۹۹)
کلا مشکی پوشیده بودم که توی تاریکی به چشم نزنم.. ماشینو با فاصله از ورودی تیمارستان پارک کردم و کتابو برداشتم و پیاده شدم..
اون موقع شب حتی یه نفرم دور و بر تیمارستان نبود و فقط من بودم که آهسته از کنار دیوار راه میرفتم..
از دور نگهبانی رو نگاه کردم..
فقط یه نفر داخل بود و اونم داشت چایی میخورد..
امیدوار بودم خوابیده باشه ولی بیدار بود..
مجبور بودم منتظر یه فرصت باشم تا وقتی حواسش نیست برم تو..
یکم وایسادم و نگاهش کردم تا اینکه موبایلش زنگ زد و قیافه ش طوری عوض شد که فهمیدم یا زنشه یا عشقش.. طوری رفت تو هپروت و پشتشو کرد به ورودی که خیلی راحت خزیدم داخل محوطه..
چراغهای اتاقها خاموش بودن ولی چراغ سالن روشن بود و از در شیشه ای دیدم که دو تا پرستار وسط سالن وایسادن و حرف میزدن..
خطری برای من نداشتن.. من با داخل بخش کاری نداشتم..
بیرون هم که هیچ کس نبود..
رفتم یه گوشه مخفی شدم و موقعیتو سنجیدم..
دیواری که باید ازش بالا میرفتم زیاد بلند نبود و میله ها و آجرهایی داشت که میشد پامو بزارم اونجا و خودمو بکشم بالا..
دختری بودم که از بچگی عادت به بالا رفتن از درختای بلند داشتم و این دیوار برام آب خوردن بود..
با دقت پنجره ها و اتاقها رو محاسبه کردم.. اتاق کامیار وقتی وارد سالن میشدیم سمت چپ سالن و سومین اتاق بود..
پس میشد اون پنجره ای که باز بود و پرده ش تکون میخورد..
دور و برو نگاهی کردم و رفتم زیر دیوار وایسادم..
دستمو گرفتم به میله های پنجرهء اتاق طبقه همکف و خودمو کشیدم بالا..
دستم رسید به لبه پنجره اتاقش..
پامو روی لبه تیز همون میله ها محکم کردم و اون یکی پامو گذاشتم بین حفره ای که بین آجرهای نمای کهنه ساختمون ایجاد شده بود و با یه خیز سرم کاملا مماس شد با پنجره..
داخل اتاق تاریک بود.. یکم دقت کردم تا ببینم کی روی تخت خوابیده..
خوب که زوم کردم دیدم لنگای دراز خودشه که انداخته روی هم..
یه نور کوچولوی قرمز توی فضا روشن و خاموش شد که فهمیدم سیگارش بود و وقتی بهش پک زد گر گرفت و قرمز شد..
خودِ ناکسش بود که بیدار بود و داشت سیگار میکشید..
دل تو دلم نبود.. بالاخره موفق شده بودم ببینمش..
کتابو گذاشتم لب پنجره ش و دو تا تقه به شیشه زدم و آروم رفتم پایین..
نخواستم منو اونجا ببینه.. نمیشد ریسک کنم.. یا زهره ترک میشد با دیدن یه آدمی که ساعت ۱ شب از پنجره آویزون شده، و یا اینکه داد و بیداد میکرد و حواس نگهبانو جلب میکرد..
بهتر بود که فقط کتابو ببینه فعلا..
وقتی پام خورد به زمین، سایه شو دیدم که اومد جلوی پنجره و کتابو برداشت..
دو ثانیه بعد چراغ کم نوری روشن شد و پنج ثانیه بعد کامیار هاج و واج، و کتاب و گل سرخ به دست، جلوی پنجره ایستاد و بیرونو نگاه کرد..
ای جاااانم.. فدای اون قد و بالات.. چقدر دلم براش تنگ شده بود ای خدا..
اشک اومد توی چشمام ولی زود پاکش کردم.. الان وقتش نبود..
توی تاریکی داشت دنبالم میگشت ولی چون مشکی پوشیده بودم پیدام نمیکرد..
یه سنگ ریز از زمین برداشتم و پرت کردم طرفش..
خورد به شونه ش..
مسیر پرتاب سنگو تشخیص داد ولی بازم نمیدید منو..
رفتم یکم جلوتر، جاییکه شعاعی از نور نورافکنهای محوطه افتاده بود و خط باریکه ای روشن بود..
اونجا وایسادم و براش دستمو تکون دادم..
منو دید و چشمای خوشگلش گرد شد.. خنده م گرفته بود..
کامل اومد جلو و چسبید به میله های مقابل پنجره و یواش گفت
_تو اینجا چیکار میکنی نصف شبی؟
منم آروم گفتم
_اومدم ببینمت
_اینجوری؟.. از پنجره؟
_جور دیگه شو قدغن کردی منم اینجوری اومدم
_کتابو چه جوری گذاشتی لب پنجره؟
رفتم جلو و دوباره پامو گذاشتم روی میله ها و رفتم بالا..
دستامو گرفتم به میله های پنجره ش و همونجا نزدیک بهش وایسادم روی دیوار..
چشماش اندازه توپ تنیس شده بود از تعجب.. هول شد و گفت
_دیوونه برو پایین الان میفتی
خندیدم و با نفسم گفتم
_نمیفتم نترس.. فقط داد نزن وگرنه نگهبان میاد مچمو میگیره
یه لبخندی نشست روی لبش ولی زود خوردش تا من نبینم که به روم خندیده..
_تو باید بیای اینجا بستری بشی دیوانه
_با کمال میل.. میام اتاق بغلیت
_بخش زن و مرد جداست باهوش
_عه، راست میگی.. پس منصرف شدم
چند ثانیه ای همونجا موندیم و بدون حرف به هم نگاه کردیم..
تا اینکه اخماشو کرد توی هم و گفت
_برو پایین بچه.. دیگه م اینکارو نکن وگرنه نگهبانو صدا میزنم بیاد بگیرتت
_ازت بعید نیست جناب کیان.. ازت برمیاد.. ولی من هر شب تا وقتیکه نیومدی خونه، پشت هیچستانم.. کافیه بیای جلوی پنجره تا منو ببینی
_لازم نکرده پشت هیچستان باشی.. اینجام از دست تو آرامش ندارم؟
پامو گذاشتم تو همون حفره بین آجرها تا برم پایین.. بیشتر نمیشد بمونم، کسی میومد و میدید..
گفتم
_نه نداری.. من همه جا هستم.. مثل زبل خان.. زبل خان اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا
خنده ش گرفت و اینبار نتونست قایمش کنه و خندید..
_برو پایین دیگه سیریش
_رفتم
آخرین لحظه که میخواستم برم پایین، تو چشماش خیره شدم و گفتم
_دلم برات تنگ شده بود
توی چشماش غم و دلتنگی موج زد.. ولی زود نگاهشو ازم گرفت و تا خواست چیزی بگه، بهش فرصت ندادم که ضدحال بزنه و پریدم پایین..
با نگرانی نگام میکرد.. لابد میترسید بیفتم و دست و پام بشکنه..
دستی براش تکون دادم و اونم با دستش اشاره کرد که برو..
بز لجباز.. خودشم دلش برام تنگ شده بود، از چشماش خوندم، ولی بازم جفتک مینداخت..
دلم پر از شادی بود.. بالاخره بعد از یکهفته دلتنگی دیده بودمش..
تصمیم گرفته بودم هرشب همین ساعت بیام و ببینمش تا وقتیکه راضی بشه برگرده خونه..
وقتی برگشتم خونه نگار جون و منیره خواب بودن و نفهمیده بودن که من از خونه خارج شدم..
صبح سر میز صبحونه بهشون گفتم و هردوشون هم شوکه شدن هم زدن زیر خنده..
_همینکه تو از پس این پسر لجباز و یکدندهء من بربیای لیلی
_نگار جون باید چشماشو میدیدین وقتی از دیوار رفتم بالا و خودمو رسوندم لب پنجره ش
بلند خندید و گفت
_میتونم تصور کنم
منیره هم میخندید و گفت
_خیلی مارمولکی لیلی.. اصلا باورم نمیشه یه دختر بتونه این کارو بکنه
_من از بچگی ماجراجو بودم منیر جون.. آقا کامیار هم شده ماجرایی ترین کیس زندگیم
_بازم میخوای بری مادر؟.. یه وقت نبیننت و چیزی بگن بهت؟.. یا خدای نکرده بیفتی و طوریت بشه؟
_نگران نباشین طوریم نمیشه کسی هم نمیبینه خیلی حواسم جمعه.. میخوام انقدر برم که آخرش مجبور بشه برگرده
شب سر ساعت ۱۲ بازم مثل کَت گرل لباسای سیاهمو پوشیدم و زدم بیرون.. اینبار نگار جون و منیره بیدار بودن و با هیجان و خنده راهیم کردن..
مثل شب قبل منتظر شدم تا نگهبان با چیزی مشغول بشه و یواشکی برم داخل محوطهء تیمارستان..
زیاد سخت نمیگرفتن و فقط یه نگهبان توی اتاقک نگهبانی مراقب رفت و آمدها بود و بیشتر به ماشین هایی که میخواستن برن داخل توجه میکرد..
شاید اگه یه بیمارستان تخصصی و خوب بود بخاطر تجهیزات پزشکیش بیشتر به امنیتش توجه میکردن، ولی اینجا یه تیمارستان قدیمی بود و چیزی نداشت که کسی بخواد بدزده و یا بیاد و اونجا خرابکاری بکنه..
یکم بعد تو محوطه و زیر پنجره ش بودم..
یه سنگ کوچولو برداشتم و زدم به شیشهء پنجره ش..
چند ثانیه بعد اومد پشت پنجره..
نگاهش کردم و براش دست تکون دادم.. اونم همونجوری پشت پنجره وایساد و نگام کرد..
اشاره کردم که پنجره رو باز کن..
اونم با سرش اشاره کرد که نه.. لعنتی از قصد باز نمیکرد که خوب نبینمش..
پامو گذاشتم روی میله های پنجرهء پایین و خودمو کشیدم بالا..
رسیدم به پنجره ش و تق تق زدم به شیشه..
فاصله مون دو وجب بود ولی بینمون میله ها و شیشه قرار داشت..
خونسرد وایساده بود و نگام میکرد..
آهسته گفتم
_باز کن دیگه
ابروهای کشیده و سیاهشو انداخت بالا که یعنی باز نمیکنم..
منم شونه هامو انداختم بالا که یعنی باز نکن چیکار کنم..
همونجا موندم و از نزدیک بهش نگاه کردم..
چراغ اتاقش خاموش بود و با نوری که از چراغهای محوطه میزد بهش صورتشو میدیدم..
زیر چشماش گود افتاده بود.. از اون بشاش بودن و سرحالی که اخیرا توی چشمها و صورتش بود، اثری نبود و پژمرده و خسته بنظر می رسید..
کف دستمو چسبوندم به شیشه و زل زدم توی چشماش..
مثل ملاقاتهای زندانی ها از پشت شیشه..
کامیار هم به نوعی زندانی بود.. زندانی ای که خودش خودشو محکوم به حبس کرده بود و ملاقاتی هم قبول نمیکرد..
دلم خواست اونم دستشو بزاره روی شیشه روی دست من.. ولی این حرکت خیلی رمانتیکی بود برای کامیار سرد و بداخلاق و ممکن نبود انجام بده..
با حرکت لبام گفتم
_باز کن پنجره رو
اونم زیر لبی گفت
_برو
با سر انگشتم روی شیشه نوشتم
باز کن پنجره را
تا نفسی تازه کنم
از دَم یار
باز کن پنجره را
تا دل تنگ مرا
بوی بهار
لحظه ای مست کند
شیشه رو گرد و خاک گرفته بود و چیزی که نوشتم کاملا خوانا شکل بست روی شیشهء پنجره ش..
دیدم که داره میخونه نوشته مو..
خوند و کلافه هر دو دستشو برد لای موهاش و پوفی کشید..
یکم نگاهم کرد و پنجره رو باز کرد..
گفتم
_سلام
بدون مانع شیشهء گرد و خاک گرفته، صورتشو بهتر دیدم و دلم براش ضعف رفت..
خیلی تکیده شده بود..
نمیدونستم تاثیر داروها بود یا تاثیر پریشونی و بی خوابی خودش..
طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_لیلی برو.. دیگه م اینجوری نیا، وگرنه اینبار به نگهبان میگم که شبا یواشکی میای تو محوطه.. فهمیدی؟
_بیا خونه
_من چی میگم تو چی میگی
_من نمیدونم تو چی میگی، فقط میگم که برگرد خونه.. تا وقتی نیای هر شب همین کارو میکنم
با اخم و عصبانیت گفت
_دیگه نمیای.. اگرم بیای میسپرم که دم در بگیرنت و نزارن بیای.. دست از سرم بردار.. برو پی کارت
اینو گفت و پنجره رو بست و رفت..
همین دو سه دقیقه ملاقات دزدکی رو هم میخواست ممنوع کنه لعنتی بیشعور..
رفتم پایین ولی کور خونده بود بازم میومدم..
شب سوم بود که میخواستم برم تیمارستان.. گفته بود به نگهبان میگم که شبا دزدکی میای اینجا.. و من میترسیدم که نگهبان حواسش جمع باشه و مچمو بگیره..
ولی بهر حال میرفتم.. هر شب دو سه دقیقه دیدنش به همهء دردسر و ریسکش میارزید..
مانتو و شال مشکیمو پوشیدم و کاغذی رو که روش براش شعری رو نوشته بودم گذاشتم توی جیبم..
شعری که “خاص” بود برام..
با توام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
کهنه قماریست غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
منتظر یک شب طوفانی ام
دربه در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام..
نوشِ خودم زهرِ سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام؟
یک وجب از پنجره پرواز کن
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام..
رفتم توی حیاط و یه شاخه گل یاس از درختچه ی یاس کندم.. بوش مستم کرد.. قشنگترین بوی دنیا بود.. گذاشتم لای کاغذ شعر و از خونه خارج شدم..
نگهبان توی اتاقک نشسته بود و بیرونو نگاه میکرد.. منتظر شدم تا سرشو برگردونه و من رد بشم..
ولی همونطوری نشسته بود..
یعنی کامیار بهش گفته بود؟.. اُفف لعنتی..
ولی من ناامید نمیشدم و منتظر میموندم..
نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره نگهبان بلند شد و رفت پیش سماورش تا چایی بریزه برای خودش..
تند و سریع از در ورودی رد شدم و رفتم داخل..
توی محوطه مثل هر شب خلوت بود و پرنده پر نمیزد..
پرستارها که داخل بخش ها بودن و بیمارها هم بیچاره ها تحت تاثیر دارو خواب بودن..
بنظرم حال کامیار خوب بود که داروی قوی بهش نمیدادن و هر شب اون موقع بیدار بود..
از دیواری که دیگه هر برآمدگی و فرو رفتگی شو حفظ شده بود به راحتی بالا رفتم و دستمو گرفتم به میله های پنجره ی اتاق کامیار..
پنجره باز بود.. داخل اتاقو نگاه کردم.. دراز کشیده بود روی تخت و به سقف نگاه میکرد..
کتاب سهراب روی پاتختی کنارش بود..
دلم پر کشید که تو اون اتاق پیشش باشم.. ولی همینم که از پنجره ش آویزون شده بودم و میتونستم ببینمش غنیمت بود..
دو تا تقه زدم به شیشه..
دیدم شعری که شب پیش روی شیشه براش نوشته بودم هنوز دست نخورد روی شیشه مونده بود..
با شنیدن صدای تق تق زود سرشو برگردوند سمتم و نگام کرد..
یواشکی گفتم
_شب بخیر جناب کیان
بلند شد و اومد دم پنجره..
_تو چه جور آدمی هستی؟.. از رو نمیری پررو؟
_تا وقتی برنگشتی خونه برنامه ی هر شبمون اینه
_نگهبان نگرفتت؟
_میبینی که نگرفته.. گفتی بهش؟.. منو لو دادی؟
جواب نداد و دستشو برد لای موهاش و دل منو هوایی کرد..
موهاش بلند شده بود و اونطوری بود که من دوست داشتم..
_معلومه که گفتم بهش.. گفتم ساعت ۱ میای و حواسش جمع باشه.. نمیدونم چطوری از دستش در رفتی مارمولک
زل زدم توی چشماش و گفتم
_کاری که بخوامو میکنم
اونم خیره شد بهم و بدون حرف چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم..
_کی برمیگردی خونه بی انصاف؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت
_برنمیگردم.. میخوام از تو دور باشم
_چرا؟.. انقدر ازم بدت میاد؟
دوباره توی چشمام نگاه کرد و یکم بعد گفت
_آره.. ازت بدم میاد.. نمیخوام ببینمت.. چرا دست از سرم برنمیداری؟
دلم شکست با هر جمله ش.. و ناراحت و غمگین گفتم
_واقعا دیگه نمیخوای منو ببینی؟.. دیگه اینجا هم نیام؟
دیدم که چشماش رنگ غم گرفت و خواست چیزی بگه اما نگفت.. لبش حرکتی کرد ولی پشتشو کرد بهم و رفت روی تختش دراز کشید و دستشو گذاشت روی پیشونیش..
کاغذ شعر و گل یاسو از جیبم درآوردم و از لای نرده ها گذاشتم لب پنجره ش..
به صدای خش خش کاغذ برگشت و نگاه کرد..
گفتم
_من رفتم.. نامه داری، برش دار
فقط نگام کرد و چیزی نگفت.. گفتم
_دیگه نمیام.. مزاحمت نمیشم و دست از سرت برمیدارم.. برمیگردم خونه خودم.. مواظب خودت باش.. خدافظ
دیدم که مردمک چشماش تکون خورد ولی دیگه منتظر حرفش نشدم و رفتم پایین و پریدم روی زمین..
دلم خون بود.. گفته بود ازت بدم میاد و نمیخوام ببینمت.. اشک توی چشمام جمع شد و سریع از بیمارستان خارج شدم..
کامیار
نتونسته بودم به نگهبان بگم.. خیلی خواسته بودم بهش بگم تا جلوشو بگیرن و نزارن بیاد تو.. نزارن که بیاد و من ببینمش.. ببینمش و بازم دلم پر بکشه براش..
میخواستم دور باشیم تا منو فراموش کنه.. منکه نمیتونستم فراموشش کنم و تا آخر عمرم گرفتارش شده بودم.. ولی اون باید فراموشم میکرد..
اون نباید گرفتار من میشد و زندگی و آینده شو فدای یه دیوونه ی روانی میکرد..
فکر میکردم خوب شدم و جادوی نگاه لیلی طوری تسخیرم کرده بود که غرقش شده بودم و یادم رفته بود که باید ازش دور باشم..
ولی حمله ی عصبی اونروز بهم یادآوری کرد که من سالم نیستم و بیمارم.. بیماری که امیدی به بهبودش نیست و وقتی قاطی میکنه هیچ کسو نمیشناسه و صدایی نمیشنوه..
بدتر از همه این بود که لیلی انقدر روم تاثیر داشت که با یه بوسه ش از اون حالت دراومده بودم و آروم شده بودم.. این از همه بدتر بود که اینقدر به فنا رفته بودم و دست کشیدن از این دختر دیگه برام محال بود.. ولی بخاطر خودش از خودم و دلم میگذشتم تا اون با من بدبخت نشه..
نباید میبوسیدمش.. اونم بوسه ای که دقیقه ها طول کشید و با لب و دهن هم ادغام شدیم..
بهترین لحظات عمرم بود و هرگز از هیچ چیز اونطور لذت نبرده بودم..
دلم میخواست ساعتها لباشو ببوسم و اونم همونطور بیقرار منو ببوسه..
ولی افتادن توی آتیش بود و هردومون میسوختیم..
لیلی بیشتر میسوخت چون آینده ش تباه میشد با بیشتر دل بستن به من..
به زور لبامو ازش جدا کرده بودم و ازش فرار کرده بودم..
فرار کردم به قلعه ی تنهاییم و به نگهبانهای قلعه سپردم که صاحب قلب و روحمو راه ندن پیشم..
ولی اون بازم راهی پیدا کرد و در اوج ناباوری من، از دیوارم بالا اومد..
دلم میخواست میله هارو از جا دربیارم و بغلش کنم و بیارمش تو اتاقم..
ولی بازم نیش زدم بهش و گفتم که بره..
وقتی رفت ترسیدم که نکنه دیگه نیاد..
شب بعد منتظرش بودم و ساعتها رو میشمردم که ۱ بشه و دختر ماجراجوی من از دیوارم بالا بیاد..
شعری رو که روی شیشه م نوشته بود صد بار خونده بودم و اون شیشه ی خاک آلود شده بود کعبه ی من..
کل روز طوافش میکردم و آرزو میکردم بارون نباره و نوشته ش از پنجره پاک نشه..
وقتی دکتر و پرستار و خدمه میومدن تو اتاق، یا پرده رو میکشیدم یا جلوی شیشه می ایستادم تا نبیننش..
کسی هم اینجا به فکر نظافت شیشه ها نبود که بخواد طرح زیبای نگار منو پاک کنه و از بین ببره..
شبی که اومد بهش گفتم ازش بدم میاد تا که بره و ازم دلسرد بشه..
بره و بفکر زندگیش باشه و با یه مرد سالم و نرمال باشه که بتونه خوشبختش کنه..
رفت و شعری رو که برام نوشته بود رو تا صبح ده ها بار خوندم و گلشو بو کردم و دست خطشو بوسیدم..
لیلی حسرت من بود.. حسرتی که هرگز به وصالش نمیرسیدم..
اون خوب ترین حادثه ی من بود..
خوب ترین حادثه ای که باید ازش میگذشتم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز نمیشه داخل روبیکا یا واتساپ برای خودت بفرستم داخل سایت بزاریش یا کاری کنی خودم بزاریش ✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋خواهش 😢😢😢😢😢
حتما پارت به پارته
گیسو جان شماره یا آیدیتو اگه خواستی بزار برای ادمین( قادر )
پیام بزار
آیلین من خیلی سر در نمیارم ولی کجا میتونیمی شمارم و بدم به ادمین
مهری پارت جدید بزار اگه آمادست
ممنونم
تورو خدا خیلی طولانییییییی بذار
بچها چرا کسی نمیاد یه حرفی بزنه دلم داره میترکه بخدا اگه نیاین واسه همیشه میرما بجون مامانم راست میگم….
باشه عزیزم یه آیلین که بیشتر نداریم
چرا؟!
چیشده؟!
راستی اصل ندادی ها
من شیرین 21 فعلا اصفهانم ولی اصلیتم تهرونیه
آها این شد 😅
خوش اومدی شیرین جون
منم الناز 16 کرمانشاه
سلام عصربخیر امروز پارت داریم؟
دمت گرم مهری!
سلام خوبین بچهها واقعا دمت گرم مهری جون خواهری
ای جان دلم جانا…ناز مهربون منی تو جیرانم.
احترام آیلینم رو جز این طوری کاری از دستمون بر نمیاد ازمون…اما میدونم دلامون تنگ دلش تو غمش شریکیم…
.
.
آه خدا جونم..خودت صبر تحملشو بهش بده.
تسلیت میگم به آیلین جون امید وارم مارهم در این غم بزرگ شریک بدونی
آیلینم منم دوست دارم بامرام شدی شبیه باورام به جون عزیزترینم اگه یه کلمه دروغ گفته باشم
مرسی رفقا
خیلی دوستون دارم…
ماهم دوست داریم
آیلینم منم دوست دارم بامرام شدی شبیه باورام به جون عزیزترینم اگه یه کلمه دروغ گفته باشم
مامانم رفت.
😢😢😢😢خدا بیامرزش.🖤🖤🖤
تسلیت میگم عزیزم دلم
غم آخرت باشه😢😢😢
آیلین جون منو در غم خودت شریک بدون و خداوند آن بزرگوارا بیامورزد. تسلیت عرض میکنم .🖤🖤🖤
مهرناز جان من هم میخوام رمان بنویسم ولی بلد نیستم چطوری داخل سایت بگذارم میشه کمکم کنی
تسلیت میگم ایلین جان🖤
خدای من 😱😱😱😔🖤
باورم نمیشه بمیرم برات
ای خداااااا😔😔😔😔
ایلینم گوزیلم دردت به عمرم خدا رحمتش کنه عزیزمم 😔😔😔🖤
ايلين عزيزتر از جانم خواهري خوبم نميدونم چي بگم كه غمت و دردت رو تسكين بده اولش كه فهميدم خيلي شوكه شدم و باور نكردم خيلي گريه كردم عزيزم خيلي خيلي متاسفم انشاالله كه غم اخرت باشه و روح مادر در قرين ارامش و جاش توي بهشت باشه اميدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و بيايي كنارمون
تسليت ميگم ابجي جون 🥺🖤😭
عزيزم تسليت ميگم انشاالله كه غم اخرتون باشه 🥺
خيلي خيلي تسليت ميگم ايلينم اصلا باورم نميشه 🥺
ایلین جونم
اصلا باورم نمیشه 😭😭
الهی بمیرم برای اون دلت ، نمیدونم چی بگم و چیکار کنم ک یدره از غمت کم شه 😔😔
خبلیی ناراحت شدم عزیزم
ما رو هم تو غم خودت شریک بدون 😔🖤
تسلیت میگم عزیز دلم ، غم اخرت باشه ، روحش شاد 🖤🖤
آره آیلینم مهری راست میگه 😔😭هر چند این غم رو فقط زمان میتونه حل کنه
هیییی😔😔
azize dlm tasliat migm ishala ghme akhar bashe
تسلیت میگم عزیز دلم انشالله غم اخرت باشه خدا بهت صبر بده:(
عزیزم تسلیت
ایشالا که غم آخرت باشه
با آرزوی بهترین ها برات🖤
ممنون عزیزم
خیلی خوشگله
وقتی میخونم احساس میکنم یه چیزی تو دلم تکون میخوره خیلی باحاله
دستت طلا مهرنازی
عالیییییییی😍😍
بز لجباز کدومشونه
خیلی زیبا احساسات دوطرف رو می نویسین
محشره
سپاس
مهرناززز توروخدااااا زودتر بهم برسونشون این بز لجباز گریمو در اورده ….
👆😔😥😭😢🥺
.
.
امیدوارم تو پارت بعد آشتی کنن!!
مپرس هرگز ز سر و راز این دیوانگی از من
که خود دیوانه ام از دست این دیوانگی امشب
.
.
بسیار عالی خدا قوت مهرنازمم😉
ریحان آجی جوابی ک تو چت روم ۹۶ بهت داده بودم رو خوندی گلم؟
بله عزیز دل..
دیدم کامنتتو دلبر جانم…جوابتم تو چت رو 97 فککنم جزبیست تا کامنت اولش بود دادم گلکم.اونجا کند بود نشد. برات آرزوی سلامتی دارم زهرای نازم…میشه کنترلش کرد عزیزم.من خیلی وقتا کنترلش میکنم..برات دعا میکنم بیادتم .الهی تنت سلامت باشه کنار همسر جانت.آریای خوشگلمو ببوس.بوس رو چشای خوشگلت♥♡
عاااالی با طعم پرتقالی تا ساعت سه توسایت ولو بودم ک دیدم گذاشتیو من با خوندن پارت جدید خوابیدم چقدر خوب بود مهرنازی طولانی و قشنگ ینی عاشقتم لنتی 😘😘😘. خدا پشت و پناهت باشه ولی فکر میگرن منم باش چون اشکمو دراورد این آقا کامیار نجیبت😆😆😆
مهرناز حونه یهو دقیقه نود بدجنسی گل نکنه اینا رو آنهم جدا کنی از بس گریه کردم چشمات نمبینه
عالی بود عزیزم.
مرسی مهرناز جون خیلی قشنگ بود مخصوصا این شعر(با توام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
کهنه قماریست غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی اینگونه خودآزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست خودم خواستم
سارق شبهای طلا کوب من
میشکنم میشکنم خوب من
منتظر یک شب طوفانی ام
دربه در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام..
نوشِ خودم زهرِ سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام؟
یک وجب از پنجره پرواز کن
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام..)
کراش اینا رو به هم وصل کن🥺