خسته بلند میشوم و روپوشم را در میآورم.
گوشی را از روی میز برمیدارم.
سه تماس از دست رفته!
دو تماس نفس و دیگری هامون.
چشمانم از شدت کم خوابی میسوزد.
سرگیجه شدید!
آرام روی صندلی میشینم تا کار دست خودم نداده ام.
بیتا روبرویم مینشیند.
نگاهش همیشه سرد و خشک است. اما امروز بدتر از همیشه است. چیز دیگری درون چشمهایش میبینم.
چیزی که تاثیری مخربی اول روی خودش و بعد روی دیگران دارد.
نفرت!
لیوان آبی را دستم میدهد.
لبخند کمرنگی میزنم و از کشو قرصی در میآورم.
– وضعیت تو از من بدتره که. این همه قرص میخوری جای سالم برات مونده. قراضه شدی
قرص؟
آرام بخش، خواب آور و…
تعدادشان از دستم در رفته است!
– من کجام قراضه اس؟
تو راست میگی به فکر خودت باش.
رنگ به رو نداری.
دیشب دعوا کردی؟
نیشخندی میزند.
– دعوا نه به قول پدرجان صحبت دوستانه ای که آخرش باز باعث شد بزنم بیرون از خونه ولی دیگه اونا هم براشون مهم نیس کجا میرم با کی ام.
– اولین بار خوشحالم که خودت خونه گرفتی وگرنه باز باید کنار خیابون میموندی من میاومدم نجاتت میدادم.
ادایم را در میآورد که میخندم.
– جون بابا فرشته نجات.
الان یکی باید فرشته نجات خودت باشه.
چپ چپ نگاهش میکنم.
– نمیفهمم چطور انقدر میتونی حرف بزنی. دهنت رو ببند بزار اون فک استراحت کنه تمام زحمات منو به باد نده.
برو بابایی میگوید و بلند میشود.
کنار پنجره میایستد و سرش را به دیوار تکیه میدهد.
– درست میشه بیتا همه چی درست میشه.
با پوزخند به طرفم میچرخد.
– هاکان نمیخوای بیخیال این امید دادن های الکی بشی. از امید گفتن تو این روزا، مثل گول زدن میمونه.
– شاید یکی گول خورد!
شاید خندید.
بخاطرش بخشید.
بخاطرش ادامه داد.
بخاطرش تلاش کرد.
شاید این چرخه ی سیاه و ناامید رخت عزاشو درآورد،
آب و جارو کرد، روزگار نفس کشید،
دنیا جای قشنگ تری شد.
همين که پوزخند یا نیشخند روی لبش نمیبینم یعنی تا حدودی حرفهایم توانسته است رویش اثر بزارد.
آرام کیفش را برمیدارد و به سمت در میرود.
– با نفس خوش بگذره فعلا.
حرفهایم را با خودم زمزمه میکنم.
شاید یکی گول خورد،
خندید،
بخشید،
شاید…
منشی با دیدنم بلند میشود.
انتظار داشتم رفته باشد اما انگار به احترام من منتظر مانده است.
– خانم رفیعی شرمنده زمان از دستم رفت.
– مشکلی نداره آقای دکتر منتظرتون بودم ازتون تشکر کنم.
سوالی نگاهش میکنم که سرش را پایین میاندازد.
– خواهرم حالش بهتره به لطف شما. خدا از بزرگی کمتون نکنه اگه شما نبودید ممکن بود اونم الان نباشه.
خواهرش؟
دختر بچه ای که در این سن درگیر سرطان شده بود.
خواسته بودم نفهمد من این کار را کردم با رئیس بیمارستان حرف زدم او قبول کرد اما الان او جلویم ایستاده و…
– حالش بهتره.
من کاری نکردم خانوم چطور میتونستم ببینم دختر بچه ای داره پر پر میشه بعد من راحت نشستم.
– خدا از بزرگی کمتون نکنه آقای دکتر مادرم همش دعاگوتونه.
– خدا رو شکر که حالش بهتره اگه مشکلی هم بود به خودم بگو.
سری تکان میدهد.
– مواظب خودتون باشید بی زحمت درم قفل کنید ممنونم.
چشمی میگوید.
خداحافظی کوتاهی میکنم و بیرون میآیم.
به اندازه کافی دیر کرده ام.
سوار ماشین میشوم و به سوی کافه همیشگی حرکت میکنم.
روز سختی بود.
و سخت تر هم میشود.
خیابان ها خلوت تر از همیشه است.
کمی سرعت را بیشتر میکنم، حوصله غر شنیدن را ندارم.
با یادآوری رالی پوزخندی میزنم.
روزی بود سرعت برایم حرف اول را میزد.
جوان بودم و جاهل!
همان جا بود که عسل را دیدم و بعد هم ماهان.
زوجی خونگرم و عاشق.
کاش برگردیم به همان روز ها.
که تنها دغدغه ام اول شدن بود.
از نظر دیگران عجیب بودم.
چون علایق خودم را داشتم.
چون عقایدم با دیگران متفاوت بود.
دیوانگی.
کارهایی که از آن لذت میبردم چه زود برای خودم هم تبدیل به به دیوانگی و جهالت جوانی شد!
من همیشه دوستدارِ یک زندگیِ عجیب و پر حادثه بودهام!
شاید خنده ات بگیرد
اگر بگویم من دلم میخواهد پیاده دور دنیا بگردم..
من دلم میخواهد تویِ خیابانها مثل بچهها برقصم
بخندم
فریاد بزنم..
من دلم میخواهد کاری کنم که نقضِ قانون باشد..
شاید بگویی طبیعتِ متمایل به گناهی دارم
ولی اینطور نیست
من از این که کاری عجیب بکنم لذت میبرم.
#فروغ_فرخزاد
در کافه را باز میکنم که وارد شوم که کسی جلویم سبز میشود.
پر حرص نگاهم میکند.
احتمالا از دیر آمدن من خسته شده است که میخواست برود!
سعی در زدن لبخندی دارد که در آخر شبیه پوزخند میشود تا لبخند!
– هاکان یه بار فقط دیر نکن یه بار
– متاسفم بشینیم حرف میزنیم.
پوفی میکند و به سمت یکی از میزها میرود.
صندلی روبرویش را بیرون میکشم و مینشینم.
– بیتا اومد نتونستم بگم بره کارش رو تا انجام دادم طول کشید.
– همیشه همینه دیگران اولویت به خودمون دارن.
نفس عمیقی میکشم.
– میشه حرف بزنیم؟
– داریم چیکار میکنیم الان پس. اها ببخشید یعنی من حرف نزنم شما حرف بزنی بفرمایین گوش میدم.
کلافه نگاهش میکنم.
– نفس نمیگم حرف نزن ولی الان…
طبق معمول میان حرفم میپرد.
– پس چی دیشب زنگ زدی میگی فردا بیا میخوام تکلیف خودمون رو مشخص کنم بعد این همه دیر هم میکنی. بعد مگه قراره چیزی رو مشخص کنی همه چی معلومه فقط باید با پدرت حرف بزنیم.
– نه قرار نیست همچین اتفاقی بی افته.
کمی ساکت میشود.
بیشتر گیج شده است.
– منظورت چیه. اگه قرار نیست با پدرت حرف بزنیم پس چرا گفتی بیایم اینجا.
صاف میشینم.
کاش آخرش به آن بدی که پیشبینی کردم نشود!
– ببین نفس من خیلی راجب این موضوع فکر کردم.
دیدم نمیتونم سر زندگی تو قمار کنم.
منتظر به من زل زده است.
در چشمانش عصبانیت موج میزند.
شاید فهمیده است میخواهم چه بگویم!
– منو تو نمیتونیم باهم ازدواج کنیم.
زندگی من تکلیفش معلوم نیست من هنوز خودم با خودم نمیدونم چند چندم.
این وسط تو میدونم چند ساله منتظرمنی اما. ازت خواهش میکنم دیگه زندگیتو پای من خراب نکن.
سکوت طولانی و بعد خنده عصبی!
شوکه شده است.
– حالت خوبه هاکان میفهمی…
– من خوب میفهمم دارم چی میگم این تویی نمیفهمی دارم چی میگم.
خسته شدم از این وضعیت جواب همه رو هم خودم میدم.
– دیونه شدی تو.
عقلتو از دست دادی
بعد چند سال منتظر بودن این جوابم میشه. به درد هم نمیخوریم.
تو میفهمی یه دختر چند سال اسم روش باشه بعد یکدفعه بگن تمومه.
میخواهم حرف بزنم که نمیگذارد.
– نه هاکان حرفاتو زدی حالا خوب گوش کن.
من تا الان آویزون هیچکس نبودم و نخواهم بود.
اگه میگی تمومه باشه تموم میکنم.
منو دوست نداشتی از اول من خر فکرکردم میتونم عاشقت کنم.
اینا همه تقصیر منه آره ولی چرا الان يکدفعه به این نتیجه رسیدی؟
هاکان باهام رو راست باش پای کسی دیگه وسطه؟؟
– نه نیست.
با پوزخند نگاهم میکند.
نگاهش پر از حرف است و هر چه بگوید حق دارد اما من این قمار را نمیکنم.
میدانم به معنی از بین رفتن همه چیز است…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با من بمان این روزها با من که تنها مانده ام
تقدیر خود را خط به خط در چشم هایت خوانده ام
#النازم
خیلی خوبه با قلمت حال می کنم همین فرمون برو جلو الناز من:)
عالیست
مرسییی عزیزم ❤️😊
خیلی خووووب الناازم
.
موفق باشی گلکم
مرسیییییی
الی جیگر دست مریزاد خیلی خوبه نانازم🥺🤩😍👌
فدات خوشگلَکَم
درود بر شرفت عزیزم فقط یه سئوال هاکان عاشق اوینار شده که نفس و داره رد میکنه ؟ خب کنجکاو شدم زودتر بدونم همین !:) خسته نباشی الناز جونم عالی بود
خخ قوربنت 😂😍❤️
والا بزار ازش بپرسم ببینم عاشق شده بهت میگم خودش که فعلا انکار میکنه 😂😄
فدات شم عزیزم
اره زودتر بپرس فوضولم دیگه خخخخخخخ
خب من برم یه دور بزنم و بیام
برو دوراتو بزن آخر سر خودمو پسند میکنیَ😂🤪🤣
اللیییییییی عاللیییییییی بود!
زود نفسو پرتش کن بیرون!
عاه نه گناه داره!😪
قربانت 💟
آخرش چکار کنم این نفسو😅😂
نشی
.
عشخ جدید واسش پیدا کن!
اگه پیدا نکنی قلبش میترکه!
یا هم اینکه… کن ،بعد با تیپا بندازش بیرون
منم صدا کن بیام بزن بزن💪🏻👊🏻🤛🏻🔪🔪
🤨🤪😂😂
عجبببب😂
بزار یکم پیش بریم بعد همه چی دستت میاد. سوپرایز دارم براتون😉😄
عجبببببب!😄
اقا شما تایید کنین
من برم چت ببینم چی به چیه
اینجا نمیفهمم کی چی گفته🤦♀️🤦♀️🤦♀️
زیبا بود!
قربانت
واااااای الی!
عسل و ماهان؟
.
.
دو تا شخصیت رمان قبلیت اینجاعم هستن؟!
ووییی!
آره دل نمیکنم ازشون 😂
زورکی اوردمشون اینجا
تو سنندج هم یه بار دیگه اسم آورده بودم رفتن دیدن مامان ساشا
عاها!
اره خیلی جالوبه!
😍😄
سلام خیلی زیبا بود الناز جان امیدوارم موفق باشی🌺
فقط میتونی اسم رمان قبلیت رو بگی؟ دوست دارم بخونمش💖
مرسیییییی فاطمه جانم😍😍
رمان نبض سرنوشت عزیزم
همین جا تو رمان دونی هم هست
حتما میرم میخونمش🤩🌺
سلام الناز جونم خوبی افرین عالیییییییی می نویسی 😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
مرسییییییییی نیایش جانمممم😍
فدات شم گلبکم💋💋❤️