاهایم می‌شکستند و برای دیدن آن مصیبت همراهی ام نمیکردند…

 

به زحمت روی پاهای لرزان و سستم ایستادم و با پایین کشیدن شلوارم، قلبم از تپش ایستاد.

خون درون رگ هایم یخ بست و ذهنم به طور کامل فرو پاشید…

 

آن موجود کوچک میان لخته های خون، فسقلی من بود؟

محال بود… محال…

 

فسقلی من هنوز در شکمم بود، حتما همانجا با خیال راحت از اینکه مادرش را دارد لم داده و استراحتش را میکرد.

محال بود آن چیز عجیب و غریب، خودِ او باشد…

 

شبیه کسی که مرده باشد، بدون هیچ گونه حرکتی، فقط به آن موجود کوچک روی شورتم زل زده بودم و کاش میمردم…

 

کاش ذهنم دوباره به کار نمی افتاد و روی این تصور غلط، صحّه نمیگذاشت…

 

آخرین چیزی که از آن لحظات مرگ بار به یاد داشتم، جیغ های مکرر و خود زنی هایم بود در حالی که تلاش میکردم شلوار و شورتم را دربیاورم تا جسم بی جانش را از خودم دور کنم…

 

در آخر، بدون آنکه موفق به دور کردنش شوم ذهنم فرمان خاموش شدن تنم را داد…

 

خاموش شدم و دلبندم قصد جدایی نداشت انگار…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۷۱

 

در آن واحد، هم بی هوش بودم و هم به هوش…

آنقدر میان این دو عالم، سرگردان و حیران گشتم و گشتم که همانجا اسیر شدم.

 

چشم هایم میدید ها، اما مغزم توانایی تحلیل دیده هایم را نداشت…

 

گرمای خونی که بی وقفه از بین پایم جاری بود را حس میکردم ها، اما مغزم نمی دانست این خون برای چیست…

 

انگار دو نیمه شده بودم، یک نیمه ام با قدرت کار میکرد… میدید، میشنید، بو میکشید، حس میکرد…

 

اما نیمه ی بعدی را انگار کشته و زیر خروارها خاک دفنش کرده بودند که هیچ حسی نداشت، هیچ حسی…

 

تمام معنای زندگی برایم در یک کلمه خلاصه شده بود، هیچ…

 

به دیوار سرویس تکیه زده بودم و نگاهم مات یک نقطه بود.

مات آن جسم کوچک روی لباسم که برای جلوگیری از خونریزی درون شورتم چپانده بودم.

 

انگار با همان داد و فغان ها، با همان خنج کشیدن ها، با همان شیون ها… برای کودکم عزاداری کرده بودم.

 

انگار میان تمام آن عزاداری ها، خودم هم ذره ذره تمام شدم که حالا بی هیچ حسی، آرامِ آرام بودم.

 

نه اشکی برای ریختن داشتم، نه بغضی که راه نفسم را سد کند، نه قلبی که از دیدن جسدش از تپش بیفتد.

 

شاید روحم را همراه خود به بهشت برده بود، کسی چه میداند؟

 

پس از ساعت ها یک جا نشستن، تکانی خوردم و عجیب بود که حتی دردی هم حس نمیکردم.

 

نمیدانم باید برای این غوطه ور شدن در هیچ، از نیمه ی مرده و خاموش خودم تشکر کنم یا شاکی باشم که مرا در برابر مرگ عزیزانم این چنین بی خیال و بی حس کرده…

 

هیچ نمیدانم، هیچ…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۷۲

 

یکی از پاچه های شلوارم میان تقلاهایم درامده و دیگری به گچ پایم گیر کرده بود.

 

با آرامش و به نرمی آن یکی را هم در آوردم و حالا راحت تر میتوانستم دلبندم را ببینم.

 

پارچه را جلو کشیدم و با نوک انگشت سرش را نوازش کردم.

 

کوچک بود، شاید به زور اندازه ی یک انگشتم میشد اما کامل بود…

 

با کمی دقت دست و پایش را هم میشد دید و من مُردم برای آن همه زیبایی که پایانش خیلی زود رسید.

 

لبخند جمع و جوری زدم و سرم را به لبه ی سنگ روشویی چسباندم.

همانطور که اجزای کوچک تنش را لمس میکردم پچ زدم:

 

_ از اولشم معلوم بود بابایی ای، تهشم منو ول کردی رفتی پیش بابا جونت…

نترسیا، مطمئنم بابا عماد زودی پیدات میکنه و مواظبته…

من که نتونستم مراقبت باشم اما اون میتونه، کاش میشد منم بیام پیشتون و ببینم که چقدر بابا شدن بهش میاد…

 

آهی کشیدم و پلک هایم را با مکث روی هم گذاشتم.

 

_ اما من خیلی ترسوام، جراتشو ندارم بیام پیشت مامانی… ببخش منو…

 

شرمنده پلک هایم را محکم تر روی هم فشردم و کاش حداقل اشکی برای خداحافظی داشتم…

اشکی که بدرقه ی راهش میشد…

 

_ یادمه بچه که بودم، بی بی یه داستانی برام تعریف میکرد…

 

با یادآوری چهره ی مهربان و نورانی مادربزرگم، تکخند آرامی زدم.

 

_ راستی بی بی ام حتما همونجا پیش باباییه، برو پیداش کن… انقدر قشنگ قصه میگه فسقلی…

هر چی مامانت تو این چیزا بی دست و پاست، عوضش مادری کردنای بی بی تمومی نداره…

 

سرم را از روشویی فاصله دادم و روی جسم کوچکش خم شدم.

 

_ بی بی میگفت اگه بچه ای اسم نداشته باشه، تو بهشت گم میشه…

مامان و باباش دیگه نمیتونن پیداش کنن…

ولی من نمیذارم تو گم شی، پیدات میکنم قشنگ مامان، قول میدم بدون اسمم پیدات کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
3 روز قبل

چقدر گریه کردم امشب

Bahareh
Bahareh
3 روز قبل

چقدر غم انگیز

فرشته منصوری
فرشته منصوری
4 روز قبل

مگه میشی اینجور

بانو
بانو
4 روز قبل

خدای من 💔😭

Mahsa
Mahsa
4 روز قبل

حالا الان عامر میاد میگه خودت یه کاری کردی این بچه افتاده بعدم مثل سگ میزنتش

نازنین
نازنین
4 روز قبل

وای عزیزم باوان بیچاره 🥺😭

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x