حنا به رفتنش خیره شد که او لحظهی آخر گفت:
-من سکوتت رو، رضایت تعبیر کردم؛ میدونم که امشب همراهمون میای!
با اطمینان حرف میزد ولی ته نگاهش شک بود.
وقتی رفت، حنا هم از جا بلند شد و لباسهایی که روی تخت ریخته بود را جمع کرد.
اگر به خودش بود، راضی نبود برای یک لحظه هم خلوت دونفرهی آنها را برهم بزند؛ اما از واکنش فاضل میترسید که به قول زنش، منتظر یک تلنگر بود تا بر سرش آوار شود.
نمیخواست بهانه دست او بدهد و دعوا و جنگ به راه بیندازد، پس شب همراه آنها رفت.
در مسیر، روی صندلی عقب نشست و خفهخون گرفت و فاضل تمام مدت با زنش حرف زد.
داخل رستوران از او پرسید:
-چهخبر حناخانوم؟ چیکار میکنی این روزا؟
حنا که تا آن لحظه خودش را سرگرم غذا کرده بود، قاشق و چنگالش را پایین آورد و سر بالا برد.
خبر زیادی برای گفتن داشت؛ از گریههای امروزش پیش عارفهسادات گرفته تا دیدارش با مأموران پلیس که معلوم نبود از جانش چه میخواستند.
شاید اولی را بهخاطر خودش نگفت تا رسوا نشود؛
ولی دومی را بهخاطر تأکید سروان توشه روی محرمانه ماندن ملاقاتشان، خفه شد.
-سلامتی! سر خودمو با تدریس گرم میکنم؛
کار دیگهای ندارم.
فاضل سر تکان داد.
-حق داری بیکار بمونی؛ دانشجویی که درس و دانشگاهو ول کرده که نمیتونه به کار و بار خاصی برسه.
حنا با خنده چشم از او گرفت.
-پس منو آوردی اینجا که عقدههای قدیمی رو خالی کنی!
لحن بیادبانهاش صورت فاضل را سرخ کرد.
خواست حرفی بزند که زنش، پادرمیانی کرد و کشدار صدا زد:
-فاضلجان!
همان صدا زدن کافی بود تا پدرش آرام بگیرد.
به تسلطی که زن مقابلش بر روی او داشت، خندید و گفت:
-آروم باش بابا!
مثلاً اومدیم یه شبِ خوبو کنار هم رقم بزنیم.
-من نمیفهمم درد تو چیه.
بعد این همه مدت کینهی چی رو داری از من که چشمات هنوزم یه تیکه سنگن؟!
انگار کسی همهی حسهای وجودش را کشت که خالی و بیرنگ به صورت پدرش خیره شد و لب زد:
-زمان برای من دیر میگذره بابا؛
هر یه روز شما، برای من به اندازهی یه سال طول میکشه!
فاضل باافسوس گفت:
-شایدم تو پاتو گذاشتی بین مسیر عقربهها و نمیذاری زمان بگذره و از این دردی که معلوم نیست چیه؛ نجات پیدا کنی!
صدا و نگاه فاضل خسته بود.
حنا بیقید قاشق و چنگالش را برداشت و گفت:
-غذامون از دهن افتاد.
فاضل نگاهش را برداشت و این زنش بود که دوباره دست به کار شد و گفت:
-فاضل، دعواهامونو که نیاوردیم بیرون!
یهکم آروم باش، خواهش میکنم.
با این حرف، یکبار دیگر فاضل و بهانهگیریهایش را آرام کرد.
او دست از جستجو در صورت حنا برداشت و به سمتش برگشت.
-معذرت میخوام. الان آرومم!
حنا از گوشهی چشم حواسش را به آنها داد و با دیدن لبخندشان، حالش گرفته شد.
دیگر چشم دیدن عشق را نداشت؛
از آدمهای عاشق بیزار بود و دلش میخواست بالا بیاورد، وقتی که دونفر را جفتِ هم میدید.
دست خودش نبود؛
این حسادت که یادش میآورد او هیچوقت با امیرمهدی جفت نشده بود،
این بغضی که درون گلویش گیر کرده و تقدیر را بر سرش میکوبید،
این لحظهها که خودش را آنجا اشتباهی میدید!
فاضل میان افکارش گفت:
-با غذات بازی نکن.
قاشق غذا را بالا برد و داخل دهانش چپاند؛
ولی نتوانست قورتش دهد و فوری از جا پرید و با نگاهی به تابلوی روی دیوار، به سمت دستشویی پا تند کرد.
آنجا هرچه را خورده و نخورده بود،
بالا آورد و روی سرامیکهای زمین افتاد و گریه کرد.
امروز ضعیفتر از هروقتی شده بود و دلش فقط هوای گریه داشت؛ اما مگر میشد فقط به خودش فکر کند و همانجا بماند تا دلش از گریه سیر شود؟
یکدقیقه بعد، از جا بلند شد و با فکر به خیلیچیزها گریه را بس کرد.
جلوی آینه ایستاد و دستهایش را زیر آب سرد گرفت و چند مشت به صورتش کوبید تا حالش جا آمد.
به سمت در رفت که در نیمهی راه، ویبرهی موبایل را در جیب شلوارش حس کرد.
آن را بیرون آورد و با دیدن پیامی از طرف خطی ناشناس، بیاراده ترسید.
این هم دست خودش نبود که از یکهفته پیش تا حالا، از سایهی خودش هم میترسید.
ترسش بیراه نبود؛ شمارهی ناشناس از طرف یکی از آدمهای آن عمارت مرگ، برایش پیام فرستاده و نوشته بود:
-همونطور که از دخترِ سرهنگ انتظار میرفت، تونستی تو امتحانت قبول بشی!
حالا لازمه یهبار دیگه همو ملاقات کنیم حنا!
منتظر خبر ما باش؛ فردا روز خوبی برای تجدید دیداره!
کلمات را چندبار خواند و همینقدر فهمید که از ملاقات مجدد با آنها بیزار است و دلش میخواهد سر به کوه بگذارد؛ اما یکبار دیگر مقابل سروان توشه از احساسی که به امیرمهدی داشت، حرف نزند.
احساسی که او به امیرمهدی داشت،
بازی چندتا نگاه و تپش قلب بود!
یک غریبه شبیه مرد بدون قلب آن عمارت مرگ، چطور میتوانست دخترکی عاشق را درک کند که هیچوقت دوست داشته نشده بود؛
اما به دوست داشتن ادامه داده بود؟!
***
و عشق اين است
وقتي تمام دنيا برايت سياه ميپوشند؛
يكي مرگت را باور نكند!
(رضا محبی راد)
فصل دوم
همهچیز شبیه یک کابوسِ طولانی جلوی چشمش میچرخید و بیشتر، آن عمارت آلوده بهغبار و مِه که به گلویش چنگ میکشید و ندایی که از اعماق وجودش تکرار میکرد:
-دوباره اومدی اینجا!
دوباره به اینجا آمده بود؛
دوباره او را به اینجا آورده بودند و اینبار هم چشمهایش را در اواسط مسیر بسته بودند تا جایی را نبیند.
از قبل پیام فرستاده و خبرش کرده بودند تا مثل روز اول بیاطلاع نباشد.
حنا هم پیام آنها را خوانده و چارهای پیدا نکرده بود جز انجام دادن دستور کسانی که یکچیزی از جانش میخواستند و تا به آن نمیرسیدند، رهایش نمیکردند.
ایندفعه چشمهایش را کمی زودتر و در ورودی عمارت باز کردند.
چشمبند که کنار رفت، پلکهای خستهاش را از ستونهای بلند جلوی عمارت بالا برد و تا ابرها رسید.
ساختمان روبهرویش، با آن نمای سفید و آبی، بیشتر قلبش را لرزاند و از حسِ سرمایش در خودش پیچید.
دستهایش را بغل کرد و به سمت زنی که دوباره مأمور هدایتش شده بود، برگشت و لب زد:
-ببخشید خانوم…
او با مکث نگاهش کرد.
-معینی هستم.
زن، امروز کمی بیشتر با او راه میآمد و اخمهای چند روز پیش را نداشت.
حنا پرسید:
-میشه بهم بگین چرا دوباره آوردینم اینجا؟
من هرلحظه بیشتر دارم از این جریانی که نمیدونم چه ربطی بهش دارم، میترسم.
چشمهای معینی نشان میداد که از خیلی چیزها باخبر است؛ اما گفت:
-من اجازه ندارم حرفی دراین مورد بزنم؛ بفرمایید.
معینی با احترام جوابش را داد؛
بعد دست زیر بازویش انداخت و تنش را به همراه خود کشید.
-باید بریم.
از در داخل رفت و باز هم هاج و واج به اطراف نگاه کشید که خالی از هر وسیلهای بود و دیوارهای سفیدش توی ذوق میزد.
پلکان را بالا رفت و آنجا به داخل اتاقی که درش نیمهباز بود، سرک کشید و احساس کرد یکیدونفر را دید.
زن اجازه نداد کنجکاوی کند و با اخمی نهچندان غلیظ تنش را کشید و گفت:
-بیا…
چندقدم آنطرفتر، معینی جلوی اتاق سری قبل ایستاد و تقهای زد.
سپس او را داخل گذاشت و رفت.
در بسته شد و تن جمع شدهی حنا که از سروان توشه میترسید، همانجا خشک شد.
سرگشته دستهایش را بههم گره زد و چندثانیه ایستاد که نگاه سروان بالاخره از اوراق روی میز بالا آمد و متعجب به سویش چرخید.
-نمیخوای بشینی؟
توان تکان خوردن نداشت.
درمانده پرسید:
-چرا دوباره منو آوردین اینجا؟
-ما هنوز خیلی با هم کار داریم خانوم خورشیدی!
تای ابرویش بالا رفت و گیج به نگاه آرام سروان چشم دوخت که بالاخره او را هم مثل حانیه، محترمانه صدا میکرد.
سروان اشارهای به صندلی مقابلش کرد و گفت:
-بفرمایید.
سری قبل به زور تنش را تا این صندلی هدایت کرده بودند و حالا تعارفش میکردند تا بنشیند!
از آنهمه تفاوت شوکه شد و بیآنکه بفهمد قصد این آدمها چیست، جلو رفت و زیر نگاه دقیق سروان، بر صندلی نشست.
او یکسری کاغذ را از جلویش جمع کرد و گفت:
-چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
این سوالش تیر خلاص بود.
حنا بهتزده سر بالا برد ولی با دیدن بیخیالی او نتوانست سوالی بپرسد و جواب داد:
-نه!
سروان بیشتر تعارف نکرد.
حنا بیطاقت پرسید:
-چرا بازم آوردینم اینجا؟ شما از من چی میخواین؟
او لبخندی کوتاه زد.
-صبور باش.
-چطوری صبور باشم؟ شما کاری با من کردین که چند روزه از سایهی خودمم میترسم، اونم بدون اینکه بدونم چه گناهی کردم.
لبخند سروان و آرامشش، جسارت را به وجودش برگردانده بود که چشمهایش وحشی شده و صدایش بالا رفته بود.
آخرین کلمه را که گفت، دوباره آن جسارت را از دست داد و از ترس اینکه مبادا آرامش سروان برای قبل از توفان باشد، لب گزید.
او با سکوتی طولانی، ترسش را بیشتر کرد و از جا بلند شد.
بیآنکه حرفی بزند، وسایل روی میز را برداشت و به سمت کمد شیشهای و نیمهخالی انتهای اتاق رفت.
وسایلش را گذاشت و با زونکن خاکستریرنگی برگشت و درحالی که دوباره در مقابلش جا میگرفت، گفت:
-تو دختر شجاعی هستی؛ اما عجولی.
عجله کار دستت میده؛ خصوصاً تو کار ما.
به هشدارش توجه نکرد و پرسید:
-کار شما چیه؟
نگاه سروان تند به چشمهایش رسید.
-دوباه عجله کردی!
طاقتش را از دست داد؛
او آدم این همه صبر کردن و انتظار کشیدن نبود.
-من دارم از ترس میمیرم و شما حتی یه کلمه هم نمیگین که اطرافم چهخبره.
-یه کلمه نمیگم چون با یه کلمه نمیشه این ماجرارو توضیح داد. در مورد ترست هم…
سروان مکث کرد و چشم گرفت.
-این ترس رو از عمد بهت القا کردیم.
احساس کرد درست نشنید و پرسید:
-شما چی گفتین؟
-باید متوجه میشدیم که دخترخوندهی سرهنگ لطفآبادی تو شرایطی که دچار ترس و اضطراب شدید میشه، چه واکنشی از خودش نشون میده.
سروان توشه طبق خواستهی او، جواب سوالهایش را میداد؛
اما این حنا بود که قدرت تجزیه و تحلیلش را از دست داده و چیزی نمیفهمید.
عاجزانه تکرار کرد:
-چرا دوباره آوردینم اینجا؟
-چون تو امتحانت قبول شدی!
-این چه امتحانیه که من ازش اطلاعی ندارم؟
سروان خندید.
-سکوت!
-چی؟
-امتحانی که ازش حرف میزدم، سکوت تو بود.
باز هم ذرهای متوجه حرفهای او نشد.
سروان تنش را جلو کشید و با دقت بین چشمهایش گشت.
صورتش جدی شده بود و ابروانش، گرهای کوچک داشت که نشان میداد باید خوب به حرفهایی که میخواست بگوید، گوش کند و سوال اضافه نپرسد.
-روز اولی که به اینجا اومدی، من و همکارام هیچ قصدی برای آزار رسوندن به تو نداشتیم؛
اما صلاح بود که قبل از شروع هر ماجرایی، ثبات شخصیتت رو محک بزنیم و متوجه بشیم که چقدر به کار ما میای!
برای همین ناچار شدیم تا با یهسری رفتار خاص که تورو به اندازهی کافی به ترس بندازه، سوالات ذهنمون رو بپرسیم.
پس دیدار قبلیمون، رسمی و واقعی بود؛
سوالاتی که ازت پرسیدیم هم لازمهی ادامهی مسیر، اما رفتاری که از ما دیدی اون چیزی نبود که ما مناسب دختر سرهنگ لطفآبادی بدونیم.
متوجه شدی؟
متوجه نشده بود.
هرچقدر هم که گوش میکرد، باز هزار نقطه از ذهنش، درگیر هزارویک سوال میشد.
چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و گفت:
-گفتین امتحانم، سکوت بود؟
-درسته، این ترس رو بهت منتقل کردیم و هشدار دادیم که کسی نباید از ماجرای دیدار ما، بویی ببره و منتظر موندیم تا تو به انتظارِ ما پاسخ بدی که پاسخت درست بود!
همونطور که گروه ما انتظارش رو داشت، تو سکوت کردی و هیچ حرفی دربارهی ملاقاتی که داشتیم به پدرت که هدف اصلیمون بود، نزدی!
با خودش فکر کرد چه امتحان آسانی و به حالت تمسخر گفت:
-همین؟ اینکه خیلی ساده بود.
سروان چشم روی پوزخندش بست و خود را عقب کشید.
در حینی که به صندلی تکیه میداد،
دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
-همین!
-و اونوقت از کجا متوجه شدین که من حرفی به فاضل نزدم؟
“فاضل” گفتنش در آن لحظه بدترین اتفاق ممکن بود.
بیتابانه سرش را دزدید و پایین برد تا سروان متوجه تلخ شدن آنیاش نشود.
شروع کرد به بازی دادن انگشتهایش که صدای محکم و رسای او را شنید.
-اگه به سرهنگ لطفآبادی حرفی دربارهی ملاقتمون میزدی، ایشون قطعاً اسمایی که بهشون میگفتی رو میشناخت و سراغ ما میاومد. پدرت بیشتر و بهتر از من، با حاج علیاکبر مُرادی آشنایی داره!
حنا به حرفهایش گوش کرد و به خودش لعنت فرستاد که در آن امتحان قبول شده بود.
باحرص گفت:
-اگه میدونستم این چجور امتحانیه، قطعاً به پدرم همهچیزو میگفتم.
او لبخندی آرام زد و زونکنِ روی میز را باز کرد.
حنا با همان خشمی که از سادگی خودش داشت،
دستهایش را چندبار روی صورتش کشید و به حرفهایی که شنیده بود، فکر کرد.
سروان توشه از عمد حرفی نزد و اجازه داد آرام شود؛ اما مگر میشد؟
این مردی که اکنون بهرویش لبخندهای بیرنگ میزد، در روز اول چندینبار اشکش را درآورده بود و حالا طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود.
این فکر جانش را آشوب کرد و با شجاعتی برگشته به وجودش پرسید:
-فکر نمیکنین بابت رفتار بد اون روزتون، حداقل یه عذرخواهی به من بدهکار باشین؟
-خیر، فکر نمیکنم!
سروان جدی شده بود و لحنش خشونت محسوسی داشت.
حنا بیقرار پرسید:
-پس توهینی که به من کردین رو چطور قراره جبران کنین؟
او چشم گرفت و محتویات داخل زونکن را ورق زد.
-من فقط وظیفهمو انجام دادم خانوم خورشیدی!
سرد و رسمی حرفش را زد و یکدفعه زونکن را بست و دستش را هم روی آن نگه داشت.
-بهتره حاشیه نریم و از وقتی که داریم درست استفاده کنیم.
حنا که دلدل میکرد تا از او عذرخواهی بشنود و پشیمانیاش را ببیند، ناامید تنش را به پشتی صندلی کوبید و بیآنکه کنترلی روی زبانش داشته باشد؛ غرید:
-من نمیدونم شما با من چیکار دارین؛
اما میخوام برم و دیگه یه لحظهام جایی نمونم که بهم توهین شده. پیشنهاد میکنم شما هم از این به بعد امتحانات سختتری رو برای آدما در نظر بگیرین و اینقدر ساده به تواناییهای کسی اعتماد نکنین.
کلماتش را پشتهم ردیف کرد و سروان با همان حالت جدی صورتش گفت:
-رفتوآمد شما به اینجا، بهطور کامل تحتامر و مسئولیت ماست.
گوشهی پلکش جمع شد.
-یعنی چی؟
-یعنی تا وقتی که ما اجازه ندیم، نه میتونی وارد اینجا بشی و نه از درای این خونه بیرون بری!
-من بردهی شما نیستم جنابسروان!
آرامش سروان توشه را بههم ریخته بود و خودش هم این را میفهمید؛ ولی دیگر نمیتوانست سکوت کند و اجازه دهد او را وارد یک بازی نامعلوم کنند.
بیآنکه منتظر اجازه بماند، از جا بلند شد و با حرکاتی آشکار و شمرده به طرف در رفت.
باید به او ثابت میکرد که تحت فرمانش نیست؛ اما دستش هنوز روی دستگیره ننشسته بود که صدای سروان میخکوبش کرد.
-واقعاً فکر میکنی ما با اکتفا به همین امتحان ساده، تورو انتخاب کردیم؟
وقتی از انتخاب شدن حرف زد، ترس قبلی در وجودش ریشه دواند و حالش را بد کرد.
با نیمچرخی به سوی او که به دیوار مقابلش زل زده بود، پرسید:
-انتخاب؟
-دختر سرهنگ لطفآبادی برای ما بهترین انتخاب بود! ما بعد از تحقیقات مفصل دربارهی تو و رد کردن اطلاعاتت از همهی فیلترهای لازم، تصمیم به این کار گرفتیم.
سروان حرفهایش را زد و بالاخره نگاه از دیوار گرفت. حنا آشفته قدمی جلو رفت و گفت:
-چرا طوری حرف نمیزنین که منم متوجه بشم؟
-چرا نمیشینی و صبر نمیکنی تا توضیحات لازمو موبهمو بشنوی؟
تقلید لحنش و آن اشارهای که به صندلی خالی مقابلش کرد، تمام افکار حنا را ربود.
چارهای جز برگشتن به جای اولش پیدا نکرد و موقع نشستن، کوتاه گفت:
-گوشم با شماست.
سروان که از اول همین صبوریاش را میخواست، راضی از اطاعت او، زونکن را بار دیگر باز کرد و نگاهی در داخلش چرخاند.
-با توجه به اطلاعاتی که اینجا هست؛
شما، خانوم حنا خورشیدی، دختر خوندهی جناب سرهنگ لطفآبادی، بهترین گزینه برای همکاری با عملیات ما بودین! دلایل این موضوع متعدد و مفصله؛ اما برای روشن شدن افکارتون و همکاری بیشتر، چندتا از این دلایل رو نام میبرم.
صدای سرد و رسمیاش، حنا را به زمستانی رساند که همهی دیوارهای آن عمارت را فرا گرفته بود.
بیاختیار در خودش جمع شد و به کلمهی “عملیات” که درکش نکرده بود، فکر کرد و او با سری بالا آمده و نگاهی مستقیم گفت:
-دلیل اول، اقامت شما در منزل سرهنگ بود که به اندازهی کافی امنیت لازم رو براتون مهیا میکرد. دلیل دوم آشنایی کافی با خطرات زندگی کردن با یک مأمور آگاهی بود که شما کاملاً بهش اشراف داشتین. سوم…
به اینجا که رسید، مکث کرد و حنا حتی از آن مکث ترسید.
-دلیل سوم نسبت خویشاوندی و نزدیک شما با سرگرد احد راستپندار بود!
نام احد، تهماندهی قدرتش را به باد سپرد تا از او دختری داغدار و بینوا بماند که از همهی دنیا، سیاهپوشتر بود.
لبش را به دندان کشید و بیتوجه به طعم خونی که از پوست پارهی لبش، زیر زبانش پخش شد، منتظر ماند تا ببیند آخرش چه میشود.
سروان مراعات حالش را کرد و با دقیقهای وقفه و سکوت گفت:
-دلیل چهارم…
به سختی دوام آورد و مردمکهای تارش را به او دوخت که سروان با تردیدی بیاندازه، تنش را عقب کشید.
-مهمترین دلیل، گذشتهی تقریباً مشترک شما با سرگرد رها و درصد بالای اشتیاقتون برای کمک به پاک کردن اسم ایشون، از پروندهی قتل سرگرد احد راستپندار بود!
کلمات او به مغزش کوبیده شد و درست نفهمید چه اتفاقی افتاد. فقط زخمی در قلبش باز شد که خیلی برای خوب شدنش تلاش کرده بود؛ اما دریغ… آن زخم هیچوقت خوب نشده بود!
با حالی رو به زوال لب زد:
-آب…
سروان با دیدن رنگ پریدهاش نگران شد و لیوانی را پر کرد و بین انگشتانش جا داد که از لمسِ بیواسطهی او، بیحرکت ماند.
سروان تقهای به میز کوبید و با تشر صدا زد:
-حنا!
جا خورده سر بالا برد که او گفت:
-آب بخور؛ حالت خوب نیست.
به حرفش گوش کرد و لیوان را به لبهایش چسباند؛ اما فقط لبهایش را تَر کرد و بیحال لیوان را به روی میز برگرداند.
او پرسید:
-میخوای بریم داخل حیاط صحبت کنیم؟
هیولای دوسرِ چند روز قبل، حالا نقش فرشتههای مهربان را برایش بازی میکرد!
به او جواب منفی داد و بیحس گفت:
-فقط ادامه بدین.
نفسش درنیامد. سروان توشه نگاهی مردد به اطلاعات مقابلش انداخت و گفت:
-به این دلایلی که نام بردم و خیلی دلایل دیگه که خارج از بحث ماست و خودت به مرور متوجهش میشی، ما تورو برای انجام یه کار سخت انتخاب کردیم و فکر میکنیم فقط تو از پس انجامش برمیای.
دوباره تبدیل به حنا شده بود؛ دوباره همان “تو”یی که معلوم نبود برای کوچک شمردنش به کار میبرد، یا برای ایجاد احساس صمیمیت!
بیجان پرسید:
-دربارهی چه کاری حرف میزنین؟!
سروان تک سرفهای کرد و گفت:
-اینکه تو چه کمکی میتونی به ما کنی و چه کاری از دستت برمیاد، بمونه برای انتهای صحبتمون! اول میخوام باهم اتفاقات چندماه پیش رو مرور کنیم؛ پس تو اول برام تعریف کن که رفتوآمد سرگرد پندار به تهران از کِی شروع شد؟
جانی در تنش نمانده بود تا نبشقبر کند و روزهایی را به یاد بیاورد که هرگز فکر نمیکرد به مصیبت اسفندماه پارسال وصل شود و خون بیندازد وسط زندگیاشان.
نفسش باز هم یاری نکرد و لیوان آب را برداشت. تا نصف نوشید و آهسته لب زد:
-یه سال قبل از فوت احد…
نتوانست بگوید “قتل”؛
نتوانست به حرف مردم دامن بزند و امیرمهدی را تبدیل به قاتلِ نامرد و بیمعرفتی کند که رفیق و همکار خودش را کشته بود. نتوانست و همهی قصه را عادی و بیکموکاست جلوه داد.
از نگاه سنگین مرد مقابلش فرار کرد و ادامه داد:
-رفتوآمدش به تهران از یکسال قبلِ فوتش شروع شد. اولش زیاد نمیرفت، اگه میرفت هم خیلی سریع برمیگشت؛ اما کمکم رفتوآمدش زیاد شد و طول کشید. میگفت مأموریتش سنگین شده و نمیتونه خیلی از تهران خارج بشه و باید همیشه در دسترس باشه.
سکوت کرد و لیوان را بین دستهایش چرخاند. روزهای رفته اجازه نداد خیلی راحت حرف بزند.
-تقریباً دیماه بود که متوجه شدم سرگرد رها هم به مأموریت احد اضافه شده و به تهران رفتوآمد میکنه.
نام “سرگرد رها” را غریبانه بر زبان آورد و به روی خودش نیاورد که چقدر به آن نام نزدیک است. سخت ادامه داد:
-رفتوآمد سرگرد رها هم چندباری تکرار شد، تا اینکه اسفندماه باهم برگشتن مشهد و یه سری به خانوادههاشون زدن؛ اما بازم گفتن باید برن! احد میگفت اینسری ممکنه بخش بزرگی از مأموریتشون انجام بشه و دیگه نیازی به تهران رفتن نباشه. اونا با این فرض رفتن اما…
ادامه نداد؛ ادامهاش سخت نبود.
سروان توشه خودش حدس زد و گفت:
-اما اونا برنگشتن!
صدایش، ناگهانی برروی زندگی حنا آوار شد و همهی اندوههای خفته را بیدار کرد. جانش آب شد و قطرات اشک بیپروا روی صورتش ریخت.
سروان نفس بلندی کشید و لب زد:
-ادامه بده حنا.
نمیخواست ادامه دهد؛ درآن زمان هیچچیزی جز عزاداری کردن برای آن دوعزیزی که هیچوقت برنگشته بودند، نمیخواست.
سروان به میز ضربه زد و محکم گفت:
-خانوم خورشیدی!
صدایش بلند بود و به گریهی او تلنگر زد.
حنا دستهایش را روی صورتش کشید و نالید:
-برنگشتن… اونا هیچوقت برنگشتن!
این حقیقت همهی زندگیاش را به روی آب برد و میان هزاران موج بیرحم، غرق کرد.
سروان پرسید:
-پس تمام اطلاعات شما از رفتوآمد احد و امیرمهدی به تهران، یه کلمهی “مأموریت” بود؟
گریان سر تکان داد.
-به ما توضیحی نمیدادن؛ احد به مادرش هم چیزی نمیگفت و سرگرد رها…
چشمهایش را بست. این درد خارج از تحملش بود ولی تحمل کرد و ادامه داد:
-ایشون به همسرشونم چیزی نگفته بودن!
خودزنی کرد و جنازهی نیمهجان دخترک عاشقِ درونش را به گوشهای انداخت تا با حسرتِ این حقیقت که یکنفر دیگر همسر امیرمهدی بود، بمیرد و بیخودی برای آدمی که هیچ نسبتی با او نداشت، گریه و زاری نکند. سروان گفت:
-تو از کجا مطمئنی که نگفته؟
-اگه میگفت، حانیه حتماً به گوش مادرش میرسوند؛ خاله هم آدم پنهونکاری نبود.
سروان حتی مجال تنفس هم نداد و گفت:
-من میخوام اطلاعات بیشتری دربارهی اون مأموریت بهت بدم! در اصل، فقط به شرط گفتن این اطلاعات، میتونم بهت بگم که تو از چه نظر و در چه زمینهای میتونی به ما کمک کنی!
حیرتزده سر بالا برد و ریختن اشکهای آمادهاش را فراموش کرد.
-حدود دوسال پیش، سرگرد احد راستپندار برای انجام مأموریتی با هویت “پندار دارابی” انتخاب شدن! ایشون عامل نفوذی ستاد مبارزه با موادمخدر برای دستگیری یکی از باندهای مهم و بزرگ ایران بودن که رئیسش، هویت مخفی و مرموزی داشت و پلیس تو هیچکدوم از تحقیقات و اقداماتش، کشفش نکرده بود. این باند، تحت عنوان “اُقیانوس” فعالیت میکرد؛ یا بهتر بگم اسم رئیس این باند “اُقیانوس” بود و به همین ترتیب این اسم رو به کل باند هم اطلاق میکردن!
کلمات او در مغز حنا چرخید و گیجش کرد. سروان ادامه داد:
-سرگرد راستپندار با مهارت بسیارعالی و کامل، اعتماد این باند رو به خودش جلب کرد. افراد اُقیانوس هم به واسطهی هوش ایشون، کارها و وظایف مهمی رو بهش سپردن و اونو به عنوان عضوی از خودشون قبول کردن. سرگرد هم با جلب اعتماد بیشتر، کمکم باعث دستگیری خیلی از زیرمجموعهها و به دام افتادن تشکیلات متعددی شد؛ اما پلیس به دلیل اینکه هنوز به هویت پشت نام اُقیانوس نرسیده بود، برای دستگیری عوامل بالاتر، عجله به خرج نداد و منتظر موند.
سروان توشه با درنگی، صفحات زونکن را ورق زد و او تمام حواسش را جمع کرد تا هیچکدام از کلمات او که فهمیدنش سخت بود را جا نیندازد.
-احد تبدیل به نزدیکترین فردِ نزدیکترین فرد به اُقیانوس شده بود!
این را که گفت، یکوری خندید.
-مسیح وحدت، یه مرد سیوپنج ساله بود که درظاهر به باند اُقیانوس ریاست میکرد؛ اما درواقع فقط دستراست رئیس محسوب میشد. احد هم به مسیح نزدیک شده بود تا توسط اون به اُقیانوس برسه؛ ولی قبل از رسیدن احد و پلیس به این مقصود، اتفاقی افتاد که مسیر پرونده رو تغییر داد.
صورت سروان توشه خیلی سریع جدی شد و حنا به تکان لبهایش چشم دوخت.
-مسیح وحدت، به دستور هویت اصلی پشت اسم مستعار اُقیانوس، قصد جابهجایی مقدار قابل توجهی پول نقد رو داشت!
وقتی از مقدار قابل توجه حرف میزنم، منظورم خیلی بیشتر از اون چیزیه که تو تصورت میگذره؛ پس میتونی تو ذهنت بیاری که مسئولیت حفاظت از یه کانتینر مملو از دلار تو جادههای خارج از محدودهی حفاظتی و کوهستانی، تا چهحد میتونه کار خطرناکی باشه.
چشمهای حنا تا انتها بیرون زد و با سردرگمی به تکان لبهای او خیره شد. سروان به شوکه شدنش حق داد و در ادامه گفت:
-بعد از تصمیم مسیح وحدت مبنی بر جابهجایی این حجم از پول نقد که شکل دیوونگی به نظر میرسید، سرگرد راستپندار ماجرا رو با همکارانش درمیون گذاشت و پلیس تو یه جمعبندی کلی تصمیم گرفت تا فرد مورد اعتماد دیگهای رو هم وارد تشکیلات اُقیانوس بکنه؛ و اون فرد کسی بهغیر از سرگرد رها نبود!
نام سرگرد رها، به اشکهای مانده در چشمهای حنا، بهانهای برای فرو ریختن داد.
-سرگرد رها توسط احد به مسیح وحدت معرفی شد و بعد از گذشت دوماه، اون دونفر به اتفاق هم و به کمک دومرد قویهیکل که از محافظهای مورد اعتماد اُقیانوس بودن، امنیت انتقال دلارها رو به عهده گرفتن و بعد از آماده شدن تمام تدابیرامنیتی از طرف مسیح وحدت که اضطراب بالایی برای سالم به مقصد رسیدن کانتینر داشت؛ راهی مسیر مرگ شدن!
سرگردای ما برای انجام دادن دستورات افراد اون باند و جلب بیشتر اعتمادشون، خطر رو به جون خریدن و به محل قرار که تو جادههای کوهستانی شمال کشور بود، رفتن؛ اما متأسفانه در اواسط مسیر، ردیابی اونا غیرممکن شد و پلیس عملاً نتونست برای اتفاقاتی که ناگهانی رخ داد، واکنش سریعی نشون بده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه هرروز بزارید این رمان را
عالی بود
خیلی بهتراز رمان های آبکی دیگه ایی ک فقط مخاطب رو دور سرشون میگردونن بود