برق از سرم پرید. باوان تمام این کارها را کرده بود که دوباره زیر دست پدرش برگردد… خدای من!
دوز پریشانی و نگرانی ام بالا زد و با چند تکان محکم، هر دو سرباز را پس زدم.
از کنارشان عبور کرده و خودم را به اتاق باوان رساندم.
داد و هوار مامور را پشت سرم میشنیدم و خودم را که به باوان رساندم، دستش را چنگ زدم.
_ هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟ احمق با مردن تو چیزی درست میشه؟
ضربه ای به کمرم خورد که از درد طاقت فرسایش روی باوان خم شدم و در کسری از ثانیه، سرمای دستبند را دور مچ دستانم حس کردم.
همان مامور بی توجه به وضعیت بد دستانم، دستبند را سمت عقب کشید و وقتی ناله ام از درد بلند شد، توی صورتم غرید:
_ فرار از مامور قانون؟! چنان پرونده ای برات بسازم!
گور پدر پرونده، مرا از چه میترساند؟!
گمان میکرد برای خودم جلز و ولز میکنم اما او از قصد و نیت باوان خبر نداشت.
رسما میخواست خودکشی کند…
از کنار صورتش به چهره ی غم زده ی باوان زل زدم.
_ هنوزم دیر نشده، گندی که زدی رو جمع کن باوان… همه چی رو خراب تر از این نکن…
باوان گوش بده بهم، مرگ من تمومش کن…
مامور ضربه ای به بازویم زد و با هل دادنم سمت عقب، صدایش پر از تهدید شد.
_ جلوی چشم من تهدیدش میکنی؟
این دختر خودشم بخواد من اجازه نمیدم شکایتشو پس بگیره، با ترسوندنش به هدفت نمیرسی.
زودتر ببرینش تا بیام تکلیفشو مشخص کنم!
صورت خیس از اشک باوان آخرین تصویری بود که از او دیدم…
«غرق جنون»
#پارت_۳۱۶
داخل ماشین پلیس که پرتم کردند فریاد بلندی کشیدم. همه چیز به یکباره از کنترلم خارج شده بود.
درست زمانی که برای ترمیم رابطه مان قدم پیش گذاشته بودم، باوان زیر پایم را خالی کرد.
حرص و بغض تمام تنم را به لرزه انداخته بود. خالی نمیشدم، این غم و بیچارگی با هیچ چیز خالی نمیشد.
سرم را محکم به صندلی جلو کوبیدم، بار دیگر… دوباره… باز هم…
تا وقتی که سرباز به شیشه ی ماشین کوبید و با تهدید خواست آرام بگیرم، به کوبیدن ادامه دادم.
آرام نمیشدم، سنگینیِ سایه انداخته روی قلبم، روی روحم، سبک نمیشد…
درد داشتم، از کسی ضربه خورده بودم که انتظارش را نداشتم.
باوان همیشه بود…
با تمام بدی هایم، با تمام دیوانگی هایم، با تمام درد و رنج هایم بود و حالا نبودنش با یک لبخند بزرگ و کریه داشت به منِ دست و پا بسته دهان کجی میکرد.
اینکه خودش میخواست نباشد، زخمم را عمیق تر میکرد. او باید میماند…
این بار را برای من و به خاطر من میماند…
خسته از کوبیدن خودم به چپ و راست آن اتاقک کوچک، سرم را به صندلی چسباندم.
نفس هایم به شماره افتاده بود. انگار که پیش از این، باوان بازدم هایم را دَم میشد…
دَم نداشتم، نفس نداشتم…
_ من خطا کردم، من…
تقاصشو از باوان نگیر، خدایی کن براش…
اون حقش نیست، واسه تنبیه کردن من سراغ اون نرو…
نکن خدا، با گرفتن اون تنبیهم نکن…
غلط کردم، خطا کردم… تو ببخش، نگیرش ازم…
در ماشین که باز شد بینی ام را بالا کشیدم. بغض لاکردارم را فرو خوردم و همین که سر بلند کردم، از کنار دست مامور، اصلان را دیدم.
_ یا خدا، یا خدا… میکشتش، به خدا زندش نمیذاره… حرص منم سر اون خالی میکنه، بذارین برم…
تو رو به هر چی میپرستین بذارین برم…
«غرق جنون»
#پارت_۳۱۷
از دیدن آن مردک روانی قلبم در دهانم میزد. نباید دستش به باوان میرسید.
تمام کینه ای که در این چند ماه در قلب سیاهش پرورانده بود را بر سر باوان خالی میکرد.
اگر میفهمید کودکی در کار نیست، دیگر از هیچ چیز ترسی نداشت.
_ د لعنتی بذار برم، چرا نمیفهمی چی میگم؟
باباش میکشتش، به خدا یه مو از سرش کم شه من از چشم تو میبینم…
ولت نمیکنم، بذار برم پیشش…
_ ببر صداتو، واسه من گردن کلفتی نکن!
میدم جوری ادبت کنن دیگه از این غلطا نکنی عوضی…
باید وخامت اوضاع را به او میفهماندم. آدم بود دیگر نه؟
اگر میفهمید شاید کمکم میکرد.
نفس گره خورده در ریه هایم را بیرون دادم و در حالی که جانم از استرس و نگرانی بالا می آمد، صدایم را پایین آوردم.
داد و فریاد فقط همه چیز را بدتر میکرد.
_ آقا دو دقیقه به حرفام گوش کن اگه قانع نشدی مرد نیستم رو حرفت حرف بزنم.
فقط دو دقیقه…
گویا خواهش و التماس صدایم آنقدری تاثیر گذار بود که به عقب چرخید و اخم آلود و عصبی سری به تایید تکان داد.
_ دو دقیقه ات از همین الان شروع شد!
دستپاچه زبانی روی لبهایم کشیدم و بی توجه به پس و پیش شدن جملاتم، فقط با حالتی هیستریک، پشت هم ردیفشان کردم.
_ داداشم مرد، زن داداشمه، اون دختره… یعنی بود…
حامله شد، خب… نامزد بودن که حامله شد…
باباش میخواست بکشتش، با بدبختی نجاتش دادم…
همه دیدن، همسایه ها… برو بپرس، تمنا… تمنا دوستش… از اونم بپرس…
بچش مرد، سقط شد… میخواد خودشو بکشه، میخواد بره خونه که باباش جونشو بگیره…
زندانیش نکردم، زدمش… دستم بشکنه زدمش…
زندانیش نکردم ولی… نمیخوام بمیره، نذاشتم بره خونه ی باباش…
اینکارو کرد که نتونم جلوشو بگیرم… نذار ببرتش… به خدا زندش نمیذاره، ازش عصبیه…
توروخدا نذار باباش ببرتش…
«غرق جنون»
#پارت_۳۱۸
آنقدر تند و پشت سر هم حرف زده بودم که از شدت بی نفسی به سرفه افتادم.
نگاه امیدوارم را بند نگاه مشکوکش کردم. هیچ چیز درون چشمانش مشخص نبود و داشتم میمردم تا جوابش را بفهمم.
کمی خیره نگاهم کرد و با پوزخند صدادارش، تمام عالم روی سرم خراب شد.
_ داستاناتو نگه دار واسه کلانتری، اونجا تا دلت بخواد وقت واسه قصه گفتن داری!
من که تمام تلاشم را کردم، تمام زورم را زدم…
چرا باورم نمیکرد؟
خدایا تقاص گناهانم را میگیری؟
به ازای هر باری که تخم ناامیدی در دل آن دختر بینوا کاشتم، قرار است ناامیدم کنی؟
ماشین را به راه انداختند و من هر لحظه خودم را دورتر از باوان میدیدم.
باوانم به من احتیاج داشت، من باید کنارش میماندم…
داشتند مرا کجا میبردند به دو از او؟
تقلاهایم را با قفل کردن تنم تمام کردند و در درمانده ترین حالت ممکن کیلومترها از باوان فاصله گرفتم.
مدام این سوالات که حالا در چه حالیست و پدرش تا کجا برای خالی کردن عقده و خشمش پیش رفته، در سرم میچرخیدند و چقدر بدبخت بودم که جوابی برایشان نداشتم.
هزارمین بار بود که همان حرفها را برایشان بازگو کردم و هر هزار بار دستانم خالی ماند.
خسته بودم…
داشتم کم می آوردم…
باوان را در یک جاده ی موازی با خودم میدیدم که هیچگاه قرار نبود به او برسم…
پاهایم به زحمت تن کرختم را دنبال خود میکشیدند.
جانم، نفسم، تاب و توانم… همه در اتاقی در آن بیمارستان لعنتی جا مانده بودند…
خسته از حرف زدن های بیهوده، به تنها طناب پوسیده و سستی که داشتم چنگ زدم.
شاید ان طناب فراری ام میداد.
به خواست خودم شماره ی تمنا را از گوشی ام برداشتند و برای بارِ نمیدانم چندم، وارد بازداشتگاه شدم.
_ تو چه حالی باوان، تو چه حالی دختر لجباز من…
دخترش…🥲💔
«غرق جنون»
#پارت_۳۱۹
«باوان»
با پشت دست خونی که از کنار لبم جاری شده بود را پاک کردم.
از سوزش زخمش صورتم جمع شد که مشت بعدی روی چشمم نشست.
حتی نای ناله کردن هم نداشتم. صوتی نامفهوم حنجره ام را ترک کرد و روی لبهایم نشست.
_ تو رو به خاک مادرت قسم اصلان گیان، راحتش بذار.
نمیبینی رنگ به رو نداره؟ نمیبینی جانِش داره بالا میاد؟
راحتش بذار، غلط کرد… به من ببخشش…
مادرم چه مهربان شده بود…
یعنی آنقدر داغان و له و لورده بودم که دلش به رحم آمده بود؟
چقدر هم که پدرم به خاک مردگانش احترام می گذاشت!
نگاه تخس و بی پروایم را به صورت سرخش دوختم.
من دقیقا همین را میخواستم، که زیر دستش جان بدهم.
چرا کم کاری میکرد؟!
کاش مادرم حالا حس مادری اش گل نمیکرد و مانند همیشه از یک گوشه، لگدمال شدنم را به نظاره مینشست.
_ دختره ی بی چشم و رو، چند وقته رفتی ور دل اون نره خر انگار نه انگار خونواده ای هم داری…
اصلا فکر آبروی منو نکردی؟ ها؟
خوش خوشانت بود که بی صاحب شدی نه؟
خدام اینجوری گذاشت تو کاست، بچتو نیست و نابود کرد که اون بیشرف بی ناموس نتونه واسه من بچه بچه کنه!
ها چیشد؟ خوب بالاخواهت درمیومد که!
تا توله ی داداشش مرد ولت کرد آره؟
اصلان این روزا رو میدید که لال شد و نشست سرجاش تا دست از پا درازتر برگردوننت!
بچه ای که به حرف پدر و مادرش نباشه، هر بلایی سرش بیاد کمشه دختره ی بی چشم و رو…
عین یه گاو پیشونی سفید شدی برای غیرت و آبروی من، خونت حلالمه باوان… حلال…
تو این حاله دخترت🙂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 71
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.