رمان غرق جنون پارت 83 - رمان دونی

 

 

 

 

«عامر»

 

نگاه بی روحم به اویی بود که با آن جثه ی ریزش داشت منِ غول تشن را ضبط و ربط میکرد.

 

خودش را زیر بازویم جا داده و جسد جان دارم را دنبال خود میکشید.

 

قلبم انگار خالی شده بود، عماد و کودکش را از دست داده بودم و هر کدام با خودشان یک سمت قلبم را زیر خاک برده بودند.

 

عزادارشان بودم، تا ابد…

اما حالا فقط و فقط نگاهم به دخترکی بود که نمیدانستم برایم حکم چه چیز یا چه کس را دارد.

 

قلبی در سینه نداشتم که حتی نوک سوزن از آن را متعلق به این دختر بدانم.

 

اما او داشت یک کارهایی با من میکرد، داشت یک بلایی بر سرم می آورد.

 

شبیه کاشتن قلبی جدید درون سینه ام، دانه ای کوچک و یخ زده که جوانه زدنش را حس میکردم.

 

آب و نور و خاکش را هم با احساس پاکی که داشت تامین میکرد و من ماتمِ خودم و قلب جدیدم را گرفته بودم.

 

اگر او میرفت، من و این قلب عادت کرده به او چه بر سرمان می آمد؟

 

همه رفته بودند و من فقط او را داشتم، اگر میرفت…

 

_ بشین اینجا… آفرین… الان میام…

 

نفسش بالا نمی آمد و نمیدانم چه اصراری داشت خودش را قوی نشان دهد.

 

لعنتی تو کودکت را، پاره ی تنت را از دست داده ای… چطور هنوز سرپایی؟

 

شک نداشتم اگر او میرفت، من هم از دست میرفتم.

او تنها کسی است که قدرت بند زدن تکه های شکسته ی روحم را به هم دارد.

 

روی مبل که نشاندم، برگشت و خواست دور شود که هراسان لباسش را چنگ زدم.

 

همچون کودکی بی پناه که به تنها سرپناهش چنگ میزند، سفت و محکم او را چسبیدم.

 

_ نرو…

 

صداها شبیه به خارهایی تیز و برنده شده بودند که گلویم را جر میدادند تا بیرون بپرند.

 

نای حرف زدن نداشتم و تمام حنجره ام میسوخت اما برای نگه داشتن او خودم را هم فدا میکردم، چه رسد به حنجره ام…

 

_ هستم، نمیتونم برم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۸۹

 

زبانش از بودن میگفت و کاش حرف نگاهش هم همان بود.

 

نگاهش عجیب و توخالی شده بود و من دل بریدن را در اعماقش میدیدم…

 

بالاخره بعد از تمام دست و پا زدن هایش، دل بریده بود و ترس از دست دادنش ته دلم را خالی میکرد.

 

هیچ تصوری نداشتم که بی حضور او زندگی چگونه خواهد بود.

 

نگاهم در تعقیبش بود و لنگ لنگان که کنارم نشست، بی هوا پچ زدم:

 

_ ازم متنفری؟

 

خودش را با خرت و پرت هایی که آورده بود سرگرم نشان داد اما مگر میشد بغض صدایش را حس نکنم؟

 

_ خودتو زخمی کردی، باید تمیزشون کنم…

 

گوشه ی حوله ی کوچک را درون لگن آب زد و مشغول تمیز کردن زخم هایم شد.

 

_ باوان…

 

نگاه فراری اش بی حواس در دام نگاهم افتاد و دستش از حرکت ایستاد.

 

_ ازم متنفری که بچتو… کشتم؟

 

شاید عجیب باشد که تصور نبودن باوان، بیشتر از مرگ آن کودک آزارم میداد.

 

برایش غصه خوردم، خودم را مقصر دانستم، ضجه زدم… اما غمش به سرعت از ذهنم خارج شد و تمامش را پیدا کردن راهی برای نگه داشتن باوان در این خانه پر کرد.

 

چانه اش لرزید و چشمانش به سرعت پر آب شد.

 

_ هیچکس جز من مقصر نیست، من نتونستم مواظبش باشم…

 

نفس عمیقی کشید و پشت سر هم شروع به پلک زدن کرد تا جلوی بارش چشمانش را بگیرد.

 

میخواست کارش را از سر بگیرد که تلخندی روی لبهایم نشست.

پشیمان و شرمنده نالیدم:

 

_ اگه من اذیتت نمیکردم، زنده میموند…

 

او هم تلخ خندید و خیره در چشمانم شانه ای بالا انداخت.

 

_ اگه بهت اجازه نمیدادم اذیتم کنی، زنده میموند…

من بی عرضه بودم، من کوتاهی کردم، تموم بار مرگش رو دوش منه…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۰

 

دقیقا داشت چه میکرد؟

سر مقصر بودن برای مرگ نوزادش با من رقابت میکرد؟!

چرا؟ درکش نمیکردم…

 

_ بابت اینکه تو اون روزای بد تنهام نذاشتی ازت ممنونم.

خودت حالت خوب نبود ولی حواست بهم بود…

 

برای چند لحظه ی کوتاه پوزخندی محو صورتش را پوشاند و بعد آه عمیقی کشید.

 

_ اینکه به خاطر مامانم مجبور شدی منو گردن بگیری مهم نیست، دیگه نیست…

همین که تموم سعیتو کردی مراقبم باشی برام کافیه…

 

کور که نبودم گردِ خداحافظی نشسته روی کلماتش را نبینم.

 

داشت مقدمات رفتنش را فراهم میکرد؟

ابدا اجازه اش را نمیدادم‌…

 

تا خواستم دهانم را باز کنم، لبخند زیبا و دلگرم کننده ای به نگاهم هدیه داد.

 

_ بابت هیچی خودتو سرزنش نکن عامر…

من مطمئنم که تو هر کاری از دستت برمیومد برام انجام دادی، تنها چیزی که ازت یادم میمونه همینه…

 

خدای من…

تمام تقصیرات را گردن میگرفت تا من احساس گناه نکنم؟

تا بعد از رفتنش این حس آزارم ندهد؟

 

این دختر فرشته ای بود که خدا برای تسکین دردهایم فرستاده بود و لعنت به من که او را شیطان دیدم.

 

مرگ فرزندش را به نام خود سند میزد که مبادا آزاری به من برسد.

چرا تاکنون قلب بزرگش را ندیده بودم؟

چقدر کور بودم خدایا…

 

_ تو نمیخوای با حنانه ازدواج کنی؟ مگه دوسش نداری؟

زودتر برو سراغش عامر، انقدر دست دست نکن…

 

دوباره حرکت دستش روی پیشانی ام متوقف شد. دستش مشت شده و حوله میان انگشتان کوچکش له شد.

 

سرش را پایین انداخت و ریتم نفس هایش تند شد.

با دقت حالاتش را زیرنظر داشتم که صدای غمگین و پر از دردش قلبم را فشرد.

 

_ دیگه نباید تنها بمونی، حنانه… خیلی بهت میاد…

 

من تنها نبودم، او را داشتم.

دست زیر چانه اش بردم و صورتش را بالا کشیدم.

 

مژگان خیسش آتشم میزد و درست حدس زده بودم، او داشت وصیت میکرد.

 

چشمان خیس و متورمش را به نرمی لمس کردم و با محکم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:

 

_ تا خود صبح مزخرف بگو ولی… من نمیذارم از پیشم بری باوان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
8 ساعت قبل

احساس میکنم چشمام قلبی شده😂

بانو
بانو
8 ساعت قبل

چقد بغضی شدم🥺🥺🥺🥲

حنا
حنا
9 ساعت قبل

سلام.
بنظر شما میشه به مردی که یه دخترو ۱۰ سال منتظر خودش گذاشته و ازش خاسته ازدواج نکنه و بعد با دیدن بدن لخت یه دختر دیگه هوسش بزنه بالا و انواع و اقسام کارهای غیراخلاقی کنه و خیلی راحت بیخیال اون دختری ک منتظرش مونده بشه،اعتماد کرد و بهش فکر کرد؟؟؟؟ حال بهم زن نیست همچین آدمی؟؟؟

آخرین ویرایش 9 ساعت قبل توسط حنا
Mamanarya
Mamanarya
10 ساعت قبل

اززبون عامر جلو میره قشنگ تره🥹

delaram Arsham
delaram Arsham
10 ساعت قبل

این شد یه چیزی
عااالی عالی بود دمتون گرم فاطمه جان

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x