رمان آرزوی عروسک پارت 35 - رمان دونی

 

_هرهر! بانمک! فکرمیکنی واسم مهمه؟ نه جانم بیخود دلتو صابون نزن بدتراز این هم بود بازم روتو کم میکردم!
نشستم روی یکی از صندلی ها و عمدا گرون ترین غذاهارو سفارش دادم!
تموم مدت که به گارسون سفارش میدادم چشماش داشت از حدقه درمیومد!

بارفتن گارسون نیشمو تا بناگوش باز کردم ومثل خودش زل زدم به چشماش!
_اون همه غذارو میخوای کجای معده ات جا بدی؟ واقعا تو اینقدر میخوری؟
_پس چی فکرکردی؟ الکی که به قول جنابعالی خرس نشدم!

گوشه ی لبشو به حالت چندش چین داد وگفت؛
_حالم از آدمای پر خور بهم میخوره!
_آدم های پر خورهم حالشون ازتو بهم میخوره!

اومد چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و مجبورشد حرفشو قطع کنه!
نگاهی به صفحه انداخت و جواب داد..
_جانم بابا؟
_با سارا اومدیم شام بخوریم!
_اوکی ماهم تانیم ساعت دیگه میایم!
گوشی رو قطع کرد و من با جدیت گفتم:
_سارا خانم! خیلی زشته آدما رو با اسم کوچیک صدا میکنی!

بی حوصله گوشی رو روی میز گذاشت وگفت:
_میدونستی چندش ترین آدم روی کره زمینی؟
_نه تو اولین نفری هستی این نظرو میدی چون حرصت گرفته و فهمیدی نظرم راجع به خودت همینه!!

خلاصه اونقدر کلکل کردیم تا غذامونو آوردن و از پنج مدل غذایی که سفارش داده بودم فقط دوتا قاشق از هرکدوم خوردم و آرش هم فهمید قصدم ضرر زدن بوده حسابی اتیش گرفت!

جلوی در هتل بودیم که گفتم:
_بگم با این تیپم کجا بودم؟
_سرقبر من!

ابرویی بالا انداختم وگفتم:
_اون که انشالله بادست خودم کفنت میکنم میندازم توگور! الان رو بگو!! الان کجا بودیم؟
_خیلی زبون درازی خودم زبونتو می چینم منتظر اون روز باش!
نه انگاری همچین بدم نبود پرستار مامان این خنگول شدم! حرص خوردنش سرکیفم میاورد درحدی که غم دوری دلتنگی کوهیار هم فراموش میکردم!

خندیدم و گفتم:
_بپا نچایی بچه مایه دار! اوکی به درک سوال بپرسن راستشو میگم!
جلوجلو ازش راه افتادم که با حرص بازومو گرفت و درحالی که نزدیک بود اشکش دربیاد گفت؛
_اونقدر منو کفری نکن بچه بخدا میزنم یه بلایی سرت میارما!!

_آی دستم.. چته مثل وحشی ها رم میکنی خب خبرت بیاد واسم الهی ازت سوال می پرسم مثل آدم جواب نمیدی تقصیر منه؟؟؟
_اولا درد وبلام بخوره تو سرت! دوما میگی سر یه شرط بندی مسخره این تیپو زدی!
_اولا توسر خودت دوما چه شرطی مثلا؟
_که مثلا شام رو اونجوری کوفتم کنی و ضرر بزنی!
نیشخند بدجنسی زدم وگفتم:
_اونوقت شرط رو کی باخته؟
_یه نگاه به سر و وضعت بنداز یه نگاهم به فیش واریز من معلوم میشه! و پشت بند حرفش به طرف آسانسور رفت!!

باخنده وخوشحال دنبالش راه افتادم و گفتم:
_من همیشه برنده ام و روتو کم میکنم!
درحالی که دکمه آسانسور رو میزد پوزخند زد ونگاهی به سرم انداخت وگفت؛
_مشخصه! آنتی بیوتیک هاتو سروقت بخوری یه وقت زخمت عفونت نکنه جوجه!

حرصم گرفت ازش! قبل ازاینکه از آسانسور خارج بشه باحرص گلدی به پاش زدم و زودتر رفتم بیرون و خودمو به اتاقمون رسوندم!
بااخم های توهم خودشو بهم رسوند وگفت:
_آدمت میکنم!
اومدم چیزی بگم که در باز شد!
ارسلان درحالی که با گیجی به تیپم نگاه میکرد گفت:
_همسفرهای بی وفا! خوش گذشت!
زخم سرم چون پشت سرم بود معلوم نمیشد و زیر روسری بود اما واسه احتیاط شالمو مرتب کردم وسلام کردم!

بجای ارسلان آمنه جواب سلاممو داد!
_علیک سلام! این چه تیپ و قیافه ایه؟
اومدم چیزی بگم که آرش گفت:
_بذارید بیایم تو اول! و خودش قبل از من وارد اتاق شد ودرحالی که کفش هاشو درمیاورد گفت:
_شرط بندی کردیم.. شرط رو باخته مجازات شده!

من هم رفتم داخل و بانیش باز گفتم:
_البته جبران هم شد!
ارسلان_ چه خبره اینجا؟ یعنی چی؟ آرش تو سارا رو مجبور کردی این شکلی وبا این سرووضع بیاد بیرون؟
_ای بابا! خب شرط بستیم شرط رو باخته واسه چی باید مجبورش کنم؟ میتونست قبول نکنه و پنج نوع غذا هم حروم سطل آشغال نکنه! چرا فقط منو می بینین شما؟

ارسلان که حساب کار دستش اومده و فکرمیکرد رابطه من با پسرش داره درست میشه تک خنده ای کرد و گفت؛
_آهان! پس پوست هم دیگه رو کندین! ای پدرسوخته ها!
با خجالت سرمو پایین انداختم وگفتم:
_میشه برم استراحت کنم؟
آمنه که هنوزم نگاهش رنگ تعجب داشت سرشو تکون داد و ارسلان هم زیرلب با چشم هایی که خندون گفت:
_البته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sety
Sety
2 سال قبل

قشنگه مرسی🤍

انیسا
انیسا
2 سال قبل

عالییییییییییییییییی بود

sanaz
2 سال قبل

😂😂🤣این دوتا دست کمی از سگ و گربه ندارن فقط دعوا میکنن🤣

ستایش
ستایش
پاسخ به  sanaz
2 سال قبل

خب سگ و گربه هم دعوا میکنن غیبت نمیکنن که

sanaz
پاسخ به  ستایش
2 سال قبل

خو من ک نگفتم غیبت میکنن فقط گفتم دعوا میکنن😐😂

پ ا
پ ا
2 سال قبل

قشنگ بود

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x